جدول جو
جدول جو

معنی سنکان - جستجوی لغت در جدول جو

سنکان
(سَ)
دهی است از دهستان حومه بخش اشنویه شهرستان ارومیه. دارای 613 تن سکنه. آب آن از جویبار امیرآباد و چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنان
تصویر سنان
قطعۀ آهن نوک تیز که بر سر چوب دستی یا نیزه نصب کنند، سرنیزه
فرهنگ فارسی عمید
افزار آهنی ضخیم که آهنگران قطعۀ آهنی را به روی آن می گذارند و با پتک یا چکش می کوبند، میخ ستبر و یا تکۀ آهن زیر کوبۀ در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکان
تصویر سکان
دنبالۀ هواپیما یا کشتی، آلتی در دنبالۀ کشتی برای حرکت دادن کشتی از سمتی به سمت دیگر
جمع واژۀ ساکن، ساکنین
کسی که کارد و چاقو می سازد
فرهنگ فارسی عمید
(سُمْ)
سنبنده. سوراخ کننده:
سم اسب سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابن ثابت بن قرهالحرانی، مکنی به ابوسعید طبیب و عالم. اصل وی از حران و تولد وی به بغداد بوده. در زمان مقتدر خلیفۀ عباسی دارای مقام مهم گردید و رئیس و پیشوای اطباء بشمار میرفت در این هنگام کسی جزء به اجازۀ وی حق اشتغال به طبابت نداشت. وی در سال 331 هجری قمری در بغداد درگذشت. او راست: رساله ای در نجوم، رساله ای در شرح مذهب صابئین، رساله ای فی اخبار آبائه و اجداده و کتاب اصول هندسۀ افلاطون را اصلاح کرد و بر آن بسیار افزود. رساله ای در تاریخ سریانیها دارد و کتابی بزرگ بنام ’التاجی’ که در تفاخر دیلمیان و خاندان آنها دارد که به عربی برگردانده شده ’نوامیس هرمس’ و ’السوار الصلوات’را به عربی ترجمه کرده است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 349). و رجوع به تاریخ علوم عقلی تألیف صفا ص 87 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است سه فرسخ میانۀ جنوب و مشرق شهر فسا است. (فارسنامۀ ناصری). نام محلی کنارۀ راه شیراز به جهرم میان فسا و درۀ زهری در 164000 هزارمتری شیراز. (یادداشت بخط مؤلف). شهرکی است بناحیت پارس از میان پساو داراگرد، آبادان. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سرنیزه. (آنندراج). نیزه. (غیاث) (منتهی الارب) :
همی بستد سنان من روانها همچو بویحیی
همی برشدکمیت من بتاری همچو کراتن.
فرقدی.
همی سر آرد بار آن سنان نیزۀ او
هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار.
دقیقی.
بگرز و به تیغ و سنان دراز
همی کشت از ایشان یل سرفراز.
فردوسی.
زمین سر بسر گفتی از جوشن است
ستاره ز نوک سنان روشن است.
فردوسی.
سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست.
فردوسی.
چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.
عنصری.
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزۀ خطی که سنانست.
منوچهری.
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب.
ناصرخسرو.
سنان تست قدر گر مجسم است قدر
حسام تست قضا گر مصورست قضا.
مسعودسعد.
رستم فضل را ز هند هنر
هم سنان هم رماج بفرستد.
خاقانی.
آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش
خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن.
خاقانی.
سمندش گرچه با هر کس بزین است
سنان دور با شش آهنین است.
نظامی.
خصم نفست گرم عشوه دهد
بر سر خصم سنان خواهم زد.
عطار.
دیدۀ تنگ دشمنان خدای
به سنان اجل سپوخته به.
سعدی.
، تیزی هر چیز. (آنندراج) (منتهی الارب) :
اگر تنم به زبان موی میکند به ثناش
بجای موی سنان بر مسام او زیبد.
خاقانی.
، سرهر چیز. (آنندراج) :
درخشیدن تیغهای بنفش
با براندرآمد سنان درفش.
فردوسی.
گویی شرری که جست از انگشت
هندو بهوا سنان برانداخت.
خاقانی.
سنان در سنگ رفت و دسته درخاک
چنین گویند خاکی بود نمناک.
نظامی.
، فسان که تیغ بر آن تیز کنند. (غیاث). فسان. (نصاب الصبیان) ، سر عصا. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سگزی. سگزیان:
بفرمود ما را یل اسفندیار
چنین با سکان ساختن کارزار.
فردوسی.
