دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان. عده قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان. (از جغرافیای طبیعی کیهان)
دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان. عده قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان. (از جغرافیای طبیعی کیهان)
انجام، پایان، عاقبت، آخر کار، در علم حقوق تجدیدنظر در رای دادگاه که توسط دیوان عالی کشور صورت می گیرد فرجام خواستن: در علم حقوق تقاضای تجدیدنظر در دعوایی که حکم آن از دادگاه استان صادر شده
انجام، پایان، عاقبت، آخر کار، در علم حقوق تجدیدنظر در رای دادگاه که توسط دیوان عالی کشور صورت می گیرد فرجام خواستن: در علم حقوق تقاضای تجدیدنظر در دعوایی که حکم آن از دادگاه استان صادر شده
شتری که دراز کشد گردن خود را در رفتار یا سخت سیر. (منتهی الارب). که گردنش را وقت رفتن دراز کند یا شدیدالسیر. (ازمتن اللغه) ، شتری که در رفتن با سم خودسنگریزه ها انگیزد. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
شتری که دراز کشد گردن خود را در رفتار یا سخت سیر. (منتهی الارب). که گردنش را وقت رفتن دراز کند یا شدیدالسیر. (ازمتن اللغه) ، شتری که در رفتن با سم خودسنگریزه ها انگیزد. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد که در 39 هزارگزی شمال باختری فریمان در جلگه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 529 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و پنبه و شغل مردمش زراعت و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد که در 39 هزارگزی شمال باختری فریمان در جلگه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 529 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و پنبه و شغل مردمش زراعت و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند تا آب را معلوم نمایند. (آنندراج) (منتهی الارب). مرجاس یا سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند یا سنگی که در چاه اندازند تا از صدای آواز میزان آب را معلوم سازند و یا بدانند که آیا در آن چاه آب هست یا نه. (از اقرب الموارد) ، سنگی که بر طرف دلو بندند تا زود فروشود. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آنچه بر چاه بنا کنند تا در عرض آن چوب گذارند برای دلو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ رجمه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ رجم. (اقرب الموارد). رجوع به کلمه های مذکور شود، یکی از ایام عرب است. (از معجم البلدان)
سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند تا آب را معلوم نمایند. (آنندراج) (منتهی الارب). مرجاس یا سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند یا سنگی که در چاه اندازند تا از صدای آواز میزان آب را معلوم سازند و یا بدانند که آیا در آن چاه آب هست یا نه. (از اقرب الموارد) ، سنگی که بر طرف دلو بندند تا زود فروشود. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آنچه بر چاه بنا کنند تا در عرض آن چوب گذارند برای دلو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جَمعِ واژۀ رُجْمه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جَمعِ واژۀ رَجْم. (اقرب الموارد). رجوع به کلمه های مذکور شود، یکی از ایام عرب است. (از معجم البلدان)
دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد که در 36هزارگزی شمال باختری فریمان واقع است. دامنه و معتدل است و 343 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و باغداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد که در 36هزارگزی شمال باختری فریمان واقع است. دامنه و معتدل است و 343 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و باغداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مرضی باشد که در دماغ ورم پیدا می شود و خلل دماغ ظاهر میگردد و این مرکب است از سر بمعنی رأس و سام بمعنی ورم. شرح قانون و رشیدی نوشته که صاحب این مرض ازروشنی ایذا یابد و بی آرام شود. (آنندراج) (غیاث). صاحب قاموس گوید: مرکب از دو کلمه فارسی است، سر بمعنی رأس و سام بمعنی بیماری چنانکه در برسام، بر بمعنی سینه و صدر و سام بمعنی بیماری است. (یادداشت بخطمؤلف). سرسام لفظ فارسی است همچون برسام، از بهر آنکه بر سینه است و سام آماس است یعنی آماس عضلۀ سینه و سرسام یعنی آماس سر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : امیر را تب گرفت تب سوزان و سرسامی افتاد چنانکه بار نتوانست داد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 517). خداوند سرسام اندر تب مطبقه سوزان باشد و چشمهاء او سرخ و رگها و چشم او برخاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام. مسعودسعد. این علت جان بین همی علت زدای عالمی سرسام وی را هر دمی درمان نو پرداخته. خاقانی. بیمار دل است و دارد از کفر سرسام خلاف و درد خلان. خاقانی. تب مرا گفت که سرسام گذشت من پس آن شوم انشأاﷲ. خاقانی. سودای دلش بسر درآمد سرسام سرش بدل برآمد. نظامی. دماغ زمین از تف آفتاب به سرسام سودا درآمد ز خواب. نظامی. شهدی که ز سر نشتر زنبور بجستست سرسام ز پی دارد اگرچند گزیدست. عطار. گفت اسبابی پدید آرم عیان از تب و قولنج و سرسام و سنان. مولوی. ترا سرسام جهل است و سخن بیهوده میگویی حکیمی نیست حاذق تا که درمانی کند در وقت. سلمان ساوجی (از شرفنامه)
