جدول جو
جدول جو

معنی سفیدمیر - جستجوی لغت در جدول جو

سفیدمیر
(سَ / سِ)
بیماری در کرم ابریشم. (یادداشت مؤلف). سفیدک. سپیدمیر. سپیدک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
سفید بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدخار
تصویر سفیدخار
سپیدخار، بادآورد، گیاهی خودرو با ساقه های راست و خاردار و گل های بنفش که برگ آن مصرف دارویی دارد، کنگر سفید، خاراسپید، خارسپید، اقتنالوقی، شوکة البیضا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدمهره
تصویر سفیدمهره
صدف کوچک، در موسیقی نوعی بوق که از استخوان صدف ساخته می شد، اسفیدمهره، سپیدمهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدکار
تصویر سفیدکار
کسی که چیزی را سفید کند، سفیدگر، مقابل سیه کار، کنایه از نیکوکار، صالح، درستکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدگر
تصویر سفیدگر
کسی که ظرف های مسی را قلع اندود و سفید می کند، رویگر، سفیدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدمو
تصویر سفیدمو
کسی که موهای سرش سفید باشد، موسفید، کنایه از پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدار
تصویر سفیدار
سپیدار، درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، چون تنه اش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانه ها و تیر و ستون چوبی به کار می رود
سفیددار، اسفیدار، تبریزی، پلت، پلخدار، سفیدپلت
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ بَ)
فصل خریف را گویند که موسم پائیز و برگ ریزان باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ مَ / مِ)
جوهر و عرق می است که چون مصعد شود سرخی آن بسپیدی تبدیل می یابد. (آنندراج) (انجمن آرا) :
غم اگرت بعرق و پی، زردمیش حریف نی
ریز در آن سپیدمی، اینت گلاب عنبری.
مطلق رازی (از آنندراج و انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِپَ)
نوعی از پشۀ کلان است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ مُ)
ورقه ای سفید که شخص آن را امضاء یا مهر میکند و بدیگری می دهد تا او بتواند آنچه را که میخواهد در آن بنویسد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سفیددار. سپیدار. درختی است از تیره ’سالیکاسی’ و از جنس ’پوپولوس’ سه گونۀ آن در ایران موجود است.
1- سفیدار: آن را در مازندران و گرگان، سفیدار و اسپیدار در نور، اسپیدار در دیلمان، و لاهیجان سفیدپلت، در اطراف تهران کبوده و مینودشت، آق کرنک در آمل، تورزی در طوالش، پلخدار در رامیان، تارانقی خوانند.
2- پی چوب: آن را در دامغان و خوار پی چوب و بی آب و در نواحی میان سیرجان و بندرعباس پده میخوانند.
3- تبریزی: از اینگونه دو جور در ایران یافت میشود: پ -نیگرا - واپولیسانس که در تهران، شالک و در همدان، بنام وله راجی معروف است و دیگری که در بیشتر نقاط ایران تبریزی خوانده میشود. (از جنگل شناسی ایران ساعی ج 2 ص 187- 188). درختی است که چوبش سفید باشد و ثمر ندارد و شاخهای نازک دارد که باندک باد در جنبش آید. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد، دارای 146 تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپیدخار است که آن را به عربی شوکهالبیضاء خوانند. (برهان) (آنندراج) ، درختی هم هست خاردار که آن را خفجه گویند و به عربی عوسج خوانند. (برهان). عوسج. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سَ /سِ)
سپیدار. سفیدار: درخت سفیددار هرچندبرگ و ساق و شاخ آن بهم ماننده است لیکن انواع بسیار دارد. (فلاحت نامه). رجوع به سپیدار و سفیدار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پَ / پِ)
شوم و نامبارک. (مجموعۀ مترادفات ص 330)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ مَ)
دهی از دهستان صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز، دارای 1550 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ)
شغل سفیدگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ مَ)
به اصفهان سفیدسلمه نامند و آن اسم فارسی نوع صغیر عصی الراعی است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ مُ رَ / رِ)
خرمهرۀ کلان که بهندی سنگهه گویند. (غیاث). مهره ای است که بدان کاغذ و جامه را مهره زنند و دقاقی کنند و بوغ حمام نیز میسازند و این از جمله حیوانات صدفی است و نوع کبیر آن است. (از آنندراج) (انجمن آرا). گوش ماهی. ودع. (بحر الجواهر) ، بوغ حمام. یکی از ذوات النفخ: همه سوار شدند و سلاح درپوشیدند و فیلان را بیاراستند و طبل و کوس بوق و صنج بزدندو سفیدمهره را باد دردمیدند. (اسکندرنامه نسخه خطی سعید نفیسی). و فیلان و لشکر را بیاراستند و کوس و سفیدمهره بزدند. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سرفه. (یادداشت مؤلف). رجوع به سرفه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ)
آنکه ظرفهای مسین را سفید کند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
سفید بودن سپید بودن ابیض بودن
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره بیدها که در نیمکره شمالی گونه های مختلفش فراوان میروید. درختی است دو پایه و گلهایش کاملا برهنه و بدون جام و کاسه و پرچمها یا مادگی فقط برکگ کوچکی در بغل دمگل خود دارند گل نر این گیاه دارای پرچمهای زیاد و گل ماده دارای دو برچه است و دانه هایش کرکهای ریزی دارد جوانه های سپیدار آلوده با ماده صمغی چسبنده است. بلندی آن بالغ بر 20 متر میشود و محیط دایره اش تا 3 متر میرسد. پشت پهنک برگ سپیدار سفید رنگ است و چون تنه اش مستیما رشد میکند از آن برای ساختن تیر و ستون چوبی استفاده میکنند حور حورازرق غرب ابودقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفید گر
تصویر سفید گر
آنکه ظرفهای مسین را سفید کند
فرهنگ لغت هوشیار
ورقه سفیدی که شخص آنرا امضا یا مهر میکند و به دیگری میدهد تا او بتواند آنچه را که میخواهد در آن بنویسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفیدگر
تصویر سفیدگر
((~. گَ))
آن که ظرف های مسین را سفید کند
فرهنگ فارسی معین
رویگر، مسگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سپیدار، سفیددار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
Whiteness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
یکی از مراحل آماده سازی شالی زار به هنگام تراش بدنه ی کرت
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
белизна
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
Weiße
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
білизна
دیکشنری فارسی به اوکراینی