جدول جو
جدول جو

معنی سطبل - جستجوی لغت در جدول جو

سطبل
(سِ طَ)
اسطبل:
دم گرگ چون پیسه چرمه، ستوری
مجره همیدون چو سیمین سطبلی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنبل
تصویر سنبل
(دخترانه)
گل خوشه ای بلند به هم فشرده و معطر به رنگهای قرمز آبی سفید و زرد مظهر نوروز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسطبل
تصویر اسطبل
جای سرپوشیده برای نگه داری چهارپایان، به ویژه اسب، طویله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمبل
تصویر سمبل
نشانه، نمونه، نماد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنبل
تصویر سنبل
کار سرسری و سردستی
سنبل کردن: کاری را سرسری انجام دادن و از سر وا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تکۀ تخته یا کاغذ شامل دایره های متحدالمرکز که در تیراندازی هدف قرار بدهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنبل
تصویر سنبل
خوشۀ جو یا گندم، خوشه، گیاهی از تیرۀ سوسنی ها با برگ های دراز و گل های خوشه ای به رنگ بنفش،
کنایه از زلف معشوق
سنبل ختایی: گیاهی پایا از تیرۀ چتریان و معطر که عرق ریشه و دانه های آن در عطرسازی و تهیۀ شیرینی و شربت به کار می رود
سنبل رومی: گیاهی بیابانی با برگ های دراز خوش بو، گل های ریز و ریشه و ساقۀ سخت که در طب به کار می رود و خواص آن شبیه سنبل الطیب است، ناردین، نردین
فرهنگ فارسی عمید
(عُ بُ)
زن جوان خوب صورت تمام خلقت نیکواندام پرگوشت درازگردن. (منتهی الارب). زن جوان زیبای پرگوشت گردن دراز. (از اقرب الموارد). ج، عطابل، عطابیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عطبول. عطبوله. عیطبول. رجوع به عطبول و عطبوله و عیطبول شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
دلو بزرگ. (منتهی الارب). دلو ضخیم. (اقرب الموارد) ، سوسمار کلان و ضخیم، خیک فراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مشک بزرگ. (مهذب الاسماء) ، شکم بزرگ. (منتهی الارب) (لسان العرب) (اقرب الموارد) ، رودبار فراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نوعی از کرمهای حلقوی است از خانوادۀ سابلینه ها، که در دریاها زندگی میکند
لغت نامه دهخدا
(بِ)
باران نیک ریزان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، زنبره. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
جزیرۀ سابل یا سابل آیلند یکی از جزایر کوچک و صخره ای کاناداست که در جنوب شبه جزیره اکوس جدید در اقیانوس اطلس واقع است
چندین نهر به این نام در ایالات متحدۀ آمریکا جریان دارد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ)
کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف. (ناظم الاطباء). غلیظ. (ترجمان القرآن) (صراح اللغه). ستبر: ولیکن عجب از وی این است که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از وی (از شهرک مامطیر بدیلمان) حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو. (حدود العالم). و مردم سودان سطبرلب و دراز انگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم).
کنگی بلند بینی لنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گرد ساعدی.
عسجدی.
گفتند ای حکیم ترا... سطبر و بندگران و... می بینم. (تاریخ بیهقی). دل سطبر و خون او سطبر باشد. (ذخیره خوارزمشاهی).
در زاویۀ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم.
مسعودسعد.
عکرمه گفت (من ّ) چیزی بود مانند روبی سطبر. (تفسیر ابوالفتوح).
گردن سطبر کردی از سیم این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به.
سوزنی.
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر.
مولوی.
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر
براندایدش دایه پستان بصبر.
سعدی.
رجوع به ستبر شود، کلان و گنده و جسیم. (ناظم الاطباء). چاق و فربه:
به بالا بلند و به پیکر سطبر
به حمله چو شیر و به پیکار ببر.
فردوسی.
، منجمد، متراکم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
دلاور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
موضعی است در دیار بنی حارث بن کعب، و جعفر بن علبۀ حارثی را در آن موضع بابنی عقیل واقعه ای است. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(صِ طَ)
مخفف اصطبل است:
افریقیه صطبل ستوران بارکش
عموریه گریزگه باز و بازدار.
منوچهری.
گوش بعضی از تعالواها کر است
هر ستوری را صطبلی دیگر است.
