جدول جو
جدول جو

معنی سنبهاری - جستجوی لغت در جدول جو

سنبهاری
(سَمْ بَ)
پودنۀ لب جوی. (آنندراج). پودنه که در کنار جویها سبزشود. (ناظم الاطباء). فودنج. پونه. حبق الماء. غاغ. پودنگ. راغوته. رجوع به پودنه و پودنۀ لب جوی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
کسی که امان و پناه بخواهد، زنهارخواه، امانت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوبهاری
تصویر نوبهاری
مربوط به نوبهار، در موسیقی لحنی از سی لحن باربد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
تاسه و دمه برافتادن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دما برافتادن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: ناهار + ی نسبت، و آن لغهً به معنی چیزی است که برای ناشتا شکستن و رفع گرسنگی خورند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چیزی اندک را گویند که کسی در صباح بخورد، (برهان قاطع)، ناشتائی اندک، چاشت کم، (ناظم الاطباء)، چیزی را گویند که بر ناهار بخورند، (از جهانگیری)، آنچه بامدادان بار اول خورند از چای و قهوه و نان و شیر و کره و پنیر و مربا و مانند آن، نهاری، نهار کم مایه که ناشتا خورند، پیش از طعام تمام مایه، (یادداشت مؤلف) :
ای باز سپید خورده کبکان را
مردار مخور بسان ناهاری،
ناصرخسرو،
بامدادانت دهد وعده به شامی خوش
شامگاهانت دهد وعده به ناهاری،
ناصرخسرو،
، مجازاً، به معنی غذائی که در روز خورند، امروزه در تداول نهار (= ناهار) گویند، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
یوسف بن اسماعیل بیروتی. از محدثان ومؤلفان متأخر عرب است، مؤلف ریحانهالادب با ذکر نام ده جلد از مصنفات وی آرد: ’تا چهل وهشت کتاب بدو منسوب و تماماً در مصر یا بیروت چاپ شده’. او راست:
آل طه یا آل خیر نبی
جدکم خیره و انتم خیار
اذهب اﷲ عنکم الرجس اهل ال
بیت قدما و انتم الاطهار
لم یسل جدکم علی الدین اجرا
غیر ود القربی ونعم الاجار.
(از ریحانهالادب ج 4 ص 164).
و نیز رجوع به معجم المطبوعات ص 1728 و کنی و القاب قمی ج 3 ص 197 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
منسوب است به نبهان که پدر قبیله ای است از بطون بنی طی. رجوع به نبهان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام بتخانه ای بوده است حوالی غزنین. با شین هم بنظر آمده و آنرا شابهار نیز گویند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) :
بیامد به بت خانه سوبهار
یکی خانه دید از خوشی چون بهار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(قِمْ)
موسی بن عبدالعزیز، مکنی به ابوشعیب. از راویان است. وی از حکم بن ابان روایت کند و از او عبدالرحمان بن بشر بن حکم روایت دارد. (از لباب الانساب). روات در تاریخ اسلام علاوه بر نقل احادیث، وظیفه داشتند که به حفظ اصل معانی و محتوای این احادیث توجه کنند. آنان به عنوان حافظان سنت پیامبر (ص) و اهل بیت (ع)، همواره در تلاش بودند که روایت ها را با دقت تمام نقل کنند تا از تغییرات ناخواسته یا تحریف های احتمالی جلوگیری کنند. این دقت در نقل، به حفظ اصالت دین اسلام کمک کرده است.
لغت نامه دهخدا
(قِمْ)
نسبت است به قنبار. (از لباب الانساب). رجوع به قنبار شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
کسی را گویند که شرط و عهد کند و مهلت و امان طلبد. ج، زنهاریان. (برهان) (آنندراج). زینهاری. (فرهنگ فارسی معین). کسی که شرط و عهدمیکند و امان و مهلت می طلبد. شخصی که در پناه و حمایت کسی درمی آید... در تحت حمایت و در امان و پناه... (ناظم الاطباء). کسی که امان طلبد و عهد و پیمان کند. (غیاث). امان خواه. (شرفنامۀ منیری). امان طلب. امان خواه. امان داده شده. ملتجی. پناهنده. تسلیم شده. به امان آمده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
من دل بتو دادم که به زنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار.
فرخی.
ز طبع تو همین آمد که کردی
که با زنهاریان زنهار خوردی.
(ویس و رامین).
به زنهاریان رنج منمای هیچ
به هر کار در داد و خوبی بسیچ.
اسدی.
دگر سی هزار از گرفتاریان
جز از بندگانند و زنهاریان.
اسدی.
من گشته هزیمتی به یمگان در
بی هیچ گنه شده به زنهاری.
ناصرخسرو.
آزاد گردد آنگه ازین زندان
این گوهر منور زنهاری.
ناصرخسرو.
کس به زنهاری خویش اندر زنهار نخورد.
ازرقی.
زنهاری است و از تو بهتر
یک داور مهربان ندیدست.
خاقانی.
دلم زنهاریست آنجا در آن کوش
که بازآری دل زنهاری ای باد.