و لقبش (بهرام ثالث) سکان شاه و سکان نام سیستان است. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه، دارای 132 تن سکنه است. آب آن از دره سرکانی و محصول آن غلات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سُکْ کا)
آلتی چوبی یا فلزی که در یکی از دو انتهای کشتی تعبیه کنند و با حرکت آن جهت حرکت کشتی را تغییر دهند. ج، سکانات، در دم هواپیما دو پیکان است که از فلز ساخته می شود. سکان عمودی، سکان افقی و هر یک شامل دو قسمت است: ثابت و متحرک و با آن جهت حرکت هواپیما را در هوا تغییر می دهند
جمع واژۀ ساکن. باشندگان. رجوع به ساکن شود
لغت نامه دهخدا
ابن طغشاده از شاهان بخارا که پس از طغشاده به پادشاهی رسید و مدت هفت سال سلطنت کرد و وی نیز در غوغایی کشته شد. (از رودکی سعید نفیسی ج 1 ص 223)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
موضعی است معروف، قریب به همدان، خوش آب و هوا، نزدیک به قریۀ توی و هر دو با یکدیگر معروف و منسوب و متعلق به یک حاکم. (آنندراج). رجوع به تویسرکان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرکز دهستان پائین خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. دارای 3152 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، زیره و شغل اهالی زراعت، گله داری، کرباس بافی و راه آن اتومبیل رو است. مزرعۀ دیزباد و دردوی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). شهرکی است (بخراسان) از حدود نیشابوربا کشت و برز و از وی کرباس خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء بخش کن شهرستان تهران. دارای 1106 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات، بنشن، سیب، آلبالو، گردو، قلمستان و میوه جات مختلف. شغل اهالی زراعت. از آثار قدیم بنای مخروبه و امامزاده ای بنام عقیل دارد. اغلب در تهران ساکن هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شیخ خواجه سنجان بچند نام موسوم است. شاه سنجان، سلطان سنجان و شیخ سنجان. شیخ صاحب وقت بود و در خاندان ایشان همیشه یکی صاحب سجاده است. (تاریخ گزیده ص 793). رجوع به شاه سنجان شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مردی قوی بزرگ جثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گرگ سخت قوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
رودباری است در پائین سراه، آبش بدریا ریزد، و آن یکی از مخلافهای یمن است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
این قریه از قرای سبعۀ جاسب میباشد. آب آن از رودخانه و چهار رشته قناتست که در رودخانه حفر کرده اند... این دهکده در اسفل درۀ جاسب واقع است، هوایش از سایر نواحی ملایم تر است، باغاتش زیاد و اشجار کثیره دارد، خاصه بادام که اغلب گذران مردم از بادام حاصل میشود. (از مرآت البلدان ص 70)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان شیب کوه است که در بخش مرکزی شهرستان فسا واقع شده است و دارای 550 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سخن غیر فصیح و بلیغ. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). سخن نافصیح و غیربلیغ و سنسن. (ناظم الاطباء) :
که انشاء من بنده مدح تو را
نه سنسان نظمی است نی سرسری.
مولانا مظهری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
معرب سنگان. قصبۀ مرکزی بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. جمعیت آن 850 تن است. (فرهنگ فارسی معین). قصبه ای است بخراسان. (منتهی الارب). قصبۀ خواف است و از آنجاست ابوالحسن علی بن القاسم السنجانی: طوس و جاجرم و جوین و بیهق و خواف و سنجان و سرخس. (تاریخ جهانگشای جوینی ص 118)
معرب سنگان. قریه ای بود بر دروازۀ شهر مرو که آنرا ’ورسنگان’ میگفتند. (فرهنگ فارسی معین). قریه ای است نزدیک دروازۀ شهر مرو و یکی از دروازه های این شهربه این نام موسوم است. (معجم البلدان) :
چون خور براسب قلۀ سنجان برآمدن
از نعل اسب قلۀ ثهلان شکستنش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سِ نِ)
مارکوس (لوسیوس) انائوس. عالم معانی و بیان بود و در حدود سال 39 میلادی درگذشت. از او مجموعه ای در باب تمرینات خطابه بجا مانده است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 400 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر و غیره بر آن نهاده میکوبند. بهندی آنرا اهرن گویند نه به معنی آنکه بهندی آنرا گهن و هتورا گویند. (غیاث). آهنی را گویند که آهنگران و نعلبندان دارند و آهن پاره ها به پتک بر آنجا راست کنند. (صحاح الفرس). علاه. (منتهی الارب). مقابل پتک و کدین. خایسک. (یادداشت مؤلف). مسطبه. مسطبه. مهمزه. (منتهی الارب). غفچ. آهنین کرسی:
بتی که غمزه ش از سندان کند گذاره
دلم بمژگان کرده ست پاره پاره.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 489).
