جدول جو
جدول جو

معنی سرتیپ - جستجوی لغت در جدول جو

سرتیپ
فرمانده تیپ، افسر ارشد در ارتش، بالاتر از سرهنگ
تصویری از سرتیپ
تصویر سرتیپ
فرهنگ فارسی عمید
سرتیپ
(سَ)
در اصطلاح فعلی نظامی، درجه ای است در ارتش، بالاتر از سرهنگی و مادون سرلشکری. دارندۀ این درجه در شمار امراء ارتش است. فرمانده تیپ. فرمانده قسمتی از سربازان:
نه مرد نیزه و تیغم نه مرد حمله و جنگم
نه سالارم نه معلولم (؟) نه سرتیپم نه سرهنگم.
لامعی
لغت نامه دهخدا
سرتیپ
در اصطلاح نظامی درجه ایست در ارتش، افسر ارشد
تصویری از سرتیپ
تصویر سرتیپ
فرهنگ لغت هوشیار
سرتیپ
((سَ))
درجه ای در نظام، بالاتر از سرهنگ
تصویری از سرتیپ
تصویر سرتیپ
فرهنگ فارسی معین
سرتیپ
فرمانده تیپ
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(سَ)
حکیم و فاضل و دانشمند. (برهان). مرد بزرگ و فاضل. (جهانگیری). بزرگ و حکیم و فاضل و دانشمند. (آنندراج) ، کنایه از مسافت یک پرتاب تیر. (آنندراج) ، هر یک از تخته هایی که زیر تیر سقف گذارند، قسمتی از تیر که از ساختمان بیرون ماند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تیزمغز. (برهان). مردم تیزمغز. (آنندراج) : نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب، خیره رأی، سرتیز، سبک پای. (گلستان سعدی) ، خار، نیزه. (برهان) (آنندراج). کنایه از سنان. (انجمن آرا). هر شی ٔ نوکدار. (غیاث) ، تند و تیز. (برهان) (آنندراج). که دارای نوک تیز باشد. نوک تیز:
چو کاسموی و چو سوزن خلندۀ سرتیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار.
فرخی.
ای خم شکسته بر سر چاه کمیز
با سوزن سوفار درست سرتیز.
سوزنی.
خنجر سرتیزش چو مژگان خوبان عشوه انگیز خونریز. (حبیب السیر ص 322) ، مژگان خوبان. (برهان) (آنندراج). کنایه از مژه. (انجمن آرا) :
از بس خونها که ریخت غمزۀ سرتیز او
عشق به انگشت چپ میکند آن را شمار.
خاقانی.
، سرکش و جنگجو. (غیاث) :
به پیش تست میان بسته لشکری سرتیز.
؟ (از جهانگشای جوینی).
سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد
کندرفتار و بگفتار چنین سرتیزیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
دهی است کوچک از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع در7 هزارگزی جنوب سبزواران و در کنار رود خانه هلیل. دارای 16 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرتیپی
تصویر سرتیپی
رتبه و مقام سر تیپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرتیز
تصویر سرتیز
زود خشم، تندخو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرتیر
تصویر سرتیر
((سَ))
تند، سریع
فرهنگ فارسی معین
فوری، بلافاصله، فور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیر وسط اتاق که زیر پلور گذاشته شود، ستون حمال
فرهنگ گویش مازندرانی
مچاله شده ی پارچه که جهت حمل بار به سر گذارند
فرهنگ گویش مازندرانی