در اصطلاح فعلی نظامی، درجه ای است در ارتش، بالاتر از سرهنگی و مادون سرلشکری. دارندۀ این درجه در شمار امراء ارتش است. فرمانده تیپ. فرمانده قسمتی از سربازان: نه مرد نیزه و تیغم نه مرد حمله و جنگم نه سالارم نه معلولم (؟) نه سرتیپم نه سرهنگم. لامعی
در اصطلاح فعلی نظامی، درجه ای است در ارتش، بالاتر از سرهنگی و مادون سرلشکری. دارندۀ این درجه در شمار امراء ارتش است. فرمانده تیپ. فرمانده قسمتی از سربازان: نه مرد نیزه و تیغم نه مرد حمله و جنگم نه سالارم نه معلولم (؟) نه سرتیپم نه سرهنگم. لامعی
حکیم و فاضل و دانشمند. (برهان). مرد بزرگ و فاضل. (جهانگیری). بزرگ و حکیم و فاضل و دانشمند. (آنندراج) ، کنایه از مسافت یک پرتاب تیر. (آنندراج) ، هر یک از تخته هایی که زیر تیر سقف گذارند، قسمتی از تیر که از ساختمان بیرون ماند. (فرهنگ فارسی معین)
حکیم و فاضل و دانشمند. (برهان). مرد بزرگ و فاضل. (جهانگیری). بزرگ و حکیم و فاضل و دانشمند. (آنندراج) ، کنایه از مسافت یک پرتاب تیر. (آنندراج) ، هر یک از تخته هایی که زیر تیر سقف گذارند، قسمتی از تیر که از ساختمان بیرون ماند. (فرهنگ فارسی معین)
تیزمغز. (برهان). مردم تیزمغز. (آنندراج) : نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب، خیره رأی، سرتیز، سبک پای. (گلستان سعدی) ، خار، نیزه. (برهان) (آنندراج). کنایه از سنان. (انجمن آرا). هر شی ٔ نوکدار. (غیاث) ، تند و تیز. (برهان) (آنندراج). که دارای نوک تیز باشد. نوک تیز: چو کاسموی و چو سوزن خلندۀ سرتیز که دیده خار بدین صورت و بدین کردار. فرخی. ای خم شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درست سرتیز. سوزنی. خنجر سرتیزش چو مژگان خوبان عشوه انگیز خونریز. (حبیب السیر ص 322) ، مژگان خوبان. (برهان) (آنندراج). کنایه از مژه. (انجمن آرا) : از بس خونها که ریخت غمزۀ سرتیز او عشق به انگشت چپ میکند آن را شمار. خاقانی. ، سرکش و جنگجو. (غیاث) : به پیش تست میان بسته لشکری سرتیز. ؟ (از جهانگشای جوینی). سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد کندرفتار و بگفتار چنین سرتیزیم. سعدی
تیزمغز. (برهان). مردم تیزمغز. (آنندراج) : نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب، خیره رأی، سرتیز، سبک پای. (گلستان سعدی) ، خار، نیزه. (برهان) (آنندراج). کنایه از سنان. (انجمن آرا). هر شی ٔ نوکدار. (غیاث) ، تند و تیز. (برهان) (آنندراج). که دارای نوک تیز باشد. نوک تیز: چو کاسموی و چو سوزن خلندۀ سرتیز که دیده خار بدین صورت و بدین کردار. فرخی. ای خم شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درست سرتیز. سوزنی. خنجر سرتیزش چو مژگان خوبان عشوه انگیز خونریز. (حبیب السیر ص 322) ، مژگان خوبان. (برهان) (آنندراج). کنایه از مژه. (انجمن آرا) : از بس خونها که ریخت غمزۀ سرتیز او عشق به انگشت چپ میکند آن را شمار. خاقانی. ، سرکش و جنگجو. (غیاث) : به پیش تست میان بسته لشکری سرتیز. ؟ (از جهانگشای جوینی). سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد کندرفتار و بگفتار چنین سرتیزیم. سعدی
دهی است کوچک از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع در7 هزارگزی جنوب سبزواران و در کنار رود خانه هلیل. دارای 16 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است کوچک از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع در7 هزارگزی جنوب سبزواران و در کنار رود خانه هلیل. دارای 16 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)