مولوی.
رجوع به اصطبل شود
لغت نامه دهخدا
(سُمْ بُ)
خوشه (جو، گندم و مانند آن). ج، سنابل. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) :
گل سرخش چو عارض خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان.
سعدی.
، گیاهی است از تیره سوسنی ها جزو تک لپه ای ها با جام و کاسۀ رنگین و دارای گلهای بنفش خوشه ای است و چون زود گل میدهد و گلش زیبا و خوشرنگ و خوش بو است مورد توجه است و جزو گیاهان زینتی است و پیاز آنرا در گلدانها میکارند. بهترین نوع آن سنبل هندی است. زمبل. ذومبول. ارسیل. عرصیل. عیلان عزام. وقتطوس. اواقنثوس. (فرهنگ فارسی معین) :
بوید بسحرگاهان از شوق بناگاهان
چون نکهت دلخواهان بوی سمن و سنبل.
منوچهری.
هم زهردار چو شاخ سنبل
گر نیشکری گزیده خواهم.
خاقانی.
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند.
نظامی.
دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده. (گلستان).
- سنبل الطیب. رجوع به همین کلمه شود.
- سنبل ایرانی، گونه ای سنبل که گلهایش سفیدرنگند و بعنوان زینت نیز کشت میشود. گل سنبل ایرانی. سنبل بری. قسطل الارض. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبل بری، لالۀ وحشی. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبل جبلی، یکی از گونه های سنبل الطیب است که برای ریشه آن اثر مدر و اشتهاآور و معرق ذکر کرده اند. سنبل کوهی. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبل ختایی، گل فرشته. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبل رومی، سنبل الطیب. (فرهنگ فارسی معین) : دو است: هندی و رومی، هندی را سنبل الطیب و سنبل عصافر گویند و رومی را ناردین گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- سنبل زرد، گیاهی است از تیره صلیبیان که بعنوان گیاه زمینی در باغها نیز کشت میشود آلوسن الیسون. از دانۀ این گیاه که شبیه دانۀ قدومه است در طب استفاده می شود بهمان نام الیسون مشهور است. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبل کوهی، سنبل جبلی. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبل هندی، گیاهی است از تیره گندمیان که ریشه های افشانش در تداوی همانند ریشه سنبل الطیب مورد استعمال است. ناردین هندی. عجر مکی. حب العصافیر. (فرهنگ فارسی معین).
، بمجاز، به معنی موی. زلف:
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان ز خضر.
فرخی.
ز سنبل کرد برگل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی.
نظامی.
سمن بر غافل از نظارۀ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه.
نظامی.
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای ؟ گفت هیچ.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ طَبْ بَ)
به شکل طبل و دهل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسطبل
تصویر اسطبل
طویله، جای بستن چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه ای از تخته یا مقوا که آن را برای تیراندازی هدف قرار دهند نشانه هدف. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنبل
تصویر سنبل
خوشه، جمع سنابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمبل
تصویر سمبل
کار سرسری سطحی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطبر
تصویر سطبر
کلفت و غلیظ، ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطول
تصویر سطول
جمع سطل، دولک ها دولکان ستل ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحبل
تصویر سحبل
دول بزرگ آبدان، سوسمار کلان، خیک فراخ، شکم بزرگ، رود بار فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابل
تصویر سابل
باران نیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطبل
تصویر عطبل
زن خوبروی دراز گردن گردن گلابی، آهو آهوی دراز گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمبل
تصویر سمبل
((سَ بَ))
سنبل، کار سرسری، سطحی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیبل
تصویر سیبل
قطعه ای از تخته یا مقوا که برای تیراندازی هدف قرار دهند، نشانه، هدف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنبل
تصویر سنبل
((سَ بَ))
کار سرسری، سطحی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنبل
تصویر سنبل
((سُ بُ))
زمبل. زمبول، گیاهی است از تیره سوسنی ها دارای برگ های دراز و گل های خوشه ای به رنگ بنفش. پیاز آن را در گلدان می کارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنبل
تصویر سنبل
((سُ بُ))
خوشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمبل
تصویر سمبل
نماد
فرهنگ واژه فارسی سره
هدف، آماج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشه، نوعی گل
فرهنگ واژه مترادف متضاد