مرضی باشد که در دماغ ورم پیدا می شود و خلل دماغ ظاهر میگردد و این مرکب است از سر بمعنی رأس و سام بمعنی ورم. شرح قانون و رشیدی نوشته که صاحب این مرض ازروشنی ایذا یابد و بی آرام شود. (آنندراج) (غیاث). صاحب قاموس گوید: مرکب از دو کلمه فارسی است، سر بمعنی رأس و سام بمعنی بیماری چنانکه در برسام، بر بمعنی سینه و صدر و سام بمعنی بیماری است. (یادداشت بخطمؤلف). سرسام لفظ فارسی است همچون برسام، از بهر آنکه بر سینه است و سام آماس است یعنی آماس عضلۀ سینه و سرسام یعنی آماس سر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : امیر را تب گرفت تب سوزان و سرسامی افتاد چنانکه بار نتوانست داد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 517). خداوند سرسام اندر تب مطبقه سوزان باشد و چشمهاء او سرخ و رگها و چشم او برخاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام. مسعودسعد. این علت جان بین همی علت زدای عالمی سرسام وی را هر دمی درمان نو پرداخته. خاقانی. بیمار دل است و دارد از کفر سرسام خلاف و درد خلان. خاقانی. تب مرا گفت که سرسام گذشت من پس آن شوم انشأاﷲ. خاقانی. سودای دلش بسر درآمد سرسام سرش بدل برآمد. نظامی. دماغ زمین از تف آفتاب به سرسام سودا درآمد ز خواب. نظامی. شهدی که ز سر نشتر زنبور بجستست سرسام ز پی دارد اگرچند گزیدست. عطار. گفت اسبابی پدید آرم عیان از تب و قولنج و سرسام و سنان. مولوی. ترا سرسام جهل است و سخن بیهوده میگویی حکیمی نیست حاذق تا که درمانی کند در وقت. سلمان ساوجی (از شرفنامه)
بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه از ریشه گم به معنی رفتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. که چون باشد انجام و فرجام جنگ که را بیش خواهد بد اینجا درنگ. دقیقی. چنین است فرجام آوردگاه یکی خاک یابد یکی فر و جاه. فردوسی. شما هیچ دل را مدارید تنگ چنین است آغاز و فرجام جنگ. فردوسی. چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام. فرخی. زمستان رابود فرجام نوروز چنان چون تیره شب را عاقبت روز. فخرالدین اسعد. همین است و یک رزم مانده ست سخت بکوشیم تا چیست فرجام بخت. اسدی. فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان فرجامجوی روی ندارد به رود و جام. ناصرخسرو. همه فردای تو به از امروز همه فرجام تو به از آغاز. مسعودسعد. با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه). خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست. خاقانی. که شیرین انگبینی بود در جام شهنشه روغن او شد به فرجام. نظامی. پیر میخانه همی خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن. حافظ. - بدفرجام، بدعاقبت: گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان). - بدفرجامی، بدعاقبتی: وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی. سعدی (صاحبیه). - خوب فرجام، آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت: برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ای خوب فرجام نیکوسرشت. سعدی (بوستان). - فرخنده فرجام، خوب فرجام. خوشبخت: هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست. سعدی (بوستان). - نافرجام، بدعاقبت. (غیاث) : هیچ دانی که چیست دخل حرام یا کدام است خرج نافرجام ؟ سعدی (صاحبیه). - نیک فرجام، خوب فرجام. عاقبت به خیر: بخواند هوشمند نیک فرجام نشاید کرد ضایع خیره، ایام. سعدی
بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه از ریشه گم به معنی رفتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. که چون باشد انجام و فرجام جنگ که را بیش خواهد بد اینجا درنگ. دقیقی. چنین است فرجام آوردگاه یکی خاک یابد یکی فر و جاه. فردوسی. شما هیچ دل را مدارید تنگ چنین است آغاز و فرجام جنگ. فردوسی. چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام. فرخی. زمستان رابود فرجام نوروز چنان چون تیره شب را عاقبت روز. فخرالدین اسعد. همین است و یک رزم مانده ست سخت بکوشیم تا چیست فرجام بخت. اسدی. فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان فرجامجوی روی ندارد به رود و جام. ناصرخسرو. همه فردای تو به از امروز همه فرجام تو به از آغاز. مسعودسعد. با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه). خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست. خاقانی. که شیرین انگبینی بود در جام شهنشه روغن او شد به فرجام. نظامی. پیر میخانه همی خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن. حافظ. - بدفرجام، بدعاقبت: گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان). - بدفرجامی، بدعاقبتی: وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی. سعدی (صاحبیه). - خوب فرجام، آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت: برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ای خوب فرجام نیکوسرشت. سعدی (بوستان). - فرخنده فرجام، خوب فرجام. خوشبخت: هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست. سعدی (بوستان). - نافرجام، بدعاقبت. (غیاث) : هیچ دانی که چیست دخل حرام یا کدام است خرج نافرجام ؟ سعدی (صاحبیه). - نیک فرجام، خوب فرجام. عاقبت به خیر: بخواند هوشمند نیک فرجام نشاید کرد ضایع خیره، ایام. سعدی