جدول جو
جدول جو

معنی سنداب - جستجوی لغت در جدول جو

سنداب
(سِ)
شتر توانا سخت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

افزار آهنی ضخیم که آهنگران قطعۀ آهنی را به روی آن می گذارند و با پتک یا چکش می کوبند، میخ ستبر و یا تکۀ آهن زیر کوبۀ در
فرهنگ فارسی عمید
ظرف بزرگی که از سنگ یکپارچه ساخته می شود و در مساجد و بعضی از اماکن عمومی مردم با پیاله از آن آب آشامیدنی برمی دارند
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی یک ساله با گل های زرد و دانه های سیاه رنگ که از آن روغن می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجاب
تصویر سنجاب
جانور پستاندار و کوچک از راسته جوندگان با پوست نرم و پرمو به رنگ کبود یا خاکستری و دم دراز و پرمو که بیشتر در جنگل ها و روی درختان به سر می برد و خوراکش دانه ها و میوه های سخت از قبیل فندق، بلوط و گردو است، پوست این حیوان
سنجاب پرنده: در علم زیست شناسی نوعی سنجاب که از فراز درختان و جا های بلند مانند چتربازان به زمین فرود می آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرداب
تصویر سرداب
خانۀ زیرزمینی که تابستان در آنجا به سر ببرند، جایی که در زیرزمین برای دفن اموات یا گذاشتن تابوت مرده درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنداب
تصویر تنداب
آن قسمت از رودخانه که به علت شیب زیاد، جریان آب تندتر از قسمت های دیگر است، در علم شیمی تیزاب، آبی که با سرعت و فشار زیاد در روی زمین جاری باشد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ دَ)
سخت گنده شدن نشان زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). سخت شدن ندبه (نشان زخم که بر پوست باقی ماند). (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ندبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشانهای جراحت که بر پوست باقی باشند. (آنندراج). جمع واژۀ ندب، و ندب، جمع واژۀ ندبه است. (از اقرب الموارد). و رجوع به ندبه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهر با 517 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، اعتبار. (تاریخ بیهقی از یادداشت مؤلف). و رجوع به اندازه گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مردی قوی بزرگ جثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گرگ سخت قوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 400 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر و غیره بر آن نهاده میکوبند. بهندی آنرا اهرن گویند نه به معنی آنکه بهندی آنرا گهن و هتورا گویند. (غیاث). آهنی را گویند که آهنگران و نعلبندان دارند و آهن پاره ها به پتک بر آنجا راست کنند. (صحاح الفرس). علاه. (منتهی الارب). مقابل پتک و کدین. خایسک. (یادداشت مؤلف). مسطبه. مسطبه. مهمزه. (منتهی الارب). غفچ. آهنین کرسی:
بتی که غمزه ش از سندان کند گذاره
دلم بمژگان کرده ست پاره پاره.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 489).
کمندافکن و مرد میدان بدند
برزم اندرون سنگ و سندان بدند.
فردوسی.
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد از او بیخ و برگ.
فردوسی.
سر سروران زیر گرز گران
چو سندان بدو پتک آهنگران.
فردوسی.
کند به تیر چو زنبورخانه سندان را
اگر نهند بر آماجگاه او سندان.
فرخی.
بروز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش
مخالفان را دلهای سخت چون سندان.
فرخی.
چو سندان آهنگران گشت یخ
چو آهنگران ابر مازندران.
منوچهری.
نباشد عشق را جز عشق درمان
نشاید کرد سندان جز بسندان.
(ویس و رامین).
چه روی از پس این دیو گریزنده
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان.
ناصرخسرو.
بفر دولت او هرکه قصد سندان کرد
بزیر دندان چون موم یافت سندان را.
ناصرخسرو.
همه به پلۀ نیکی ز یک سپندان کم
به پلۀ بدی اندر هزار سندانم.
سوزنی.
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون
صبور نیست ولی صبر کار سندانست.
انوری.
منم آن کاوه که تأیید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی.
عطار.
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد.
سعدی.
دل تنگ مکن که سنگ و سندان
پیوسته درم زنند و دینار.
سعدی.
بس راه نوردی ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم.
ملک الشعراء بهار.
- سردسندان، تعبیری است مثلی، تسلیم ازناچاری. (یادداشت مؤلف).
- سندان را مشت زدن، کار لغو و بی حاصل کردن:
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را.
سعدی.
- سندان کین، کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است:
دریغ آمد او را سپهبد بمرگ
که سندان کین بد سرش زیر ترگ.
