جدول جو
جدول جو

معنی سنجلاط - جستجوی لغت در جدول جو

سنجلاط(سِ جِ)
نوعی از ریحان. (ناظم الاطباء). گلی خوشبوی. (اقرب الموارد). اسم یاسمین است. (تحفۀ حکیم مؤمن). پلنگ مشک. (مهذب الاسماء). فرنجمشک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انجلاب
تصویر انجلاب
کشیده شدن از جایی به جای دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سجلاط
تصویر سجلاط
یاس، درختچه ای زینتی با گل های زرد، سفید یا بنفش، یاسمین، یاسمن، سمن، یاسم
نوعی پوشش هودج، جامۀ کتانی نقش و نگاردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگلاخ
تصویر سنگلاخ
زمینی که در آن پاره سنگ و سنگ ریزه فراوان باشد، زمین پرسنگ، سنگستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجلاب
تصویر منجلاب
آب بدبو و گندیده که در یک جا جمع شود، جایی که آب های کثیف و بدبو جمع شده باشد، کنایه از حالت و وضعیت ناخوشایند، تنگنا
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
بعید شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). دور گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ جِلْ لا)
جوالیقی نویسد: کساء کحلی را سجلاطی گویندو ابن اعرابی گوید خز سجلاطی آنگاه که کحلی بود. (المعرب ص 184). و جزوی گوید خز سجلاطی برنگ یاسمین است... صاغانی در تکمله آرد که قول ابوعمر درست است و اصل کلمه رومی است و آن را سقلاط گویند، و گاهی کحلی است و گاهی فستقی. (تاج العروس). رجوع به سقلاطون شود
لغت نامه دهخدا
(سِ جِلْ لا طُ)
نوعی از بساط رومی و کلمه رومی معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سجلاط شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
در آفریقا جلجلان. کنجد. (دزی ج 1 ص 606). رجوع به کنجد شود
لغت نامه دهخدا
(سِ قِ)
همان سقرلات است:
بنگر بچکمه های سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژاله ها.
نظام قاری.
چکمۀ صوف سقرلاط است شاه ملک تن
ای که میدانی چنین داری برو گویی مزن.
نظام قاری.
کسی که عجب سقرلاط سبز و سنجابش
بود به آب و علف گشته مفتخر چون خر.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
کشیده شدن از جایی بجایی دیگر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رانده شدن. انسیاق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سنگستان که جا و مکان سنگ باشد چه لاخ به معنی مکان آمده است همچو دیولاخ که جا و مقام دیو را گویند. (برهان) (آنندراج) (غیاث). زمین سنگستان. (لغت فرس اسدی) (شرفنامۀ منیری) :
صحرای سنگروی و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرالاوی.
چو زآن بگذری سنگلاخ است و دشت
که آهو بر آن برنیارد گذشت.
فردوسی.
بر سنگلاخ و دشت فرودآمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
بدیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
زمینی زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
هر کجا سنگلاخ و یا خارستانی باشد لشکرگاه ما آنجا میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 594).
غافل مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند.
خواجه عبداﷲ انصاری.
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارتگهی دید و جایی فراخ.
نظامی.
بچشمی کآمده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش.
نظامی.
دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس
که راهش سنگلاخ است و سم افکنده ست پالانی.
خاقانی.
رهت سنگلاخ است خاقانیا
خرت سم فکنده ست و با رنج بار.
خاقانی.
صبر در صحرای خشک سنگلاخ
احمقی باشد جهان حق فراخ.
مولوی.
در میان سنگلاخ بی گیاه
روز تا شب بی نوا و بی پناه.
مولوی.
چو بیرون شد از کاروان یک دو میل
به پیش آمدش سنگلاخی فهیل.
سعدی.
مزن هر دم قدم در سنگلاخی
ز شاخی هر زمان منشین بشاخی.
جامی.
، خانه از سنگ کرده:
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
ابوشکور.
، سنگ سخت. (آنندراج از لطائف اللغات)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
میرزا سنگلاخ، از شعرا و عرفا و خوشنویسان عهد فتحعلی شاه و محمدشاه و ناصرالدین شاه بود. در شب جمعه 17 صفر 1294 هجری قمری بسنی نزدیک به یک صد و ده سال در تبریز فوت کرد و در آنجا بخاک سپرده شد. میرزا سنگلاخ اصلاً خراسانی است و در خط نستعلیق استاد بود. در تمام عمر زن نگرفت و مسافرتهای بسیار کرد. و بیش از بیست و پنج سال در ممالک عثمانی و مصر بسر برد. و خود را ’آفتاب خراسان’ می خواند و زمین و زمان را بندۀ خود و شعر خود می خواسته است. میرزای سنگلاخ کتابی بنام امتحان الفضلاء و تذکرۀ خطاطان دارد که آنرا در دو جلد به چاپ رساند و مجموعه ای از رقمهای خود را در کتابی بنام (درج جواهر) جمع کرد و بسال 1282 هجری قمری بچاپ سربی در مصر بطبع رسانده است. (تلخیص از وفیات معاصر بقلم محمد قزوینی مجلۀ یادگار سال پنجم شماره 1 و 2). و رجوع به دانشوران خراسان ص 268، فهرست سپهسالار ج 2 ص 2 و سبک شناسی ج 3 ص 395 شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش دستجرد شهرستان قم که 665 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 79 تن سکنه است. آب آن از رود خانه آواجیر. محصول آنجا غلات، توتون و حبوبات می باشد. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
گوی را گویند که در پس حمامها و مطبخها کنند تا آبهای چرکین و مستعمل بدانجا رود. (برهان) (از ناظم الاطباء). جایی را گویند که در پس حمامها بکنند تا آبهای چرکین در آنجا جمع شود و آن را پارگین نامند. (آنندراج). مغاکی باشد که آب حمام یا آب باورچی خانه و امثال آن در آن جمع شود و ظاهر است که آن نهایت مکروه و بدبو باشد... صاحب بهار عجم گوید: درترکیب این لفظ ظاهر آن است که مرکب باشد از منجل که اسم ظرف است از نجل که به معنی انداختن چیزی است و لفظ آب، پس منجلاب به معنی جای انداختن آب باشد. (غیاث). گودالی که در آن آب کثیف جمع شود مثل منجلاب حمام که گودال پشت حمام است ودر آن آب مستعمل حمام جمع می شود. لفظ مرکب از منجل عربی به معنی جای بیرون آمدن مایع و آب فارسی است. (فرهنگ نظام) :
اگر برکه ای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد کند منجلاب.
