فروشنده کالای پست، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، پیلور، خرده فروش، سقط فروش، چرچی، پیله ور
فروشنده کالای پست، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، پیلَوَر، خُردِه فُروش، سَقَط فُروش، چَرچی، پیلِه وَر
سعترباز است که زن چرمینه باز باشد. (برهان). سحاقه. (مهذب الاسماء) (دهار). زنی که با آلت چرمین با زن دیگر جماع کند. (غیاث). رجوع به سعترباز شود. ’معلوم نشد که سعتر در این لغت به چه معنی است، چه سعتر به معنی تره ای که درویشان با نان خورند، اینجا مناسب نیست...’ (رشیدی). سمعانی گوید: ’السعتری، هذه النسبه الی بیعالسعتر و هو شی ٔ من البقول یجف و یدق و یذر علی الاطعمه و یؤکل...’. (انساب ورق a298). در فرهنگ نظام آمده: ’شاید مأخذ لفظ سعتری این است که در عربی سعتری به معنی مرد شاطر (خبیث) موجود است. و زن طبقه زن تشبیه بمرد سعتری شده. در قاموس گوید: ’السعتری الشاطر و الکریم الشجاع’ و در معنی شاطر گوید: ’والشاطر من اعیا اهله خبثاً’. علامه دهخدا ’سعتر’ را از ریشه یونانی ’ساتوروس’ = فرانسوی ’ساتیر’ دانند. در اساطیریونانی و رومی ساتیرها مظهر غرایز خشن، بی قیدی کاهل، شهوی و شرور بودند و اوقات خود را بتعقیب پریان، رقص، نای زنی و باده گساری سپری میکردند. رجوع کنید به یادنامه پورداود ج 1 ص 228. (قول آقای نفیسی). صعتر (ج، صعاتر) در عربی به معنی قوی و شجاع آمده. (دزی ج 1 ص 832:2) (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : خوشا جام میا خوشا صبوحا خوشا کاین سعتری جهره غلام است. منوچهری. مروزی در راه دین با دنگ رعنایی ساز سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری. سنایی. چون نهد در زن خدا خوی نری طالب زن گردد او چون سعتری. (مثنوی). نفس را بند از گلو کن کز زنان سعتری فارغ است آنکس که قوت او ز نان سعتر است. جامی. ، نیکوان و خوبان. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : آراسته سرای تو همچون بهارچین از رومیان چابک و ترکان سعتری. فرخی. هرچند بدین سعتریان درنگرم من حقا که بچشمم ز همه خوبتر آیی. منوچهری. که هست این عروسی به مهر خدای پریچهرۀ سعتری منظری. منوچهری. کجا جویم نگار سعتری را کجا جویم بهار دلبری را. (ویس و رامین). درود از من نگار سعتری را درود از من سوار لشکری را. (ویس و رامین). همی رفت پیش جم آن سعتری چمان بر چمن همچو کبک دری. اسدی. فخر چه داری بغزلهای نغز در صفت روی بت سعتری. ناصرخسرو. ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 428). تخت تو تاج آسمان تاج تو فر ایزدی حکم تو طوق گردنان، طوق تو زلف سعتری. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 425)
سعترباز است که زن چرمینه باز باشد. (برهان). سحاقه. (مهذب الاسماء) (دهار). زنی که با آلت چرمین با زن دیگر جماع کند. (غیاث). رجوع به سعترباز شود. ’معلوم نشد که سعتر در این لغت به چه معنی است، چه سعتر به معنی تره ای که درویشان با نان خورند، اینجا مناسب نیست...’ (رشیدی). سمعانی گوید: ’السعتری، هذه النسبه الی بیعالسعتر و هو شی ٔ من البقول یجف و یدق و یذر علی الاطعمه و یؤکل...’. (انساب ورق a298). در فرهنگ نظام آمده: ’شاید مأخذ لفظ سعتری این است که در عربی سعتری به معنی مرد شاطر (خبیث) موجود است. و زن طبقه زن تشبیه بمرد سعتری شده. در قاموس گوید: ’السعتری الشاطر و الکریم الشجاع’ و در معنی شاطر گوید: ’والشاطر من اعیا اهله خبثاً’. علامه دهخدا ’سعتر’ را از ریشه یونانی ’ساتوروس’ = فرانسوی ’ساتیر’ دانند. در اساطیریونانی و رومی ساتیرها مظهر غرایز خشن، بی قیدی کاهل، شهوی و شرور بودند و اوقات خود را بتعقیب پریان، رقص، نای زنی و باده گساری سپری میکردند. رجوع کنید به یادنامه پورداود ج 1 ص 228. (قول آقای نفیسی). صعتر (ج، صعاتر) در عربی به معنی قوی و شجاع آمده. (دزی ج 1 ص 832:2) (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : خوشا جام میا خوشا صبوحا خوشا کاین سعتری جهره غلام است. منوچهری. مروزی در راه دین با دنگ رعنایی ساز سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری. سنایی. چون نهد در زن خدا خوی نری طالب زن گردد او چون سعتری. (مثنوی). نفس را بند از گلو کن کز زنان سعتری فارغ است آنکس که قوت او ز نان سعتر است. جامی. ، نیکوان و خوبان. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : آراسته سرای تو همچون بهارچین از رومیان چابک و ترکان سعتری. فرخی. هرچند بدین سعتریان درنگرم من حقا که بچشمم ز همه خوبتر آیی. منوچهری. که هست این عروسی به مهر خدای پریچهرۀ سعتری منظری. منوچهری. کجا جویم نگار سعتری را کجا جویم بهار دلبری را. (ویس و رامین). درود از من نگار سعتری را درود از من سوار لشکری را. (ویس و رامین). همی رفت پیش جم آن سعتری چمان بر چمن همچو کبک دری. اسدی. فخر چه داری بغزلهای نغز در صفت روی بت سعتری. ناصرخسرو. ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 428). تخت تو تاج آسمان تاج تو فر ایزدی حکم تو طوق گردنان، طوق تو زلف سعتری. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 425)
