جدول جو
جدول جو

معنی سلیسوف - جستجوی لغت در جدول جو

سلیسوف
(سَ)
نام برادر پادشاهی بود که او را فلقراط میگفته اند. (برهان) (آنندراج) :
سلیسوف شه فرخ اخترش بود
فلقراط شه را برادرش بود.
عنصری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلیس
تصویر سلیس
شیوا، فصیح، سلس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیوف
تصویر سیوف
سیف ها، شمشیرها، ساحلهای دریا، ساحلهای رود، جمع واژۀ سیف
فرهنگ فارسی عمید
کسی که نظریه ای فلسفی را ارائه دهد یا دانش کامل دربارۀ فلسفه داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
بلغت یونانی رستنی باشد که بیشتر در آبهای ایستاده روید و آنرا به عربی جرجیرالماء و کرفس الماء و قرهالعین گویند. برگ آن ببرگ نعناع ماند، لیکن بزرگتر از آن است. (برهان). قرهالعین. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پیش رفته. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که از پیش گذشته باشد. پیش رفته و پیش قدم گذشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سیف. شمشیرها:
میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و سنور.
مسعودسعد.
ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که این کشیده سیوف است و آن زدوده رماح.
مسعودسعد.
رجوع به سیف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پیش رفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بلغت رومی سرنج را گویند و آن رنگی است که نقاشان بکار برند. (برهان) (آنندراج). سریقون. (ناظم الاطباء). اسرنج، سرنج، زرگون، زرقون، سندوقس، اسرب محروق. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
آندر... (1701- 1744 میلادی) منجم سوئدی. وی تحقیقاتی در نجوم دارد و درباره ساخت میزان الحرارۀ صددرجه ای پیشقدم است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مخفف فیلاسوف است که دوستدار حکمت باشد به لغت یونانی، (برهان)، معرب از فیلوسوفوس یونانی به معنی دوستدار حکمت، کسی که فلسفه داند، حکیم، ج، فلاسفه، فرق عارف با فیلسوف در کیفیت استدلال و راه ادراک حقایق است، حکیم با قوه عقل و استدلال منطقی پی به حقایق می برد و عارف از راه ریاضت و تهذیب نفس و صفای باطن به کشف و شهود میرسد، فرق فیلسوف با عالم یا فرق حکیم با دانشمند، این است که عالم در یک یا چند علم تخصص دارد، مانند پزشک در پزشکی و حقوقدان در حقوق و ریاضیدان در ریاضیات، ولی فیلسوف در همه علوم نظر می کند و از مجموع آنها با آنچه تحت احساس و ادراک او قرار میگیرد استنتاج مینماید و راه و روشی جهت حقایق کلی اتخاذ می کند، (از فرهنگ فارسی معین) :
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آیدروان و جان،
بوشکور،
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین ؟
بوشکور،
تو گر بخردی خیز و پیش من آی
خود و فیلسوفان پاکیزه رای،
فردوسی،
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد
سخنهای شاه جهان یاد کرد،
فردوسی،
وز آن فیلسوفان رومی چهل
زبان پر ز گفتار و پرباد دل،
فردوسی،
فیلسوفان هستند که ایشان را طبیبان اخلاق دانند که نهی کنند از کارهای زشت، (تاریخ بیهقی)،
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن،
خاقانی،
رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان
درهای آسمان معانی گشوده بود،
خاقانی،
هرچند جهان گرفت طبعش
در مدحت فیلسوف اعظم،
خاقانی،
چنین آمد از فیلسوف این سخن
که چون شد به شه تازه روز کهن،
نظامی،
کمترین فرعون چستی فیلسوف
ماه او در برج وهمی در خسوف،
مولوی،
عقل فرعون زکی ّ فیلسوف
کور گشت از تو نیابید او وقوف،
مولوی،
وزیری فیلسوف جهاندیدۀ حاذق با او بود، (گلستان)،
طبیبان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ستور پیش به آب رونده. ج، سلف. (از آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اشتر پیش آهنگ. (مهذب الاسماء) ، پیکان دراز، اسب شتاب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
روان این واژه را آنندراج از غیاث اللغات برگرفته معین با بهره گیری از خیام پور در فرهنگ فارسی می نویسد: (از منابعی که در دست است تنها در معیار اللغه دیده می شود) فرهنگ عربی به فارسی لاروی نیز واژه سلیس را نیاورده است فرانسوی شن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیوف
تصویر سیوف
جمع سیف، شمشیرها جمع سیف شمشیرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلسوف
تصویر فیلسوف
آنکه دوستدار حکمت باشد و کسی که فلسفه داند
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته سرنج اسرنج اکسید ملحی سرب یعنی مخلوطی است از پر اکسید سرب و اکسید دو ظرفیتی سرب که دارای رنگ قرمزخوشرنگی است و در نقاشی مورد استفاده قرارگیرد سالیقون ساریقون آذرگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلینون
تصویر سلینون
یونانی تازی گشته کرسب آبی کرفس آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیسون
تصویر الیسون
لاتینی سنبل زرد از گیاهان (سنبل و زمبل پارسی است) سنبل زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلسوف
تصویر فیلسوف
مأخوذ از یونانی به معنی دوستدار حکمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلیس
تصویر سلیس
((سَ))
نرم بودن، رام بودن، نرمی، آسانی، سلس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیوف
تصویر سیوف
((سُ))
جمع سیف، شمشیرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیلسوف
تصویر فیلسوف
فرزانه
فرهنگ واژه فارسی سره
حکیم، عالم، فلسفه دان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روان، نرم
متضاد: پیچیده، معقد
فرهنگ واژه مترادف متضاد