جدول جو
جدول جو

معنی سمعانی - جستجوی لغت در جدول جو

سمعانی
(سَ)
منصور بن محمد بن عبدالجبار بن احمد مروزی سمعانی تمیمی، مکنی به ابوالمظفر (426- 489 هجری قمری). مفسر و از علماء حدیث و از اهل مرواست. از جملۀ کتب او: تفسیر سمعانی است در سه جلد و انتقاد الاصحاب الحدیث. (اعلام زرکلی ج 3 ص 1074)
فخرالدین ابوالمظفر عبدالرحیم بن عبدالکریم. فقیه و عالم بزرگ خراسان و از خاندان سمعانی است. متولد 537، وفات 614 یا 616 هجری قمری (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
سمعانی
(سَ)
منسوب است به سمعان که نام بطنی است. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمپاتی
تصویر سمپاتی
علاقه، تعلق خاطر، رابطۀ معنوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معانی
تصویر معانی
معنی، در علوم ادبی علمی که دربارۀ تاثیرات کلام و زیبایی های آن بحث می کند و شامل مباحثی است از قبیل اسناد، قصر، انشا، وصل و فصل، ایجاز و اطناب و مساوات
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
آسمانی. لاجوردی و برنگ آسمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عبدالکریم بن ابی بکر محمد بن ابی المظفر المنصور بن محمد بن عبدالجبار مروزی. مشهور به سمعانی و بعضی کنیت او را ابوسعید گفته اند. عزالدین ابی الحسن علی بن الأثیر الجزری در اوّل کتاب مختصر انساب ذکر او آورده و گوید:
ابوسعد واسطهالعقد و دیدۀ روشن و دست کاری خاندان سمعانی است. و ریاست این دوده بدو منتهی و سیادت ایشان بوی کمال یافت. او بشرق و غرب و شمال و جنوب بلاد بطلب علم و حدیث راهها پیمود و علماء بسیاری بدید و مجالس گشت و از آنان فرا گرفت و روایت کرد. و بافعال جمیلۀ ایشان اقتدا و به آثارشان اقتفا جست و شمارۀ شیوخ او به بیش از چهارهزار تن رسید. او را تصانیف نیکوی پرسود است از جمله کتاب تذییل تاریخ حافظ ابوبکر خطیب و این ذیل پانزده مجلد است و کتاب تاریخ مرو و آن بیش از بیست مجلّد است و کتاب الأنساب در هشت مجلد و این کتاب را عزالدین بن اثیر جزری در سه جلد مختصر کرده است و کتاب انسابی که بدست مردمان است همین مختصر است و اصل او کم یاب و قلیل الوجود است. و خود ابوسعد آنجا که در کتاب الأنساب شرح حال پدر خویش آرد، گوید: پدرم به سال 497 هجری قمری بزیارت خانه شد و به بغداد بازگشت و از جماعتی از مشایخ آنجا استماع حدیث کرد و خود در مدرسه نظامیّه مجلس گفت و بر او قرائت احادیث کرده اند و کتبی بدست کرد و اقامت وی به بغداد در این شغلها دیر کشید سپس به اصفهان شد و در آنجا از جماعتی کثیره روایت شنید و پس به خراسان بازگشت و تا سال 509 هجری قمری به مرو مقیم ماند و باز به نیشابور رفت و مرا با برادرم همراه برد و هرسه در آنجا از ابی بکر عبدالغفار بن محمد شیرازی و دیگر مشایخ اخذ حدیث کردیم. آنگاه به مرو رجعت کرد و بدآنجا در جوانی به چهل وسه سالگی بدرود حیات گفت - انتهی.
ولادت ابوسعد بروز دوشنبۀ بیست ویک شعبان سال 506 هجری قمری به مرو و وفات او هم بدانجا بشب غرۀ ربیعالأول 562 هجری قمری بود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابوسعید عبدالکریم بن محمد بن منصور تمیمی مرازی. شافعی فقیه و مورخ و حافظ حدیث. وی در 562 هجری قمری بدنیا آمد و در سال 616 هجری قمری درگذشت. وی به شهرهای دور سفر و با علماء و محدثان ملاقات کرد و از آنان علم آموخت. و گروهی نیز از او کسب علم کردند. از اوست: کتاب الانساب، کتاب تذییل، تاریخ بغداد، تاریخ مرو، فضائل الصحابه، معجم المشایخ، تاریخ الوفاه للمتأخرین من الرواه، الامالی، التحبیر فی المعجم الکبیر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ معنی. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معنی ها. مفهومها. منظورها. مدلولها. مضمونها:
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی با حکایت تا پساوند.
لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
حدیث او معانی در معانی
رسوم او فضایل در فضایل.
منوچهری.
این لفظی است کوتاه با معانی بسیار. (تاریخ بیهقی).
نرسد بر چنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید.
ناصرخسرو.
هرگاه در آن اشتباهی افتاد ادراک معانی ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه). خوانندگان این کتاب را باید که همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). و هر عالم محقق... که عدت اختراع مبانی فکر و قوت اختراع معانی بکر دارد... داند که این غایت ابداع است در صور عبارت نگاشتن و ارواح معانی را زنده داشتن. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 176).
فلک را از سر خنجر زبانی
تراشیدی ز سر موی معانی.
نظامی.
شعر ترا سدره نشانی دهد
سلطنت ملک معانی دهد.
نظامی.
معانی را بدو ده سربلندی
سعادت را بدو کن نقش بندی.
نظامی.
در معانی قسمت و اعداد نیست
درمعانی تجزیه و افراد نیست.
مولوی.
معانی این سخن را به عربی با شامیان همی گفتم و تعجب همی کردند. (گلستان).
عشق و شباب و رندی مجموعۀ مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد.
حافظ.
- اسماء معانی. رجوع به معنی شود.
- اهل معانی، صاحبان معانی. آنانکه با معانی سروکار دارند. معنی شناسان:
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی (کلیات چ فروغی، قصاید ص 7).
- حروف معانی، حروفی است که معنی دارد چون من و علی (ع لا) . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل حروف مبانی. رجوع به ترکیب ’حروف مبانی’ذیل مبانی شود.
، بابها. ابواب. موضوعات. مواضیع. مطالب: خداوند سلطان، عبدوس را نزد من فرستاد و در این معانی فرمان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). محال باشد مرا که از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 164). و در همه معانی ترتیبهای نیکو فرمود و موبد موبدان را بر قضا و مظالم گماشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که بر شمردی... نیست. (کلیله و دمنه). پادشاه را در همه معانی... تأمل و تثبت واجب است. (کلیله و دمنه). و آفات عارضی چون مار و کژدم و سباع و گرما و سرما... درکمین... و قصد خصمان و بدسگالی دشمنان بر اثر و آنگاه خود که از این معانی هیچ نیستی و با او شرایط مؤکد... رفتستی که به سلامت بخواهد زیست. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 55)، فضیلتها. فضایل:
ای سرو حدیقۀمعانی
جانی و لطیفۀ جهانی.
سنائی.
مدتی دراز بجستند آخر برزویه نام جوانی یافتند که این معانی در وی جمع بود (کلیله و دمنه). و این معانی در تو جمع است. (کلیله و دمنه).
اگر در شرح معانی و معالی ذات معظم این خواجۀ مکرم و وزیر بی نظیر که بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق... به پایان نرسد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 19). با وزرا و کتاب ایشان مجالس و معاشر و به مآثر و مفاخر و معالی و معانی ایشان متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 280). جهان از فضل و معالی ومعانی و مکارم خویش عاطل گذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 441).
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد.
نظامی.
کلاه تکبر بینداختند
به تاج معانی سرافراختند.
سعدی (بوستان).
- اهل معانی، اهل معنی. رجوع به همین کلمه شود:
نظر به چشم ارادت مکن به صورت زیبا
که التفات نکردند به روی اهل معانی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 841).
- پر معانی، پر فضیلت. سرشار از فضل و دانش:
ز دعوی پری ز آن تهی می روی
تهی آی تا پر معانی روی.
سعدی.
