جدول جو
جدول جو

معنی سلاخه - جستجوی لغت در جدول جو

سلاخه(سَ خَ)
بیمزگی. یقال فیه ’سلاخه’. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). بیمزگی، گشنی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سلاخه
بیمزگی
تصویری از سلاخه
تصویر سلاخه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلاله
تصویر سلاله
(دخترانه)
فرزند، نسل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سلاله
تصویر سلاله
نسل، فرزند، آنچه از چیزی بیرون کشیده شود، نطفه، خلاصه
فرهنگ فارسی عمید
(سُ لِ)
دهی جزء دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل، محلی کوهستانی و گرمسیر است، دارای 184 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
پوست برکندن بزیادت ’یای’ مصدری بر سلاخ. (غیاث) (آنندراج) ، شغل سلاخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ)
آنچه بیرون کشیده شود از چیزی. (منتهی الارب) (غیاث) (دهار) (آنندراج) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 58) ، بمجاز به معنی خلاصه. (آنندراج). برگزیده. خلاصۀ هرچیز. (فرهنگ فارسی معین) :
کعبه در ناف زمین بهتر سلاله ست از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده.
خاقانی.
وی درعجم سلالۀ اصل کیان شده
وی در عرب زبیدۀ اهل زمان شده.
خاقانی.
، گل نرم که چون آن را بفشارند آب از آن برآید. (از تفسیر در المنثور) : فرمان آمد فرشتگان را تا خاک فرو کردند در مهان یمن و طایف پس ابری بیامد و آب اندر وی ببارید آنگه آب رحمت ببارید و به دو سال خشک شد و به دو سال سلاله گشت و به دو سال فخار شد. (قصص الانبیاء ص 9).
عجیب نیست اگر از طین بدر کندگل و نسرین
همان که صورت آدم کند سلالۀ طین را.
سعدی.
، نطفه. (غیاث) (دهار). آب پشت مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) :
عزیزتر ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک
سلالۀ گل اویی و لالۀ گل او.
خاقانی.
، فرزند. (منتهی الارب) (دهار). بچه و طفل صغیر. (غیاث) (آنندراج) :
نیک نگه کن به آفرینش خود در
تا بگه پیریت ز حال سلاله.
ناصرخسرو.
خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت
سلالۀ چو تو دیگر نیافریداز طین.
سعدی.
، نسل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
ابن جندل بن عمرو بن کعب التمیمی وی بسال 23 قبل از هجرت درگذشت. شاعری جاهلی و از اهل حجاز است و در طبقۀ ’متلمس’ بشمار آمده است. شعر او در حکمت وجودت است و در جمهره اشعار عرب او را قصیده ای است. (اعلام زرکلی ج 1 ص 377). و رجوع به معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَشْ شُ)
دراززبان شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، درازدست و چیره شدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَشْ شُ)
نرم خوی شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). سهولت و انقیاد. (اقرب الموارد). نرم و آسان گردیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، دارای 380 تن سکنه است. آب آن از رودخانه بادین آباد و چشمه تأمین میشود. و محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سُ حَ)
کمیز بز کوهی که در سنگلاخها منجمد شود. (منتهی الارب) (آنندراج). کمیز بزکوهی که بر سنگ ریخته و سیاه شده باشد و آن را از روی سنگ تراشیده مانند داروها خصوصاً در جذام بکار برند. (ناظم الاطباء). رجوع به الفاظ الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه و رجوع به سلاحه شود
لغت نامه دهخدا
(سُ فَ)
می. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار). شراب شیرین. (ابن بیطار) ، هرچه فشارده شود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به سلاف شود
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
شاش بز کوهی را گویند که بر سنگ کرده باشد و بر سنگ سیاه شده و آن را تراشند و در دوایی بکار برند خصوص جذام را نافع است و ظاهراً با لغت سابق سلاجت تصحیف خوانی شده باشد اﷲ اعلم. (برهان). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
آنچه از چیزی برآورده و دور کرده شود مانند آب و جز آن از جوانب کاسه. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچیز که بردارند و دور کنند مانند آب از اطراف ظرف. (ناظم الاطباء) ، آنچه بلیسند از کاسه. آنچه به انگشت برگیرند و بلیسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا بَ)
رباینده. یقول رجل سلابه و امراءه سلابه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُلْ لا ءَ)
خار خرمابن. ج، سلاء. یکی سلاّء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ خَ)
پوست درختی است دوایی و بهترین آن سرخ رنگ و سطبر باشد مانند دارچینی درهم پیچیده بود، گرم و خشک است در سوم. (برهان). پوست شاخهای درختی است خوشبو. (آنندراج) (منتهی الارب). چند نوع است بهترین آن است که سرخ بود و چوب او باریک بود و پوست سطبر طعم و بوی آن خوش بود و زبان را بگزد در چوب آن منفعتی نیست در پوست آن است. گرم و خشک است بدرجۀ دویم بادهای غلیظ تحلیل کند و در وی قوتی است قبض کننده و بدین قوت داروهای قابض را یاری دهد و بقوت تحلیل کننده داروهای سهل را و بهر دو وقت اندامها راقوت دهد. رحمت خداوندی و قدرت آفریدگاری این جا پدید آید که مانند این کارها درهم تعبیه کند از بهر منفعت بندگان فتبارک اﷲ احسن الخالقین. (قرآن 14/23) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به الفاظ الادویه، تحفۀ حکیم مؤمن، فهرست مخزن الادویه و اختیارات بدیعی شود.
- سلیخهالسودا، نوعی از سلیخه. (تحفۀ حکیم مؤمن).
، فرزند، روغن بار درخت به آن پیش از آنکه تربیت آن کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، سلیخه الرمث و کذا سلیخه العرفج، چوب خشک وی (سلیخه) است که مرعی نباشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ خَ)
بوی بد، چرک و ریم، نشان دباغت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَتْیْ)
بی مزه گردیدن. (منتهی الارب). متغیر و مزه برگشته شدن طعام. (آنندراج). بی طعم و بی مزه گردیدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بازماندن گشن از گشنی. ملوخ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا قَ)
آبی که از داروهای جوشانده گیرند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سناخه
تصویر سناخه
چرک، بو گرفتگی، ترشید گی
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره غاریها که یکی از گونه های دارچین است و مانند دارچین معمولی مورد استفاده قرار میگیرد دارچین ختایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلابه
تصویر سلابه
بسیار رباینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاته
تصویر سلاته
برکنده، سترده، ته کاسه، برناک (حنا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاخی
تصویر سلاخی
دامکشی، پوستکنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاسه
تصویر سلاسه
روانی، آسانی، پرورش پذیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاطه
تصویر سلاطه
دراز زبانی زبان درازی، چیره دستی چیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلافه
تصویر سلافه
همان آرش های سلاف را دارد چیکده آب انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاقه
تصویر سلاقه
بد دهنی بد زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
چکیده کشیده از چیزی، تم (نطفه)، تخمه (نسل)، دوده نژاد، بچه آنچه بیرون کشیده شود از چیزی، نطفه، بچه کودک، نسل، خلاصه هر چیز بر گزیده. آنچه بیرون کشیده شود از چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلامه
تصویر سلامه
درستی تندرستی، بهبودی، بی آکی، رهایی، رستگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاله
تصویر سلاله
((سُ لَ یا لِ))
نسل، فرزند، نطفه
فرهنگ فارسی معین
آل، اعقاب، اهل بیت، بچه، خانواده، فرزند، کودک، نسل، نطفه، برگزیده، خلاصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کشتار، قصابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد