پول یا کالایی که اساس کسب و تجارت قرار بدهند، پولی که در اصل به بهای چیزی داده شده که هرگاه بیشتر از آن فروخته شود، مبلغ اضافی سود خواهد بود، دارایی و ثروت و آنچه کسی از نقد و جنس دارد، کنایه از اصل و مایۀ چیزی
پول یا کالایی که اساس کسب و تجارت قرار بدهند، پولی که در اصل به بهای چیزی داده شده که هرگاه بیشتر از آن فروخته شود، مبلغ اضافی سود خواهد بود، دارایی و ثروت و آنچه کسی از نقد و جنس دارد، کنایه از اصل و مایۀ چیزی
دوایی باشد به رنگ مردار سنگ و در مرهمها بکار برند گوشت را برویاند، و اگر به آب بسایند و در زیر بغل و هرجا که عرق آن بدبو باشد بمالند بوی آن را ببرد و به یونانی مولویدانا خوانند. (برهان). و به یونانی مولیدانا خوانند. (آنندراج)
دوایی باشد به رنگ مردار سنگ و در مرهمها بکار برند گوشت را برویاند، و اگر به آب بسایند و در زیر بغل و هرجا که عرق آن بدبو باشد بمالند بوی آن را ببرد و به یونانی مولویدانا خوانند. (برهان). و به یونانی مولیدانا خوانند. (آنندراج)
دهی است از دهستان میان بخش تربت جام شهرستان مشهد. دارای 357 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان میان بخش تربت جام شهرستان مشهد. دارای 357 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
معروف است ولی در مایه و سرمایه فرق است و مایه رأس المال و آن سود که حاصل آید اگر خرج نکنند بر مایه سرمایه شود و آن را سوزیان نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) : عمری که مر تراست سرمایه ویداست و کارهات بدین زاری. رودکی. اگر تو نبندی بدین در میان همه سود و سرمایه باشد زیان. فردوسی. و میگفت ای مسلمانان رحمت کنید بر کسی که سرمایۀ وی میگدازد. (کیمیای سعادت). نه از او میوه خوب نه سایه نه از او سود خوش نه سرمایه. سنایی. در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این. خاقانی. دشنام که خود به خود دهد مرد سرمایۀ آفرین شمارش. خاقانی. ز هر نقد کآن بود پیرایه شان یکی بیست میکرد سرمایه شان. نظامی. قبلۀ چشم جمال او بود، و سود و سرمایۀ عمر وصال او. (سعدی). با آنکه بضاعتی ندارم سرمایۀ طاعتی ندارم. سعدی. مروت زمین است و سرمایه زرع بده کاصل خالی نماند ز فرع. سعدی. ، عمق. عاقبت. نتیجه: چو بی آزمایش نباشد خرد سرمایۀ کارها بنگرد. فردوسی. ، توانائی. قدرت: نیارم نام او بردن نیارم من این سرمایه در خاطر ندارم. ناصرخسرو. ، اساس. پایه: سرمایه کرد آهن آبگون کز آن سنگ خارا کشیدش برون. فردوسی. سرمایه بد اختر شاه را وزو بند بد جان بدخواه را. فردوسی. سرمایۀ آن ز ضحاک بود که ناپارسا بود و ناپاک بود. فردوسی. ، مایه. رأس مال: به نظم اندر آری دروغ و طمع را دروغ است سرمایه مر کافری را. ناصرخسرو. سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری. سوزنی. ، مبداء. اصل: شیرین بکن این تلخ دل سوختۀ من زآن قید که سرمایۀ شهد و شکر آمد. سوزنی. پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایۀ اقبال و سرمایۀ جلال. (سندبادنامه ص 76) ، قدرو قیمت. بها. ارج: مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سرمایه و ارزتان. فردوسی. ، زیور: و به سرمایۀ شهامت و پیرایۀ حذاقت متحلی بود. (سندبادنامه ص 38) ، مال. تمول. ثروت: وصال تو یک دم بدستم کی آید که سرمایه و دستگاهی ندارم. عطار
معروف است ولی در مایه و سرمایه فرق است و مایه رأس المال و آن سود که حاصل آید اگر خرج نکنند بر مایه سرمایه شود و آن را سوزیان نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) : عمری که مر تراست سرمایه ویداست و کارهات بدین زاری. رودکی. اگر تو نبندی بدین در میان همه سود و سرمایه باشد زیان. فردوسی. و میگفت ای مسلمانان رحمت کنید بر کسی که سرمایۀ وی میگدازد. (کیمیای سعادت). نه از او میوه خوب نه سایه نه از او سود خوش نه سرمایه. سنایی. در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این. خاقانی. دشنام که خود به خود دهد مرد سرمایۀ آفرین شمارش. خاقانی. ز هر نقد کآن بود پیرایه شان یکی بیست میکرد سرمایه شان. نظامی. قبلۀ چشم جمال او بود، و سود و سرمایۀ عمر وصال او. (سعدی). با آنکه بضاعتی ندارم سرمایۀ طاعتی ندارم. سعدی. مروت زمین است و سرمایه زرع بده کاصل خالی نماند ز فرع. سعدی. ، عمق. عاقبت. نتیجه: چو بی آزمایش نباشد خرد سرمایۀ کارها بنگرد. فردوسی. ، توانائی. قدرت: نیارم نام او بردن نیارم من این سرمایه در خاطر ندارم. ناصرخسرو. ، اساس. پایه: سرمایه کرد آهن آبگون کز آن سنگ خارا کشیدش برون. فردوسی. سرمایه بد اختر شاه را وزو بند بد جان بدخواه را. فردوسی. سرمایۀ آن ز ضحاک بود که ناپارسا بود و ناپاک بود. فردوسی. ، مایه. رأس مال: به نظم اندر آری دروغ و طمع را دروغ است سرمایه مر کافری را. ناصرخسرو. سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری. سوزنی. ، مبداء. اصل: شیرین بکن این تلخ دل سوختۀ من زآن قید که سرمایۀ شهد و شکر آمد. سوزنی. پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایۀ اقبال و سرمایۀ جلال. (سندبادنامه ص 76) ، قدرو قیمت. بها. ارج: مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سرمایه و ارزتان. فردوسی. ، زیور: و به سرمایۀ شهامت و پیرایۀ حذاقت متحلی بود. (سندبادنامه ص 38) ، مال. تمول. ثروت: وصال تو یک دم بدستم کی آید که سرمایه و دستگاهی ندارم. عطار
صفیحهالزرقالیه. نوعی از صفحۀ فلزی که بر آن صور فلکی و دوائراصلی جونشان داده میشود... (از دزی ج 1 ص 589). رجوع به همین کتاب و ابن زرقیال در همین لغت نامه شود
صفیحهالزرقالیه. نوعی از صفحۀ فلزی که بر آن صور فلکی و دوائراصلی جونشان داده میشود... (از دزی ج 1 ص 589). رجوع به همین کتاب و ابن زرقیال در همین لغت نامه شود
دوایی است برنگ مردارسنگ و در مرهمها بکار برند. گوشت را برویاند و اگر با آب بسایند و در زیر بغل و هر کجا که عرق آن بدبو باشد بمالند بوی آن را ببرد و به یونانی مولویدانا خوانند (برهان)
دوایی است برنگ مردارسنگ و در مرهمها بکار برند. گوشت را برویاند و اگر با آب بسایند و در زیر بغل و هر کجا که عرق آن بدبو باشد بمالند بوی آن را ببرد و به یونانی مولویدانا خوانند (برهان)