جدول جو
جدول جو

معنی سنجری - جستجوی لغت در جدول جو

سنجری
(سَ جَ)
منسوب بسنجر پادشاه سلجوقی.
- حجرسنجری، بسد. (یادداشت مؤلف).
- دستگه سنجری، دستگاه پر شکوه و جلال سنجر:
منزل تو دستگه سنجری
طعمه تو سینۀ کبک دری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
سنجری
(سَ جَ)
ضیاءالدین اجل فخرالشعراء و از افاضل دولت سلجوقی... او راست:
خیل لاله کز کمین گاه بهار آمد پدید
بر بساط باغ آنک با زمانه دروغاست
ابر خلقان خرقه را بر چار سوی شش جهت
پیرهن عشاق وار از آرزوی گل قباست
از گل سوری پدید آمد مگر سوری چمن
ارغنون پرداز سوری عندلیب خوش نواست.
(از لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 558)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنجر
تصویر سنجر
(پسرانه)
شاهزاده، نام یکی از پادشاهان سلجوقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سنجر
تصویر سنجر
پرندۀ شکاری، مرد صاحب حال و وجد
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ رِ سَ جَ)
یکی از اطبای معروف اسلام است. و سه تألیف ذیل ازاوست: 1- ایضاح منهاج محجهالعلاج 2- کتاب فی شرح البول و النبض. 3- تقسیم کتاب الفصول لابقراط. (از قاموس الاعلام ترکی). و اسماعیل پاشا آرد: ابوالحسین سنجری طاهر بن ابراهیم بن محمد بن طاهر سنجری وی به قاضی ابوالفضل محمد بن حمویه مراجعه میکرد... او راست: ایضاح منهاج محجهالعلاج در طب. تقسیم کتاب الفصول از ابقراط. شرح کتاب البول و النبص. (از اسماءالمؤلفین و آثارالمصنفین تألیف اسماعیل پاشای بغدادی ج 1 ص 430)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالجلیل سنجری. او راست: احکام تحاویل سنی العالم و رساله ای در اسطرلاب
لغت نامه دهخدا
ابن محمد سنجری، مکنی به ابوسعید. او راست: کتاب احکام الاسعار در برهان. الکفایه در نجوم و آن مختصر تحویل سنی الموالید ابومعشر است
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ دِلْ لاه)
سنجری، او راست: الفوائدالحدیبیه، (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ نِ سَ جَ)
ابن ابراهیم غواص متصوری. او راست: عیون التفاسیر بحذف التکاریر. (هدیه العارفین ج 1 ص 332)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ یِ خُ)
از قدما و شعرا بوده و مدّاحی سلطان سنجر سلجوقی مینموده. وی به بین الشعرا مشهور و معروف است و در زمان سلطان نهایت جلالت داشته، چنانکه انوری در جایی از اشعار خود گوید: اینکه پرسد کانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجری. اما اشعارش از بین رفته. این رباعی از او باقی مانده که بجهت آبله گفته است:
گر بر رخ چون ماه تو ای جان جهان
از آبله چون ستارگان هست نشان
حسن تو نهان نگردد ای ماه بدان
هرگز زستاره مه نگشته ست نهان.
(مجمعالفصحاء ج 1 ص 249)
لغت نامه دهخدا
معجونی است و از ادویۀ مرکبۀ قویه است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ را)
شتر تشنه از خوردن تخم گیاه بری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
اسمش میر محمد هاشم خلف صدق میر حیدر رفیعی. صاحب دیوان است و طبعش خالی از سلامت نیست. بعد از پدر بهندوستان رفته و هم در آنجا فوت شده است. این اشعار از او منقول است:
اختیار خود داری هر چه میکنی ما را
ور بخضر جان بخشی ور کشی مسیحا را.
ز کس احوال او هرگز نپرسم
که ترسم با رقیبش دیده باشد.
غریب شهرتوام من، بکش مرا و مترس
که هیچکس بدیار من این خبر نبرد.
تو چون خنجر کشی فتراک جویان
سر بدخواه بر بالین پسندند
متاع کفر و دین بی مشتری نیست
گروهی آن گروهی این پسندند.
(از آتشکدۀ آذر ص 250).
چون پدر وی بسال 999 هجری قمری بهند رفت، محمد هاشم نیز با او بسفر شد، این هنگام بیست ساله بود و در آنجا نزد اکبرشاه منزلت یافت، سپس نزد عادلشاه شد. آنگاه شاه عباس او را به اصفهان خواند، لیکن در همان اوان به بیماری اسهال بسال 1021 هجری قمری بسن 41 سالگی درگذشت. (الذریعه و ج 9 صص 472- 473 و ج 12 از حاشیۀ آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 70). ظاهراً درباره این شاعر است که صائب گوید:
هزار حیف که عرفی و نوحی و سنجر
نیند جمع بدارالعباد برهان پور.
(از منتخبات صائب جمع آوردۀ محمد شهید نورانی)
لقب سلطان محمد خوارزمشاه است. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 79)
ارسلان خان حکومت او جهه و ملتان را در زمان حکومت ناصرالدین محمود بن سلطان شمس الدین التمش بدست آورد و در سال 443 هجری قمری درگذشت. (حبیب السیر ج 2 ص 624). رجوع به سلطانشاه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
حسین بن شعیب بن محمد سنجی در زمان خود یکی از فقهای مرو و شافعی مذهب بود. نسبت وی به سنج که از قرای مرو است میباشد. او راست: شرح فروع ابن حداد، شرح تلخیص ابن القاص و کتاب المجموع که غزالی در الوسیط از آن نقل کرده است. وفات وی بسال 432 هجری قمری است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 249)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صوفای شهرستان ارومیه که دارای 123 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب است به سنج که قریه ای است در هفت فرسخی مرو. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
دهی است از بخش خواف شهرستان تربت حیدریه با 53 تن سکنه. محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سِ جِ)
منسوب به سنجد، نام رنگی است. اگر قبل از رنگ آمیزی پارچه را خوب با آب خیس کنند و رنگ چناری بزنند سنجدی میشود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به مرو ازروستای فندین یا فریدین. و از آنجاست ابومسلم صاحب الدعوه. (شرح احوال رودکی چ سعید نفیسی ج 1 ص 288)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
معرب شنگرف. (منتهی الارب) (آنندراج). شنگرف. (دهار). زنجفر. شنجرف. سنجفر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش بردسکن شهرستان کاشمر. با 290تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انجیر و انار و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
قسمی از تیره کاکتس ها که برگ آن شکل خنجر دارد. (یادداشت مؤلف) ، نام سازی است. (آنندراج). یک نوع طبل کوچک. (ناظم الاطباء) : مریخ شمشیر خود را گذاشته کف به خنجری قوالان کشد. (ملاطغرا بنقل ازآنندراج) ، منسوب به خنجر. (یادداشت بخط مؤلف) ، رنگارنگی ابریشم. (ناظم الاطباء) ، چون خنجر. (یادداشت بخط مؤلف).
- غضروف خنجری، نام استخوانی غضروفی پهن در زیر سینه که سوی زیرین آن مائل به استداره است. (یادداشت بخط مؤلف) : اندرین استخوانهای سینه غضروفی پیوسته است پهن آن را خنجری گویند از بهر آنکه با سر خنجر ماند و این غضروف چون سپری است معده را. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ ی ی)
بمانند خنجر. بشکل خنجر.
- خنجری اللحیه، زشت ریش. (منتهی الارب) ، خنجرساز
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
منسوب به حنجره. (ناظم الاطباء). رجوع به حنجره شود
لغت نامه دهخدا
سخت و دراز، کمان استوار، نیزه کبود، پیکان سفید، شیر از جانوران، ستبر، پیگال
فرهنگ لغت هوشیار
رنگی است: اگر قبل از رنگ آمیزی پارچه را خوب با آب خیس کنند و رنگ چناری بزنند سنجدی میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجری
تصویر خنجری
ستبر ریش خنجری اشتاری اشتاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجر
تصویر سنجر
پرنده شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجر
تصویر سنجر
((سَ جَ))
پرنده ای است شکاری
فرهنگ فارسی معین
زمین شیب دار، سراشیبی تند
فرهنگ گویش مازندرانی
الیکایی ۲نوعی پرنده است
فرهنگ گویش مازندرانی
بلوند، طلایی، نارنجی
دیکشنری اردو به فارسی