، علمی است که شناخته می شود به آن احوال لفظ عربی و غیره به نهجی که به سبب آن مطابق باشد لفظ مقتضای حال را و آنچه نگاه دارد از وقوع خطا در ادای معانی مطلوبه و آنچه بازدارد از دشواری مضمون و بداسلوبی عبارت و حاصل می شود بدان بلاغت کلام و آن منحصر می شود بر هشت باب: باب اول در احوال اسناد، ثانی در احوال مسندٌالیه به حذف آن و عدم حذف آن، ثالث در احوال مسند به حذف و غیرحذف آن، رابع در احوال متعلقات فعل چنانکه حذف مفعول و تقدیم آن بر فعل وغیر ذلک، خامس در قصر با لفظ استثنا و از قسم حصر است، سادس در بیان انشاء و انواع آن کثیر است از آن جمله تمنی و ترجی و استفهام و قسم و تعجب و امر و نهی و غیره، سابع در بیان وصل و فصل چنانکه عطف بعضی جمله بر بعض و ترک آن، ثامن در ایجاز یعنی آوردن کلام مختصر که حاوی معانی کثیره باشد و به حذف مضاف و غیره در اطناب و مساوات و آن برای ایضاًح و تفصیل اجمال باشد... (غیاث) (آنندراج). علم معانی علم به اصول و قواعدی است که به یاری آنها کیفیت مطابقۀ کلام با مقتضای حال و مقام شناخته می شود. موضوع آن الفاظی است که رسانندۀ مقصود متکلم باشد و فایدۀ آن آگهی بر اسرار بلاغت است در نظم و نثر. در این علم از چند مبحث اساسی که هر یک منقسم به اقسامی می شود بحث می کنند زیرا کلام یا خبری است و یا انشائی در صورت اول بحث در ’اسناد’ و تحقیق در ’مسندالیه’ و متعلقات آن پیش می آید. اسناد ممکن است به نحو ’قصر یا حصر’ صورت پذیردو جمله های خبری و انشائی که در کنار یکدیگر قرار گیرند می توانند به هم معطوف گردند (وصل) و یا به نحو انفصال از یکدیگر آورده شوند (فصل) و همچنین می توان معنی مقصود را در کمترین کلمات (ایجاز) و یا در کلمات بسیار (اطناب) و یا در کلماتی که مساوی معنی باشد (مساوات) آورد. بنابراین مباحث زیر در علم معانی موردبحث قرار می گیرد: 1- اسناد خبری (خبر - مسندالیه، مسند) 2- قصر. 3- انشاء. 4- وصل و فصل. 5- ایجاز و اطناب و مساوات. (از آیین سخن تألیف دکتر صفا چ سوم ص 10). و رجوع به نفایس الفنون فن ششم از مقالۀ اولی شود.
- معانی و بیان، دو فن ’معانی’ و ’بیان’ را با هم ’معانی و بیان’ گویند. و رجوع به بیان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یکی از محدثین و نقلۀ کتب از زبانهای دیگر به عربی او با ایوب زیج بطلمیوس و عده دیگر از کتب قدیمه را برای محمد بن خالد بن یحیی بن برمک ترجمه کرده اند. (ابن الندیم)
نام یکی از دوازده نفر حواریون حضرت عیسی (ع). (ناظم الاطباء).
