نام دختر افراسیاب که در عقد نکاح سیاوش بود. (برهان). دختر افراسیاب و زن سیاوش. (ولف) : فرنگیس بهتر ز خوبان اوی نبینی به گیتی چنان روی و موی. فردوسی. از فرنگیس و کتایون و همای باستان رانام و آوا دیده ام. خاقانی
نام دختر افراسیاب که در عقد نکاح سیاوش بود. (برهان). دختر افراسیاب و زن سیاوش. (ولف) : فرنگیس بهتر ز خوبان اوی نبینی به گیتی چنان روی و موی. فردوسی. از فرنگیس و کتایون و همای باستان رانام و آوا دیده ام. خاقانی
نام فرشته ای است که مقرب خداست و حامل صور. (آنندراج) (غیاث). مخفف اسرافیل: سرافیل را دید صوری بدست برافراخته سر ز جای نشست. فردوسی. سرافیل هم رازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمانبر است. اسدی. آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب در زمان. خاقانی. سرافیل آمد و بر پر نشاندش به هودج خانه رفرف رساندش. نظامی. حدیث سرافیل و آوای صور نگفتم که ده میشد از راه دور. نظامی. رجوع به اسرافیل شود
نام فرشته ای است که مقرب خداست و حامل صور. (آنندراج) (غیاث). مخفف اسرافیل: سرافیل را دید صوری بدست برافراخته سر ز جای نشست. فردوسی. سرافیل هم رازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمانبر است. اسدی. آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب در زمان. خاقانی. سرافیل آمد و بر پر نشاندش به هودج خانه رفرف رساندش. نظامی. حدیث سرافیل و آوای صور نگفتم که ده میشد از راه دور. نظامی. رجوع به اسرافیل شود
مؤلف غیاث اللغات آرد: شلوار و پاجامه. در این لفظ اختلاف است. نزد بعضی عربی است و پیش جمعی عجمی و گروهی واحد گویند و طایفه ای جمع دانند. فقیرمؤلف گوید که سراویل جمع و معرب است که بمعنی واحدمستعمل گردیده، ظاهراً در اصل شلوار بوده که مرکب است از شل بمعنی ران و وار که کلمه بمعنی لایق باشد، پس لام را به رای مهمله و رای مهمله را به لام بدل کردند شروال حاصل شد، بعد معرب کردند بقاعده تعریب به سین مهمله بدل نمودند و اول را کسره دادند چرا که وزن فعلال بفتح در کلام عرب نیامده، سروال شد، چون جمع کلمه خماسی که رابع آن مد باشد بر وزن فعالیل می آیداز اینجهت جمع سروال را سراویل آورند، مگر این لفظ جمع در محاورات بمعنی واحد مستعمل شده است، چنانکه لفظ حور که جمع حوراء است و بمعنی واحد مستعمل شده ازاینجهت فارسیان به الف و نون جمع کرده حوران گویند. (غیاث) (آنندراج). ازار، فارسی است معرب شده. (منتهی الارب). و در لسان العرب از لیث آرد که سراویل کلمه عجمی است که معرب و مؤنث شده و جمع آن سراویلات است... (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 196) : چادر به سر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظم سمر آمد. سوزنی. اگر زن ندارد سوی مرد گوش سراویل کحلیش در مرد پوش. سعدی. چشمم آن دم که سراویل به پایم نبود به ره پاچۀ تنبان نگران خواهد بود. نظام قاری
مؤلف غیاث اللغات آرد: شلوار و پاجامه. در این لفظ اختلاف است. نزد بعضی عربی است و پیش جمعی عجمی و گروهی واحد گویند و طایفه ای جمع دانند. فقیرمؤلف گوید که سراویل جمع و معرب است که بمعنی واحدمستعمل گردیده، ظاهراً در اصل شلوار بوده که مرکب است از شَل بمعنی ران و وار که کلمه بمعنی لایق باشد، پس لام را به رای مهمله و رای مهمله را به لام بدل کردند شروال حاصل شد، بعد معرب کردند بقاعده تعریب به سین مهمله بدل نمودند و اول را کسره دادند چرا که وزن فعلال بفتح در کلام عرب نیامده، سروال شد، چون جمع کلمه خماسی که رابع آن مد باشد بر وزن فعالیل می آیداز اینجهت جمع سروال را سراویل آورند، مگر این لفظ جمع در محاورات بمعنی واحد مستعمل شده است، چنانکه لفظ حور که جمع حوراء است و بمعنی واحد مستعمل شده ازاینجهت فارسیان به الف و نون جمع کرده حوران گویند. (غیاث) (آنندراج). ازار، فارسی است معرب شده. (منتهی الارب). و در لسان العرب از لیث آرد که سراویل کلمه عجمی است که معرب و مؤنث شده و جمع آن سراویلات است... (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 196) : چادر به سر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظم سمر آمد. سوزنی. اگر زن ندارد سوی مرد گوش سراویل کحلیش در مرد پوش. سعدی. چشمم آن دم که سراویل به پایم نبود به ره پاچۀ تنبان نگران خواهد بود. نظام قاری
عمل سرهنگ. سرداری. مهتری. سروری: چون حرز توام حمایل آمود سرهنگی دیو کی کند سود. نظامی. به سرهنگی حمایل کردن تیغ بسا مه را که پوشد چهره در میغ. نظامی. نام خود داغ کرد بر رانش داد سرهنگی بیابانش. نظامی. مرا ملامت دیوانگی و سرهنگی ترا سلامت پیری و پای برجایی. سعدی. رجوع به معانی سرهنگ شود
عمل سرهنگ. سرداری. مهتری. سروری: چون حرز توام حمایل آمود سرهنگی دیو کی کند سود. نظامی. به سرهنگی حمایل کردن تیغ بسا مه را که پوشد چهره در میغ. نظامی. نام خود داغ کرد بر رانش داد سرهنگی بیابانش. نظامی. مرا ملامت دیوانگی و سرهنگی ترا سلامت پیری و پای برجایی. سعدی. رجوع به معانی سرهنگ شود