سعدی (گلستان).
، آب بدبو و گنده را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
روشن گردیدن کار و هویدا شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انکشاف. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
دهی است ازبخش سیمینه رود شهرستان ملایر با 1008 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه محلی و محصول آن غلات، انگور، لبنیات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
افتادن شتر و نشستن آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِءْ)
منکشف شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انکشاف. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ جِ)
پلنگ مشک. (مهذب الاسماء). رجوع به سنجلاط شود
لغت نامه دهخدا
(سِ جِلْ لا)
چیزی است از صوف که زنان بر هودج اندازند. (المعرب جوالیقی از فراء) ، یا آن جامۀ کتان نگارین بر شکل نگار خاتم. (منتهی الارب) (المعرب). و فراء گوید:آن جامه ای است کتانی نگار زده که نگارهای آن خاتم را ماند و گمان دارند که آن رومی سجلاطس است، سپس معرب گشته و آن را سجلاط گفته اند. (المعرب). مؤلف منتهی الارب سجلاطس را کلمه ای مستقل ذکر کرده و نویسد نوعی از بساط رومی است و کلمه رومی معرب است، باید دانست که پسوند ’اس’ در حکم اعراب آخر کلمه است و در یونانی سجلاطس و سجلاط یکی است
لغت نامه دهخدا
(سَ جُ / سِ جُ)
به لغت یونانی یاسمین را گویند که یاسمن زرد و یاسمن سفید باشد. (برهان) (الفاظ الادویه). در المعرب جوالیقی ص 184 سطر 6 و در منتهی الارب بدین معنی بکسر اول و دوم و تشدید سوم آمده است. رجوع به سجلات شود
لغت نامه دهخدا
این واژه را انجمن آرا تازی دانسته معین آن را آمیزه منجل تازی و آب پارسی می داند و بر آن است که منجل در تازی جای انداختن و ریختن است. چنین پیشینه ای به دست نیامد. عمید آن را به درست پارسی دانسته از آن روی که در پارسی به نسا یا لاشه منج می گویند می توان به پیروی از برهان آن را پارسی دانست گواه سروده سعدی: اگر برکه ای پر کنی از گلاب چو سگ در وی افتد شود منجلاب گنداب گودالی که در آن آبهای بد بو و کثیف جمع گردد، آب بد بو و کثیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگلاخ
تصویر سنگلاخ
زمینی که در آن سنگ فراوان باشد سنگستان. زمین پر سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پارچه ابریشمی زر دوزی شده که آنرا در بغداد می بافتند و شهرت بسیار داشته، پارچه ای نفیس به رنگ سرخ یا کبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجلاط
تصویر سجلاط
یاسمن از گل ها هدایت سجلاط را تازی گشته سجلات پارسی می داند
فرهنگ لغت هوشیار
روشن شدن کار، هویدایی، دور شدن ابر، رفتن اندوه، بیرون رفتن از میهن، هویدا شدن، آشکارگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجلات
تصویر سجلات
جمع سجل، تزده ها زینهار نامه ها چک ها
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته برابر با ابریشم پرند رز دوخت پرند کبود نوعی پارچه ابریشمی زر دوزی شده که آنرا در بغداد می بافتند و شهرت بسیار داشته، پارچه ای نفیس به رنگ سرخ یا کبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجلاء
تصویر انجلاء
((اِ جِ))
روشن شدن، آشکار گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنگلاخ
تصویر سنگلاخ
((سَ))
زمینی که در آن سنگ فراوان باشد، سنگستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجلاب
تصویر منجلاب
((مَ جَ))
آب بدبوی و گندیده، فاضلاب، جایی که آب های کثیف در آن جمع شود
فرهنگ فارسی معین
ریگزار، ریگستان، سنگستان، زمین پرسنگ
متضاد: شن زار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باتلاق، لجن زار، گرداب، ورده، پارگین، گنداب، وحل، دامگاه، دامگه، گودال
فرهنگ واژه مترادف متضاد