جدول جو
جدول جو

معنی سعابر - جستجوی لغت در جدول جو

سعابر
(سَ بِ)
سعابرالطعام. آنچه از گندم دور کنند آن را از گندم دیوانه، دانۀ تلخ و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

شمشیری به طول ۱۰۵ سانتی متر و وزن ۵۰۰گرم که طول تیغۀ آن ۸۸ سانتی متر است، رشته ای در شمشیربازی که ضربه های آن در قسمت های بالای بدن قابل قبول است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معابر
تصویر معابر
معبرها، محل عبور گذرها، گذرگاه ها، جمع واژۀ معبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عابر
تصویر عابر
عبور کننده، گذرنده، رهگذر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بِ)
کسی را گویند که عمال و ولات بعد از آن که مساحان و حزاران مواضع پیموده و مساحت کرده باشند او را بفرستندتا بر این مواضع بگذرد و احتیاط کند و باز بیند که مساحان سهوی و میلی و محابایی نکرده اند. (تاریخ قم ص 108) : و به هر صد جریب زمین غله و پنبه و انگور و زعفران و خضریات شانزده درم و چهار دانگ درهمی حق مساح و معابر است، ده درم از آن مساح و شش درهم و چهاردانگ درهمی از آن معابر. (تاریخ قم ص 108)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابن شالخ بن ارفخشدبن سام بن نوح. (آنندراج) (منتهی الارب). در لباب الانساب عابربن ارفخشدبن سام بن نوح، ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
چاه بسیارآب، نرخ ارزان. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
گرمی آتش. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، گرسنگی. (اقرب الموارد). سختی گرسنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، تندی بوی خردل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
عبورکننده و راه گذرنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغات).
- عابر سبیل، راه گذر. مسافر. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به همین ترکیب شود، با اشک، گویند رجل عابر و امراءه عابر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
جمع واژۀ عسبر. (اقرب الموارد). رجوع به عسبر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بِ)
جمع واژۀ کعبره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کعبره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ معبر. (ناظم الاطباء). گذرهای دریا که از آنجا مردم عبور کنند. (غیاث) (آنندراج). ورجوع به معبر شود، راهها و معبرها و جایهای عبور. (ناظم الاطباء). گذرگاهها: لطف باری تعالی او را از مضائر آن معابر نگاه داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 408) ، جمع واژۀ معبر. (ناظم الاطباء). کشتیها که بدان از دریا عبورنمایند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به معبر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از معابر
تصویر معابر
راهها و معبرها و جایهای عبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعابر
تصویر کعابر
به گونه رمن سر استخوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابر
تصویر سابر
شمشیر، تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
گرمی از آتش، گرسنگی سختی گرسنگی، بدی تباهی، سوزش تشنگی، گرمای شب، دیوانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعبر
تصویر سعبر
چاه پر آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسابر
تصویر عسابر
جمع عسبر، پلنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابر
تصویر عابر
عبور کننده و راه گذرنده، مسافر، راه گذر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معابر
تصویر معابر
((مَ بِ))
جمع معبر، راه ها، جاهای عبور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عابر
تصویر عابر
((بِ))
راهگذر، گذرنده، جمع عابرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عابر
تصویر عابر
رهگذر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معابر
تصویر معابر
گذرگاه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
گذرگاهها، شوارع، راهها، معبرها، گذرها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راهگذر، رونده، رهگذر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گاوی سیاه رنگ با پیشانی سفید
فرهنگ گویش مازندرانی