سقطره = سقوطری = سقوطره معرب سکوتره که جزیره ای است در اقیانوس هند نزدیک عدن. متعلق به انگلستان قریب 130 کیلومتر طول و 40 کیلومتر عرض دارد. مرکز جزیره شهر تاماریده است. سکنۀ جزیره در حدود 12000 تن است. محصول آن خرما، صبر زرد، سقوطری و گندز است. (فرهنگ فارسی معین)
سقطره = سقوطری = سقوطره معرب سکوتره که جزیره ای است در اقیانوس هند نزدیک عدن. متعلق به انگلستان قریب 130 کیلومتر طول و 40 کیلومتر عرض دارد. مرکز جزیره شهر تاماریده است. سکنۀ جزیره در حدود 12000 تن است. محصول آن خرما، صبر زرد، سقوطری و گندز است. (فرهنگ فارسی معین)
نام جزیره ای است نزدیک به سواحل چهل فرسنگ در چهل فرسنگ که صبر خوب از آنجا آورند و صبر سقوطری منسوب بدانجااست و اهل آن جزیره ساحر و بی دین اند و اصل ایشان ازیونان بوده و سکندر ایشان را بجهت ساختن صبر بدین جزیره آورده و سحر ایشان به مرتبه ای است که اگر با شخصی خصمی داشته باشند اگر آن شخص حاضر شد فبها و الا صورت و شکل او را بخاطر آورند و قدحی پرآب در پیش خودنهند و شروع به سحر کنند تا آن زمان که نقطۀ خون در میان قدح آب پیدا شود و بعد از زمانی قدح پر از دل و جگر و شش گردد و آن شخص در حال بمیرد و شکم او رابشکافند جگر در شکمش نباشد. (برهان) (آنندراج). نام جزیره ای که صبر آنجا خوب باشد. (غیاث) : تا بتلخی نبود شهد شهی همچو نهنگ تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر. فرخی. رجوع به سقوطری شود
نام جزیره ای است نزدیک به سواحل چهل فرسنگ در چهل فرسنگ که صبر خوب از آنجا آورند و صبر سقوطری منسوب بدانجااست و اهل آن جزیره ساحر و بی دین اند و اصل ایشان ازیونان بوده و سکندر ایشان را بجهت ساختن صبر بدین جزیره آورده و سحر ایشان به مرتبه ای است که اگر با شخصی خصمی داشته باشند اگر آن شخص حاضر شد فبها و الا صورت و شکل او را بخاطر آورند و قدحی پرآب در پیش خودنهند و شروع به سحر کنند تا آن زمان که نقطۀ خون در میان قدح آب پیدا شود و بعد از زمانی قدح پر از دل و جگر و شش گردد و آن شخص در حال بمیرد و شکم او رابشکافند جگر در شکمش نباشد. (برهان) (آنندراج). نام جزیره ای که صبر آنجا خوب باشد. (غیاث) : تا بتلخی نبود شهد شهی همچو نهنگ تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر. فرخی. رجوع به سقوطری شود
مرد سخت درشت و ناکس بدخوی، یامرد سخت بر اهل خود، یا بر یار خود، یا بر قوم خود. (منتهی الارب). الشدید البخیل السیی ءالخلق، و قیل الشدید علی اهله و صاحبه او عشیرته. (اقرب الموارد)
مرد سخت درشت و ناکس بدخوی، یامرد سخت بر اهل خود، یا بر یار خود، یا بر قوم خود. (منتهی الارب). الشدید البخیل السیی ءالخلق، و قیل الشدید علی اهله و صاحبه او عشیرته. (اقرب الموارد)
اسقوطری. اصقوطری. منسوب به سقوطر. و از آنجا صبر معروف سقوطری خیزد: روی بهی کجا بود مرد زحیر را که خود وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطری. خاقانی. رجوع به سقوطر شود
اسقوطری. اصقوطری. منسوب به سقوطر. و از آنجا صبر معروف سقوطری خیزد: روی بهی کجا بود مرد زحیر را که خود وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطری. خاقانی. رجوع به سقوطر شود
جزیره ای است به دریای هند بر چپ کسی که از بلاد زنگ آیدو عامه آن را سقوطره گویند. صبر و دم الاخوین از آنجاآید. (منتهی الارب) (آنندراج). جزیره بزرگی است در آن چندین شهر و قریه است... کسی که به بلاد زنگ رود ازآنجا بگذرد... بیشتر اهالی این مکان عرب نصرانی است از آنجا صبر و دم الاخوین آرند. (از معجم البلدان)
جزیره ای است به دریای هند بر چپ کسی که از بلاد زنگ آیدو عامه آن را سقوطره گویند. صبر و دم الاخوین از آنجاآید. (منتهی الارب) (آنندراج). جزیره بزرگی است در آن چندین شهر و قریه است... کسی که به بلاد زنگ رود ازآنجا بگذرد... بیشتر اهالی این مکان عرب نصرانی است از آنجا صبر و دم الاخوین آرند. (از معجم البلدان)