خاقانی.
پناهنده را سر نیارد به بند
ز زنهاریان دور دارد گزند.
نظامی.
رسیدند زنهاریان خیل خیل
که طوفان به دریا درآورد سیل.
نظامی.
، کافری که به زنهار و پناه مسلمانان در بلاد اسلام مقام سازد. (غیاث). ذمی. اهل ذمه. زینهاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). باج گزار و اهل ذمه. (ناظم الاطباء) :
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج
چو زنهاریان چون فرستد خراج.
نظامی.
، مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بار و بستۀ کوچکی را گویند که بر بالای بار و بستۀ بزرگ بندند. (برهان). بار اندک که بر بالای بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیری). علاوه. (ربنجنی). سربار:
جهان پناها معلوم رأی روشن تست
که هست در هنر بنده شعر سرباری.
نجیب جرفادقانی.
تنی کو بار این دل برنتابد
به سرباری غم دلبر نتابد.
نظامی.
، کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث) ، باری که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیری).
- امثال:
سرباری ته باری را میبرد
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
هودجی که پشت فیل گذارند. (ناظم الاطباء) ، شتاب کردن: انبس، اسرع، و از آنست قول قائل به ام سنبس در خواب: ’اذا ولدت سنبساً فانبسی’. (از تاج العروس از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
شاعر معاصر رشید وطواط بود. شخص اخیر بیت زیر را از وی نقل کرده است:
آن کودک طباخ بر آن چندان نان
ما را بلبی همی ندارد مهمان.
(از حدائق السحر چ عباس اقبال ص 41).
اطلاع دیگری از او بدست نیامد
لغت نامه دهخدا
(قَ)
سعدالله بن غلام (حضرت) حنفی مذهب و نقشبندی مسلک بود. او راست:کشف المحجوبین عن خدی (اوعلی). تفسیر الجلالین. این کتاب متن تفسیر جلالین است با شروحی در حاشیۀ آن. و به سال 1306- 1307 هجری قمری در بمبئی در دو جزء به چاپ رسیده است. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1529)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
گلدان و چراغ برای زینت بالای بخاری. (یادداشت بخط مؤلف) ، پارچۀ قیمتی که بر طاقچۀ بالای بخاری گسترند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ نِ بَ)
ابن طاهر دهلوی درگذشتۀ 909 هجری قمری او راست: مفتاح الفیض و جز آن. (هدیهالعارفین ج 1 ص 289)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نسبت است به شابهار. رجوع به شابهار شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابوعثمان شدادبن معاذ الشابهاری. وی از عبدالعزیز بن الاویسی و ابراهیم الفرا روایت کرده است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
عمل سنگ باران. رجم و سنگ انداز. (ناظم الاطباء) :
مکن بر فرق خسرو سنگباری
چو فرهادش مکش در سنگساری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُمْ بُ)
قمیص سنبلانی. پیراهن دراز و فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
رجم. (ناظم الاطباء). عمل سنگسار کردن. رجم کردن:
مکن بر فرق خسرو سنگباری
چو فرهادش مکش در سنگساری.
خاقانی.
سری دگر بکف آور که در طریقت عشق
سزاست این سر سگسار سنگساری را.
خاقانی.
با وجود شرمساری و بیم سنگساری گفت... (گلستان چ یوسفی ص 165)
لغت نامه دهخدا
نام مردم رامیان بهندوستان، (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
منسوب به بهار ربیعی: ابر بهاری. ابری که در فصل بهار در آسمان پدید آید. یا اعتدال بهاری. اعتدال ربیعی. یا باران بهاری. بارانی که در فصل بهار بارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوبهاری
تصویر نوبهاری
منسوب به نوبهار: مربوط به نوبهار، نوایی است از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباری
تصویر سباری
ساق جوشه گندم یا جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
آنکه شرط و عهد کند، کسی که امان و مهلت طلبد جمع زینهاریان
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که برای ناشتا شکستن ورفع گرسنگی خورند، غذایی اندک که پیش ازطعام خورند: ای بازسپیدمخورکبکان را مردارمخوربسان ناهاری. (ناصرخسرو. 470)، غذایی که دروسط روزخورندناهارنهار: بامدادانت دهد و عده بشامی خوش شامگاهانت دهد و عده بناهاری. (ناصرخسرو. 417)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگباری
تصویر سنگباری
رجم و سنگ انداز
فرهنگ لغت هوشیار
بسته یا عدلی کوچک که بر فراز بار چارپای بار کش نهند، باری که بر شتر حمل کنند، کسی که مخارج خود را به گردن دیگران اندازند طفیلی، مزاحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهاری
تصویر ناهاری
غذایی که بعد از ناشتا بودن خورند، پیش غذا، غذایی که هنگام ظهر خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
((زِ))
کسی که امان و پناه بخواهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوبهاری
تصویر نوبهاری
منسوب به نو بهار، نام نوایی از موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
آمنا
فرهنگ واژه فارسی سره
کفش دوزک
فرهنگ گویش مازندرانی