جدول جو
جدول جو

معنی سراسکند - جستجوی لغت در جدول جو

سراسکند
(سَ اِ کَ)
نام یکی از بخشهای شهرستان تبریز که در جنوب خاوری تبریز و دامنۀ شرقی کوه سهند واقع است. آب قراء بخش از رودخانه های محلی که تعدادش تا هشت میرسد و عمده ترین آنها از قرانقوچای میباشد تأمین میشود. محصول عمده بخش غلات، حبوب، سردرختی است. از لحاظ تقسیمات اداری چنین است: 1 - حومه بخش که از 54 آبادی تشکیل شده و دارای 26315 تن جمعیت است. 2- دهستان آتش بیگ که از 176 آبادی تشکیل شده و دارای 14922 تن جمعیت است. مرکز بخش قصبۀکوچک سراسکندخان و قراء مهم آن ذوالبین، گنجینه کتاب، باباکندی، عزیزکندی، دمناب، وظیفه خوران، پاشابیک، سلوک میباشد. حومه بخش سراسکند از 54 آبادی تشکیل گردیده که در حومه سراسکند واقع شده اند و مهمترین آنها داش بلاغ، وظیفه خوران، باباکندی، ذوالبین، دمناب وعلی آباد میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرافکن
تصویر سرافکن
سراف کننده، کنایه از شمشیر، تیغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرافکنده
تصویر سرافکنده
خجل، شرمسار، خوار
فرهنگ فارسی عمید
دهی جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز است که در 20هزارگزی شمال باختری مرکز بخش و 10هزارگزی شوسۀ تبریز - میانه واقع است. کوهستانی و معتدل است و 148 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ اِ کَ فَ رَ یِ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 212 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رود تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، پنبه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ اِ کَ دِ عَ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 212 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و رود تأمین میشود و محصول آن غلات، حبوب. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ اِ کَ دِ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. آب آن از چشمه و رود تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، پنبه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 30 هزارگزی شوسۀ تبریز و میانه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 216 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوب و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دهی است جزء دهستان آتش بیک سراسکند شهرستان تبریز که در 37 هزارگزی باختر سراسکند و 23 هزارگزی راه شوسۀ تبریز به میانه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 283 تن سکنه و آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوبات و پنبه و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ کَ سَ)
دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. 12هزارگزی جنوب سراسکند، 5هزارگزی خطآهن میانه به مراغه. کوهستانی، معتدل. سکنۀ آن 120تن شیعۀ ترک زبان. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آنجا غلات، حبوبات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی از حومه بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 12هزارگزی شمال سراسکند و 12هزارگزی راه شوسه سراسکند به سیاه چمن واقعست. کوهستانی و معتدل است و 270 تن سکنه دارد آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
از سانسکریت اسکنده، صنم اسکندبن مهادیو صبی راکب طاوس فی یده شکد، و هو کالسیف قاطع فی الجانبین و مقبضه فی وسطه علی هیئه دستج المهراس. (ماللهند بیرونی چ زاخائو ص 57 س 8، و رجوع به ص 272 س 12 شود).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش سراسکند شهرستان تبریز. واقع در 10هزارگزی خاور سراسکند و 10هزارگزی شوسۀ سراسکند به سیاه چمن. کوهستانی، دارای 425 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دهی از دهستان آتش بیگ است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و215تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکندر شهرستان تبریز واقع است و 435 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 190 تن سکنه. آب آن از چشمه ورود. محصول آنجا غلات، حبوبات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز، واقعدر 25هزارگزی باختر سراسکند و 10هزارگزی خط آهن میانه - مراغه، با 362 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ اِ کَ)
قصبه و مرکز بخش سراسکند از شهرستان تبریز. سکنۀ قصبه در حدود 2266 تن است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 1864 تن است. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، میوه، حبوب است. این قصبه دارای دبستان و تقریباً 50 دکان مختلف است. ادارات دولتی آن بخشداری، ژاندارمری، بهداری، آمار و دفتر پست می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قُ کَ)
دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع در 41 هزارگزی باختر مرکز بخش و 35 هزارگزی خط آهن مراغه به میانه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی معتدل. سکنۀ آن 78 تن است. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان، 27000 گزی خاور زنجان و 6000 گزی شوسۀ زنجان - قزوین. سکنه 500 تن، شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، انگور، بنشن. شغل اهالی زراعت و چوبداری. راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ رالْ لو)
دهی است از دهستان چایپارۀ بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، در 22هزارگزی جنوب شرقی قره ضیاءالدین و 13هزارگزی شمال راه اواوغلی به جلفا و در درۀ معتدل هوائی واقع و دارای 1383تن سکنه است. آبش از آق چای تأمین می شود و محصولش غلات و حبوبات. شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام کوهی است که در شمال شهر کرج واقع شده است. مرغزار کتیو که از مشاهیر مرغزارهای عراق است بطول شش فرسنگ و عرض سه فرسنگ در شمال این کوه است و چشمه ای که به خسرو منسوب است در پای آن کوه واقع است. (نزهه القلوب مقالۀ سوم چ اروپا ص 195)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از بخش ایذۀ شهرستان اهواز که در 9هزارگزی شمال باختری ایذه کنار راه مالرو ایذه واقعست. محلی است جلگه، گرمسیر، سکنۀ آن 108 تن از ایل بختیاری هستند و آب آن ازقنات تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری، و صنایع دستی زنان گیوه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قَ کَ)
دهی از دهستان چاردولی بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع در 25000 گزی شمال قصبۀ اسدآباد و 60 هزارگزی جنوب باختر شوسۀ همدان به قروه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی سردسیر و سکنۀ آن 29 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، انگور، صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. طایفۀ چمور تابستان برای تعلیف احشام به آنجا میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام کوهی است در سرزمین کافرستان واقع در شمال خاوری افغانستان که بلندی مرتفعترین نقطۀ قلۀ آن 4239 گز میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ)
کسی را گویند که مکمل و مسلح شده باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
مرادف سرافشان. (آنندراج). سرانداز. سرافشان:
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.
نظامی.
رجوع به سرافشان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ)
قصبه ای از خواف به نیشابور. (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ / دِ)
عاجز. خجل. شرمنده. سربزیر:
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
نشسته سرافکنده بی گفت وگوی
ز شرم آستین را گرفته بروی.
فردوسی.
باستاد در پیش او بنده فش
سرافکنده و دستها زیر کش.
فردوسی.
همواره شاه باد خداوند و شاد باد
بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین.
فرخی.
بدخواه او نژند و سرافکنده و خجل
چون گل که از سرش برباید عمامه باد.
فرخی.
تا دگر فسادی دردل دارند سرافکنده و خاموش ایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620). دمنه چون سرافکنده، اندوهگین نزد شتربه رفت. (کلیله و دمنه) ، سرنهاده. به خاک افتاده:
منم بندۀ اهل بیت نبی
سرافکنده بر خاک پای وصی.
فردوسی.
سرافکنده چون آب دریای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش.
نظامی.
، سرنهاده. تسلیم:
کشیدند سرها که تا زنده ایم
بدین عهد و پیمان سرافکنده ایم.
نظامی.
اگر بنده گیرد سرافکنده ایم
وگر جفت سازد همان بنده ایم.
نظامی.
، سرازیر. افتاده. سرنگون:
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم.
عنصری.
پس چونکه سرافکنده و رنجور بمانده ست
هر شاخ که از میوه و گل گشت گرانبار.
مسعودسعد.
بخم زلفک بنفشه سرش
چون بنفشه شدم سرافکنده.
سوزنی.
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم.
خاقانی.
رخسار ترا که ماه و گل بندۀ اوست
لشکرگه آن زلف سرافکندۀ اوست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلابکند
تصویر سلابکند
آبکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرافکنده
تصویر سرافکنده
((~. اَ کَ دَ یا دِ))
شرمسار، فروتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درافکند
تصویر درافکند
ابژکتیو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سپاسمند
تصویر سپاسمند
متشکر
فرهنگ واژه فارسی سره
خجل، خجلت زده، خوار، سربه زیر، شرمسار، شرمنده، مخذول
متضاد: سربلند، مفتخر، شرمسارانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرشکن، پولی که از هم یاری عده ای جمع شود
فرهنگ گویش مازندرانی