فردوسی.
- مثل سندان، سخت سخت:
از هر سوئی فراغ بجان تو
بسته یخ است پیش چو سندانا.
ابوالعباس.
، تنکۀ آهنی که بر تخته درهای کوچه میخ زنند تا کسی که خواهد صاحب خانه را خبردار کند حلقه را بر تنکۀ آهنی زند. (برهان) (از غیاث). تنکۀ آهنی که با میخ بر تختۀ در بدوزند تا اگر کسی خواهد که صاحب خانه را از آمدن خود خبردار کند حلقه را بر آن تنکه آهنی زند تا در صدا کند. (جهانگیری). آهن پهن که بر در کوبند و حلقه را بر آن زنند تا مردم خانه خبردار شوند و بیرون آیند:
دی گذشت امروز خوش زی زآنکه خود دست صبوح
حلقه بر سندان عشرت خانه فردا زند.
فضل بن یحیی هروی.
در جان میزند هجر تو دیریست
که بانگ حلقه و سندان می آید.
خاقانی.
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون برزدیم حلقه بسندان صبحگاه.
خاقانی.
در ایوان شاهی در دولتش را
فلک حلقه و ماه سندان نماید.
خاقانی.
بود با یار خود خوش و خندان
کآمد آواز حلقه و سندان.
جامی (از آنندراج).
، یکی از استخوانهای سه گانه گوش میانی که بشکل یک دندان کرسی دو ریشه ای است و بوسیلۀ قسمت پهن خود (سطح پهن فوقانی) با استخوان چکشی مفصل شده است. استخوان سندانی
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ)
جانوری است معروف از موش بزرگتر و از پوست آن جانور پوستین سازند و آنرا از ترکستان آورند. (برهان). نام جانوری است که از پوست آن پوستین سازند. جانوری است در ترکستان که از پوست وی پوستین کنند. (بحر الجواهر). جانوری است بزرگتر از موش و کوچکتر از گربه، مویش در نهایت نرمی و نزاکت و از پوست آنها پوستین گرانبها سازند و این بیشتر در بلاد صقالبه و ترک باشد. (آنندراج). حیوانی است چون سمور و موی آن از سمور نرم تر است، برنگ خاکستر و از آن بطانۀ جامۀ زمستانی کنند. این کلمه به گفتۀ ثعالبی فارسی معرب است. جانورکی که پشم آن رنگ خاکستری دارد و از پوست آن جامه های موئین کنند. و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 50 شود:
و از او (از ولایت تبت) مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سنجاب. (حدود العالم). و از این ناحیت (تغزغز) مشک بسیار خیزد روباه سیاه و سرخ و ملمع، موی سنجاب، سمور، قاقم، فنک، سبیجه، ختو و غژغاو. (از حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 276).
تو گفتی گرد زنگار است بر آئینۀ چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.
فرخی.
نتوان کرد از کدو گوزاب
نه زریکاشه جامۀ سنجاب.
عنصری.
همی تا سمور است و سنجاب چین
جز از آن نپوشد کسی پوستین.
اسدی.
تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب.
ناصرخسرو.
به حرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب.
سوزنی.
هوا پشت سنجاب بلغار گردد
شمر سینۀ باز خزران نماید.
خاقانی.
تن سیمینش میغلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب.
نظامی.
امیران ارمک سلاطین اطلس
گزیده ز سنجاب و ابلق مراکب.
نظام قاری (دیوان ص 20).
، نوعی از پوستین. (دهار). پوستین معروف خاقانی کبود. (فرهنگ رشیدی) : جنس پوستین پوشش ملوک و بازپسین پوستین ها اندر گرمی سنجاب و قاقم باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سنجاب در بر می کنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوئیا سوزن در اعضا میرود.
سعدی.
ای که پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور
آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر.
نظام قاری (دیوان ص 14).
، پوست سنجاب. (غیاث) :
ز سنجاب و قاقم ز موی سمور
ز گستردنیها ز کیمال و بور.
فردوسی.
ز باد سرد بداندیش تست پنداری
که سال و ماه فلک در لباس سنجابست.
ظهیرالدین فاریابی.
در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست
آبگرمی بزمستان چه کند رغبت یار.
نظام قاری (دیوان ص 14).
گرچه روبه پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره.
نظام قاری (دیوان ص 24).
، نهالی یا لباسی که از پوست سنجاب سازند:
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشتر است.
سعدی.
خارست بزیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب.
سعدی.
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب.
حافظ.