نگون سر. واژگون. (آنندراج). واژون افتاده. سرازیر: سراسر همه دشت شد رود خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. بهر سو سری بود در خاک و خون تن بدسگالان همه سرنگون. فردوسی. این ز اسب اندرفتاده سرنگون وآن بزیر پای اسب اندر ستان. فرخی. گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود. فرخی. خداوندم نکال عالمین کرد سیاه و سرنگونم کرد و مندور. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 25). وگر آیی از راه پیمان برون ز دار اندرآویزمت سرنگون. اسدی. ایشان همه چون سرنگون و خوارند ایدون و تو چون سرو جویباری. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 38). حاسدت سرنگون چون کلک شود چون ترا کلک در کتاب آید. سوزنی. بکشد شخص بخل را کرمش سرنگون ز آستان درآویزد. خاقانی. آسمان گر نه سرنگون خیزد درع بالای نام او زیبد. خاقانی. گر آنجا بود طاسکی سرنگون دو دیده برو همچودو طاس خون. نظامی. تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون. نظامی. مگر شاهنشه اندر قلب لشکر نمی آید که رایت سرنگون است. سعدی. تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند. (تاریخ قم ص 161). - سرنگون شدن، با سر به زیر افتادن. - ، مدهوش شدن. از خود بیخودشدن: چو بوی مشک از دکان برون شد همی کناس آنجا سرنگون شد. عطار. - سرنگون گشتن. رجوع به سرنگون شدن شود: هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید سرنگون گشت ز منظر به چه سیصدباز. فرخی. - امثال: فواره چون بلند شود سرنگون شود. ، دمر. برو: رفتم سوی طبیب و بیاورده آنچه گفت بر پشتت اونهاده و او خفت سرنگون. سوزنی. عاقبت هرکه سر فروخت به زر سرنگون همچو سکه زخم خور است. خاقانی. - طشت سرنگون، کنایه از آسمان: چند خونهای هرزه خواهی ریخت زیر این طشت سرنگون بلند. خاقانی. - کاسۀ سرنگون، کنایه از آسمان: زهر است مرا غذای هرروزه زین کاسۀ سرنگون فیروزه. خاقانی. - گل سرنگون، گل شش پر
نگون سر. واژگون. (آنندراج). واژون افتاده. سرازیر: سراسر همه دشت شد رود خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. بهر سو سری بود در خاک و خون تن بدسگالان همه سرنگون. فردوسی. این ز اسب اندرفتاده سرنگون وآن بزیر پای اسب اندر ستان. فرخی. گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود. فرخی. خداوندم نکال عالمین کرد سیاه و سرنگونم کرد و مندور. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 25). وگر آیی از راه پیمان برون ز دار اندرآویزمت سرنگون. اسدی. ایشان همه چون سرنگون و خوارند ایدون و تو چون سرو جویباری. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 38). حاسدت سرنگون چون کلک شود چون ترا کلک در کتاب آید. سوزنی. بکشد شخص بخل را کرمش سرنگون ز آستان درآویزد. خاقانی. آسمان گر نه سرنگون خیزد درع بالای نام او زیبد. خاقانی. گر آنجا بود طاسکی سرنگون دو دیده برو همچودو طاس خون. نظامی. تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون. نظامی. مگر شاهنشه اندر قلب لشکر نمی آید که رایت سرنگون است. سعدی. تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند. (تاریخ قم ص 161). - سرنگون شدن، با سر به زیر افتادن. - ، مدهوش شدن. از خود بیخودشدن: چو بوی مشک از دکان برون شد همی کناس آنجا سرنگون شد. عطار. - سرنگون گشتن. رجوع به سرنگون شدن شود: هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید سرنگون گشت ز منظر به چَه ِ سیصدباز. فرخی. - امثال: فواره چون بلند شود سرنگون شود. ، دمر. برو: رفتم سوی طبیب و بیاورده آنچه گفت بر پشتت اونهاده و او خفت سرنگون. سوزنی. عاقبت هرکه سر فروخت به زر سرنگون همچو سکه زخم خور است. خاقانی. - طشت سرنگون، کنایه از آسمان: چند خونهای هرزه خواهی ریخت زیر این طشت سرنگون بلند. خاقانی. - کاسۀ سرنگون، کنایه از آسمان: زهر است مرا غذای هرروزه زین کاسۀ سرنگون فیروزه. خاقانی. - گل سرنگون، گل شش پر
شخصی که در سفر بالای استریا شتر نشیند اعم از اینکه مرد باشد یا زن. (آنندراج). مسافری که بر بالای بار ستور یا ارابه نشیند. مسافری که بر ستوری اجیر یا کشتی یا راه آهن و اتومبیل کرایه و امثال آن باشد. (یادداشت مؤلف) : در گلشنی که حسن تو محمل سوار شد گل سرنشین قافلۀ نوبهار شد. محسن تأثیر (از آنندراج)
شخصی که در سفر بالای استریا شتر نشیند اعم از اینکه مرد باشد یا زن. (آنندراج). مسافری که بر بالای بار ستور یا ارابه نشیند. مسافری که بر ستوری اجیر یا کشتی یا راه آهن و اتومبیل کرایه و امثال آن باشد. (یادداشت مؤلف) : در گلشنی که حسن تو محمل سوار شد گل سرنشین قافلۀ نوبهار شد. محسن تأثیر (از آنندراج)