- دیر سمعان، موضعی بحلب و موضعی بحمص که قبر عمر بن عبدالعزیز در آنجاست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ نا)
مرغی است. واحدو جمع در وی یکسان است یا واحد آن سمانات است و آنرا قتیل الرعد هم گویند. بدان جهت که از شنیدن آواز رعد میمیرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مؤلف برهان بفتح اول ضبط کرده نویسد: بفارسی کرک و بترکی بلدرچین خوانند. (برهان). مرغی است که آنرا سلوی نیز گویند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به سمانه، سمان، فهرست مخزن الادویه، تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب به سمنان که شهری است میان دامغان و خوارالری. (غیاث) (آنندراج) (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
برگرفته از نام سلمان پارسی از یاران پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله آرایش گر پیرا، پیرایشگاه منسوب به سلمان (نامی از نامهای کسان)، منسوب به سلمان پارسی: بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی، کسی که موی سر مردم را اصلاح کند و ریش را بتراشد حلاق آرایشگر، مغازه سلمانی، حق و دستمزدی که به سلمانی ده و قریه پردازند. منسوب به سلمیه، نوعی شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
سپنداره از گیاهان گیاهی است از رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ که تیره خاصی به نام شمعدانی ها را به وجود می آورد. گلهایش منظم و دارای 5 کاسبرگ است که گاهی تا وسط به هم چسبیده اند. جام شمعدانی رنگین و تعداد پرچمها 5 و در بساک آن ها دو کیسه گرده موجود است. گلهایش قرمز صورتی سفید و ارغوانی دیده می شود. این گیاه دارای گونه های متعدد است و به عنوان گیاه زینتی در اکثر باغچه ها و گلدانها و باغها کشت می شود. برای ازدیادش معمولا از قلمه استفاده می کنند گل شمعدانی شمعدانی الغر نوقی العثر. یا شمعدانی پیچ. گونه ای شمعدانی که ساقه اش به تکیه گاهها می پیچد. یا شمعدانی دهن اژدر. گونه ای شمعدانی که دارای گلهای خوشه ای است و در تابستان گل می دهد و پایاست. تعداد گلهایش بر روی هر پایه 2 تا 3 عدد است. یا شمعدانی عطری. گونه ای شمعدانی که داری برگهای بسیار معطر است و بوی مطبوع عطر مخصوصا با لمس برگها بیشتر استشمام میشود. گیاه مذبور هم مانند شمعدانی جزو گلهای زینتی است و در گلدانها کشت می شود. گل عطر بر گ عطر برگ مشک عطری گل عطری عتر مسیکه غرنوقی جرانیون غرانیون. یا شمعدانی گرد رگ. گونه ای شمعدانی که بر گهایش از گونه ای دیگر دارای بریدگی های کمتری دارد و تقریبا گرد است. گلهای این گونه قرمز و درشت اندامهای گیاه کرک دار است. غارانیون. یا شمعدانی گل درشت. گونه ای شمعدانی که دارای گلهایی درشت است و به همین جهت از انواع دیگر مرغوب تر است شمعدانی درشت گلدانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوهانی
تصویر سوهانی
عمل سوهان زدن و صیقل دادن چوب و فلز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندانی
تصویر سندانی
منسوب به سندان، سندان گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمسمانی
تصویر سمسمانی
مرد سبک و چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمفونی
تصویر سمفونی
قطعه موسیقی که برای اجرا به وسیله ادات کنسرتی ساخته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطانی
تصویر سلطانی
شاهی منسوب به سلطان: بتخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطانی
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی شده واپسین یکشنبه یکشنبه پیش از جشن برخاست عیسی سریانی تازی گشته جشنی است مر ترسایان را هفته ای پیش از (فصح) عیدی است ترسایانرا که در روز یکشنبه قبل از عید فصح گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمپاتی
تصویر سمپاتی
میل طبیعی، جذبه
فرهنگ لغت هوشیار
پاشیدن سم در جایی برای انهدام حشرات مانند مگس پشه و غیره، گفتن سخنانی برای تولید اختلاف در میان جمعی و ایجاد فساد یا تبلیغ بد کردن ضد کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمساری
تصویر سمساری
سپساری داستاری عمل و شغل سمسار، دکان سمسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگبانی
تصویر سگبانی
نگهبانی و حفاظت سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جسمانی
تصویر جسمانی
هر چیزی که به جسم منسوب شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامعان
تصویر سامعان
دو گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبحانی
تصویر سبحانی
خدایی الهی ربانی خدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامانی
تصویر سامانی
منسوب به سامان (خدات) از خاندان سامانیان
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به سمنان از مردم سمنان اهل سمنان، لهجه ای که مردم سمنان بدان سخن گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساعاتی
تصویر ساعاتی
منسوب به ساعت، ساعت ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسمانی
تصویر آسمانی
سماوی، فلکی، سپهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمانی
تصویر سمانی
ورتیج اوشوم از مرغان در برهان سمانی آمده و پارسی بلدرچین کرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معانی
تصویر معانی
معنی ها، مفهومها، منظورها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساسانی
تصویر ساسانی
منسوب به ساسان از خانواده ساسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معانی
تصویر معانی
((مَ))
جمع معنی
فرهنگ فارسی معین
معناها، مفاهیم
متضاد: الفاظ، مقاصد
فرهنگ واژه مترادف متضاد