جدول جو
جدول جو

معنی سلعفه - جستجوی لغت در جدول جو

سلعفه
(تَ)
فرو بردن چیزی را به گلو. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سلغفه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلعه
تصویر سلعه
جوش، دمل، توده ای که در زیر پوست بدن پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سعفه
تصویر سعفه
جوش هایی که در سر و صورت برآید، بیماری پوستی، کچلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلعه
تصویر سلعه
متاع، کالای تجارتی
فرهنگ فارسی عمید
(سِلْ لَ)
مضطرب خلقت لاغراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، متکبر. مغرور. (ناظم الاطباء). رجوع به سلغف شود
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
سرشکستگی هرمقدار که باشد، آنکه پوست بشکافد. ج، سلعات و سلاع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ عَ)
متاع و اسباب و متاع تجارت. ج، سلع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کاله. (دهار) ، آژخ که بی درد براندام پدید آید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، ریش است که در گردن پیدا شود یا گره گوشتی است در آن یا زیادت گوشتی است در اندام که بگره گوشت ماند و به تحریک حرکت کند و از نخود تا بمقدار خربزه میرسد. (منتهی الارب) (آنندراج). وامغول. خوک. چنحج. (زمخشری) : جسمی فزونی است و او را غشایی چون خریطه و ازپوست و گوشت جداست و اندر زبر پوست فراز و باز شود، آنچه نرم و رقیق باشد همچون عسل باشد آن را شهدی گویند و آنچه غلیظتر و خشک تر باشد و همچون پیه پاره باشد و آن را شحمی گویند و آنچه غلیظتر و خشک تر باشد وعصابه گویند و آنچه غلیظتر و خشک از همه باشد همچون گوشتی صلبی و آن را لحمی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سلع و بر هر دوش دو سلعه بود معنی سلعه گوشت فضله باشد بر اندام آدمی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 35)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ فَ)
گذشته و گذشتگان. (آنندراج) (غیاث از منتخب و غیره)
لغت نامه دهخدا
(سَ لِ فَ)
زمین کم درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). مؤنث سلف.
- ارض سلفه، زمین کم درخت. (ناظم الاطباء).
، سه لب. لب شکری. (یادداشت مؤلف) : (محمد سلفی) ابن احمدمعرب سه لب است یعنی دارای سه لب، زیرا لب شکافته بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ فَ)
ناشتاشکن. (آنندراج) (غیاث) ، طعام که آن را برای مردم آینده ذخیره نهند، پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند، یک کرد زمین که بجهت تره و مانند آن هموار کرده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ فَ)
بچه مادۀ کبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ فَ)
زن برادر و هما سلفتان یعنی هردو زن هردو برادر یا خاص رجال است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ)
دمش سر. (دستوراللغه). ریش سر. (مهذب الاسماء). شیرینه. (دهار)... قرحه باشد که بر سر پیدا شود و در ابتدا بثورات متفرقه باشند و متقرح شوند بعد خشک ریشه شوند. بهندی گنجه گویند. (غیاث) (آنندراج). شیرینه که بر سر و روی کودک برآید و بیمارئی است که موی بریزاند. (منتهی الارب). علامت وی آن است که اندر بن مژگان چون سبوس پدید آیدو باشد که ریش گردد و ریم کند و باشد که مژگان بریزد باشد که لون او اغبر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَتْ تُ)
نیکو پرورش دادن کودک: سرعفت الصبی، نیکو ساختم غذای کودک را. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک پروردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سخت دویدن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ شِ ءَ)
فروبردن چیزی را به گلو. سلعفه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ غَ فَ)
گاو فربه. (منتهی الارب). بقره سلغفه، گاو فربه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ عَ)
رجوع به سلفع شود
لغت نامه دهخدا
(سُ فَ)
می. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار). شراب شیرین. (ابن بیطار) ، هرچه فشارده شود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به سلاف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرعفه
تصویر سرعفه
نیکو پرورش دادن کودک
فرهنگ لغت هوشیار
کالا کالای بازرگانی، آژخ زگیل دانه ای که بر پوست پدید آید و درد ندارد، یک دانه زالو سرشکستگی شکسته گشتن سر سرشکستگی هر مقدار که باشد، جمع سلعات سلاع، آنکه پوست بشکافد، آژخ که بی درد بر اندام پدید آید، خنازیر. سرشکستگی هر مقدار که باشد، جمع سلعات سلاع، آنکه پوست بشکافد، آژخ که بی درد بر اندام پدید آید، خنازیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلفه
تصویر سلفه
ناشتا شکن
فرهنگ لغت هوشیار
شیرونه شیرینک از بیماری های پوستی در سر ناخوشی جلدی مانند کچلی و اگزما و ریزش طبقات شاخی اپیدرمی پوست مرض جلدی، کچلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلافه
تصویر سلافه
همان آرش های سلاف را دارد چیکده آب انگور
فرهنگ لغت هوشیار
سرفه
فرهنگ گویش مازندرانی