کمندافکن و مرد میدان بدند
برزم اندرون سنگ و سندان بدند.
فردوسی.
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد از او بیخ و برگ.
فردوسی.
سر سروران زیر گرز گران
چو سندان بدو پتک آهنگران.
فردوسی.
کند به تیر چو زنبورخانه سندان را
اگر نهند بر آماجگاه او سندان.
فرخی.
بروز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش
مخالفان را دلهای سخت چون سندان.
فرخی.
چو سندان آهنگران گشت یخ
چو آهنگران ابر مازندران.
منوچهری.
نباشد عشق را جز عشق درمان
نشاید کرد سندان جز بسندان.
(ویس و رامین).
چه روی از پس این دیو گریزنده
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان.
ناصرخسرو.
بفر دولت او هرکه قصد سندان کرد
بزیر دندان چون موم یافت سندان را.
ناصرخسرو.
همه به پلۀ نیکی ز یک سپندان کم
به پلۀ بدی اندر هزار سندانم.
سوزنی.
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون
صبور نیست ولی صبر کار سندانست.
انوری.
منم آن کاوه که تأیید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی.
عطار.
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد.
سعدی.
دل تنگ مکن که سنگ و سندان
پیوسته درم زنند و دینار.
سعدی.
بس راه نوردی ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم.
ملک الشعراء بهار.
- سردسندان، تعبیری است مثلی، تسلیم ازناچاری. (یادداشت مؤلف).
- سندان را مشت زدن، کار لغو و بی حاصل کردن:
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را.
سعدی.
- سندان کین، کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است:
دریغ آمد او را سپهبد بمرگ
که سندان کین بد سرش زیر ترگ.
فردوسی.
- مثل سندان، سخت سخت:
از هر سوئی فراغ بجان تو
بسته یخ است پیش چو سندانا.
ابوالعباس.
، تنکۀ آهنی که بر تخته درهای کوچه میخ زنند تا کسی که خواهد صاحب خانه را خبردار کند حلقه را بر تنکۀ آهنی زند. (برهان) (از غیاث). تنکۀ آهنی که با میخ بر تختۀ در بدوزند تا اگر کسی خواهد که صاحب خانه را از آمدن خود خبردار کند حلقه را بر آن تنکه آهنی زند تا در صدا کند. (جهانگیری). آهن پهن که بر در کوبند و حلقه را بر آن زنند تا مردم خانه خبردار شوند و بیرون آیند:
دی گذشت امروز خوش زی زآنکه خود دست صبوح
حلقه بر سندان عشرت خانه فردا زند.
فضل بن یحیی هروی.
در جان میزند هجر تو دیریست
که بانگ حلقه و سندان می آید.
خاقانی.
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون برزدیم حلقه بسندان صبحگاه.
خاقانی.
در ایوان شاهی در دولتش را
فلک حلقه و ماه سندان نماید.
خاقانی.
بود با یار خود خوش و خندان
کآمد آواز حلقه و سندان.
جامی (از آنندراج).
، یکی از استخوانهای سه گانه گوش میانی که بشکل یک دندان کرسی دو ریشه ای است و بوسیلۀ قسمت پهن خود (سطح پهن فوقانی) با استخوان چکشی مفصل شده است. استخوان سندانی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
صفت بیان حالت ازمصدر سنجیدن. در حال سنجیدن. رجوع به سنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنان
تصویر سنان
سر نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکان
تصویر سکان
دنباله کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
باغرغرک گونه ای از باغرغره که پرنده است و آن را به نادرست باقرقره می نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
افزار آهنی ضخیم که آهنگران قطعه آهن را بر روی آن می گذارند و با پتک یا چکش می کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنسان
تصویر سنسان
سخن غیر فصیح و بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکان
تصویر سکان
((سُ کّ))
اسباب هدایت وسیله های شناور یا پرنده مثل کشتی و هواپیما
فرهنگ فارسی معین
((س))
ابزار آهنی ضخیم که آهنگران آهن را روی آن گذاشته و با پتک می کوبند، تکه آهن زیر کوبه در
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنان
تصویر سنان
((س))
سرنیزه
فرهنگ فارسی معین
سندان
فرهنگ گویش مازندرانی