جدول جو
جدول جو

معنی سرتاح - جستجوی لغت در جدول جو

سرتاح
(سِ)
ماده شتر نجیب. (ناظم الاطباء) ، زمین نرم بسیار رویانندۀ گیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ)
نام حصنی است منیع و عاصمه ای از اعمال حلب و بدان منسوبست حسین بن عبدالله الأرتاحی و ابوعبدالله محمد بن احمد بن حامد بن مفرّج بن غیاث الارتاحی. (از معجم البلدان). و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: قصبۀ کوچکی است واقع در مسافت یکساعتی قصبۀ ’حارم’ از ولایت حلب. در قدیم شهری بسیار معتبر و مستحکم بوده است ودر جنگهای صلیبی محاربات خونین بدانجا وقوع یافته.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابن باتوبن توشی بن چنگیزخان. دومین از خانان گیوک اردو از خانان دشت قبچاق غربی خاندان باتو متوفی در 654 هجری قمری رجوع به تاریخ گزیده ص 576 و تاریخ غازان ص 2 و جهانگشای جوینی ج 1 ص 223 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گیسوپوش زنان. (غیاث) (آنندراج). یک نوع زینتی در سر زنان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
نافرمان و سرکش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شترمادۀ دراز. و گفته شده شترمادۀ نجیب و بزرگ هیکل یا فربه پرگوشت یا توانا و سخت تمام خلقت. ج، سرادح. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقۀ دراز یا نجیب یا بزرگ یا فربه یا نیرومند سخت کامل خلقت. سرداحه. (از اقرب الموارد) ، درختان موز. (منتهی الارب). دسته ای و انبوه درخت طلح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
اسب پنجم در مسابقت. (مهذب الاسماء). اسب پنجم از اسبان رهان. (منتهی الارب). اسبی که در مسابقه پنجم شود. (از متن اللعه). اسب پنجمین در مسابقه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، صاحب راحت و نشاط. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
تنت چو طبعت صافی و طبع چون تن راست
دلت ز جانت مسرور و جان ز دل مرتاح.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(سَ)
رها کردن. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 57) ، طلاق. اسم است مر تسریح را. (منتهی الارب) : و سرحوهن سراحاً جمیلاً. (قرآن 49/33). (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، و در مثل است: السراح من النجاح، یعنی اگر بر روا کردن حاجت مرد توانا نیستی او را مأیوس کن که در نظر او مانند روا کردن است. (اقرب الموارد) ، یعنی کار او را یکسره کن، نظیر: البأس احدی، آسانی و روانی. شمس قیس نویسد: و سراح در لغت عرب آسانی و روانی باشد و گویند فعلت هذا فی سراح و رواح، این کار برکردم به سهولت و آسانی. (المعجم فی معاییر اشعار العجم). افعله فی سراح و رواح، فی سهوله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرداح
تصویر سرداح
شتر ماده دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سریاح
تصویر سریاح
ملخ، دراز، نام سگی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراح
تصویر سراح
رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتاح
تصویر مرتاح
((مُ))
بانشاط، شادان، مسرور
فرهنگ فارسی معین
روستایی از توابع بندرگز، تاق بالایی
فرهنگ گویش مازندرانی
وسیله ای برای نمونه برداری یا خرده فروشی غلات و حبوبات –
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در نزدیکی روستای میخ ساز نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه ی هزارجریبی ساری، طنابی که روی سر بافنده آویزان است و به رقاصک وصل شود، نخی
فرهنگ گویش مازندرانی