، کنایه از سبزه، کنایه ازشب است که نقیض روز باشد. (برهان) ، دراین شعر منوچهری ظاهراً مراد سپیده و روشنی صبح است و فاعل بپوشید سپیده دم است یعنی سحرگاهان:
سپیده دم از بیم سرمای سخت
بپوشید بر کوه سنجابها.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. دارای 383 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، زیره، پنبه. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
پتک آهنگران. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
قصبه ای است جزء دهستان شراء بالا بخش وفس شهرستان اراک. دارای 2864 تن سکنه. رود خانه شراء آن را مشروب می کند و محصولات آن غلات و بنشن و کشمش و پنبه و قلمستان و انگور است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو و از پل دوآب می توان اتومبیل برد. دوازده باب دکان در آن قصبه است و پل کوچکی روی رود خانه شراء بسته شده که راه قدیم اراک به ملایر و همدان از این پل عبور می کرد فعلاً از طریق علی آباد و گردنۀ بابارئیس بملایر اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ظرف بسیار بزرگ که تواند چند خروار آب گیرد از یک پاره سنگ تراشیده که در مسجدها برای آشامیدن یا وضو دارند. (یادداشت مؤلف). دوستکانی بزرگ که از یک پاره سنگ تراشیده و در مساجد و تکایا نهند برای آب خوردن و وضو ساختن. ظرف بزرگ از سنگ تراشیده که یک کر و بیشتر آب گیرد و در مساجد و امامزاده ها نهند. مهراس. کر. (یادداشت مؤلف) ، آخر. سنگی برای ستور و دواب. سنگ آخر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ظرفی بزرگ که از سنگ سازند و در حیاط مساجد و تکایا جای دهند و در آن آب ریزند تا تشنگان از آن آب بنوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنطاب
تصویر سنطاب
پتک چکش آهنگران
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ندبه، داغ ها، نشان ها، بر پوست کندگی زخم، خود به سیج افکندن، به رنج افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنداب
تصویر تنداب
تیز آب تنداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرداب
تصویر سرداب
بنایی است در زیر زمین که در تابستان در آن آب میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره صلبیان که در حقیقت یکی از اقسام شلغم محسوب میشود ولی بر خلاف شلغم ریشه اش حجیم نمیگردد و بمصرف تغذیه نمیرسد اما دانه هایش مقادیر زیاد اندوخته چربی در خود ذخیره میکنند و بمنظور استفاده از روغن دانه هایش آنرا میکارند. دانه های منداب در حدود 35 درصد وزن خود روغن دارند. گلهای منداب دارای چهار برگ میباشند و بصورت دسته هایی در انتهای ساقه قرار میگیرند ساقه و برگهای تازه یا خشک آن از علوفه های خوب دامهاست. دانه های آن سیاه رنگند و عموما در پاییز و گاه در بهار کشت میشوند کلزا قولزه شلجم الزیت شلجم اروقه کثا
فرهنگ لغت هوشیار
آب گندیده و بدبوی، باتلاق زمین باتلاقی: بدشت گل و خار و گنداب و چاه مکن رزم کافتد بسختی سپاه. توضیح زمین کما بیش پستی که مقداری آب در آن جمع شده و بخارج راه نداشته باشد تولید باتلاق کند، جایی که آبهای شستشو و گنده در آن رود: گنداب حمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنداب
تصویر شنداب
سپید خار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
نام جانوری است در ترکستان که از پوست وی پوستین درست کنند، حیوان کوچکی که دم پهن دارد و غذایش گردو و فندق و بلوط است
فرهنگ لغت هوشیار
افزار آهنی ضخیم که آهنگران قطعه آهن را بر روی آن می گذارند و با پتک یا چکش می کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
((س))
ابزار آهنی ضخیم که آهنگران آهن را روی آن گذاشته و با پتک می کوبند، تکه آهن زیر کوبه در
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرداب
تصویر سرداب
((سَ))
اطاقی در زیر زمین خانه برای استفاده از خنکی آن در تابستان برای نگهداری غذا و چیزهای فاسد شدنی، سردابه
فرهنگ فارسی معین
((سَ))
پستانداری است از راسته جوندگان کمی کوچک تر از گربه با دمی دراز و پر مو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنداب
تصویر گنداب
((گَ))
آب گندیده و بدبوی
فرهنگ فارسی معین
ظرف بزرگ آب از جنس سنگ که در مساجد و جاهایی مانند آن قرار می دادند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنداب
تصویر تنداب
سیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنداب
تصویر کنداب
خلیج
فرهنگ واژه فارسی سره