جدول جو
جدول جو

معنی سخلاط - جستجوی لغت در جدول جو

سخلاط(سَ)
گل یاسمن. (دزی ج 1 ص 639)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخلاط
تصویر اخلاط
خلط ها، در طب قدیم عناصر چهارگانۀ بدن شامل سودا، صفرا، بلغم و خون، جمع واژۀ خلط
اخلاط اربعه: در طب قدیم چهار خلط خون، صفرا، سودا و بلغم، اخلاط چهارگانه
اخلاط چهارگانه: در طب قدیم چهار خلط خون، صفرا، سودا و بلغم، اخلاط اربعه
اخلاط ردیه: در طب قدیم رطوبت های فاسد و گندیدۀ بدن
اخلاط قوم: کسانی که از قوم نباشند و در آن داخل شده باشند، گروه آمیخته از هر گونه مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سجلاط
تصویر سجلاط
یاس، درختچه ای زینتی با گل های زرد، سفید یا بنفش، یاسمین، یاسمن، سمن، یاسم
نوعی پوشش هودج، جامۀ کتانی نقش و نگاردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سقلاط
تصویر سقلاط
سقلاطون، برای مثال ز بس شقایق گویی خزانه دار فلک / به گرد دامن کهسار می کشد سقلاط (نزاری - لغت نامه - سقلاط)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
مصحف سجلاط. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گل یاسمن را گویند که یاسمن سفید و کبود باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
آمیزش کردن با کسی. منه: خالطه مخالطهً و خلاطاً، با درد و رنج شدن. منه: خالطه الداء، گرگ در گوسفندان افتادن. منه: خالط الذئب الغنم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، گائیدن زن. منه: خالط المراءه، شوریده عقل گردیدن. منه: خولط الرجل فی عقله. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
قصبۀ ارمنستان میانه می باشد و سرمای زمستانش از سردی ضرب المثل است. این قصبه در ساحل دریاچه واقع شده که در آن ماهی طرنج وجود دارد که چنین ماهی در دریای دیگر یافت نشود و آنچه از این دریا صید میشود، بسایر بلاد حمل می گردد و از غرائب آنکه در مدت ده ماه در هر سال در این دریا جانوری و ماهی وجود ندارد و بعد یکدفعه ماهی بظهور می رسد که شکار می کنند و جمعآوری می نمایند و به دریای دور می فرستند. (از معجم البلدان) :
گر شاه بانوان ز خلاط آمده بحج
نامش بجود در همه عالم عیان شده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خِ)
آمیختگی شتران و مردم و مواشی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، آمیزش فحل با ناقه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرد به هر کار آمیزنده و فسادافکننده در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به مخلط شود
لغت نامه دهخدا
(سِ قِلْ لا / سِ قُ)
جامۀ صوف معروف که در عرف آن را نبات گویند. (غیاث). جامۀ صوف که در فرنگ بافند. (آنندراج) : هزار سر مادیان و از دیبا و سقلاط و آنچه بدین ماند صلح تمام کنیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ز بس شقایق گویی خزانه دار فلک
به گرد دامن کهسار میکشد سقلاط.
نزاری قهستانی.
ملبس بجامه های توزی و بمبی و صوفهای مصری و عتابی و سقلاط. (ترجمه محاسن اصفهان ص 75)
لغت نامه دهخدا
(سَ جُ / سِ جُ)
به لغت یونانی یاسمین را گویند که یاسمن زرد و یاسمن سفید باشد. (برهان) (الفاظ الادویه). در المعرب جوالیقی ص 184 سطر 6 و در منتهی الارب بدین معنی بکسر اول و دوم و تشدید سوم آمده است. رجوع به سجلات شود
لغت نامه دهخدا
(سِ جِلْ لا)
چیزی است از صوف که زنان بر هودج اندازند. (المعرب جوالیقی از فراء) ، یا آن جامۀ کتان نگارین بر شکل نگار خاتم. (منتهی الارب) (المعرب). و فراء گوید:آن جامه ای است کتانی نگار زده که نگارهای آن خاتم را ماند و گمان دارند که آن رومی سجلاطس است، سپس معرب گشته و آن را سجلاط گفته اند. (المعرب). مؤلف منتهی الارب سجلاطس را کلمه ای مستقل ذکر کرده و نویسد نوعی از بساط رومی است و کلمه رومی معرب است، باید دانست که پسوند ’اس’ در حکم اعراب آخر کلمه است و در یونانی سجلاطس و سجلاط یکی است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خلط. (دهار).
- اخلاط اربعه، هر چهار مزاج بدن. گشنهای چهارگانه. دم و بلغم و مرتان یعنی مرهالصفراء و مرهالسوداء. رجوع به خلط شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مصحف خلاط، نام شهری به ارمینیه. (منتهی الارب). در کنار دریاچۀ وان و آنرا از اقلیم پنجم محسوب میداشتند. (مجمل التواریخ والقصص ص 480). اخلاط، شهرکیست از ارمینیه خرّم و بانعمت و مردم و خواسته و بازرگانان بسیار و از وی زیلوهای قالی و غیره و شلواربند و چوب بسیار خیزد. (حدودالعالم). و رجوع به ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 191 و حبط ج 1 ص 169، 407، 408، 432 و حبط ج 2 ص 184، 198، 348 و روضات الجنات ص 258 شود
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ)
پلاس هودج. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(غَلْ لَ / لِ)
اخلاط فرس، کوتاهی کردن اسب در رفتار، درویش کردن، دست بداشتن. (تاج المصادر بیهقی). رها کردن. بگذاشتن، خلال بار آوردن خرما. خلال آوردن نخل. (منتهی الارب) ، تباه بار آوردن خرما، علف شیرین چریدن شتر، چرانیدن شتران را در علف شیرین. (منتهی الارب). در شیرین گیاه چرانیدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). گیاه شیرین دادن شتر را، بردن چیزی را، ربودن چیزی را، محتاج شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) ، حاجتمند گردانیدن. (منتهی الارب). محتاج کردن. (مؤید الفضلاء) ، وفا نکردن. (منتهی الارب) ، یکی از عیوب بلاغت است، چنانکه گوئی ’زود به از دیر بسیار است’، یعنی کم و زود به از دیر بسیار است. و مانند این بیت ناصرخسرو:
زن بدخو را مانی که مرا با تو
سازگاری نه صوابست و نه بیزاری.
یعنی زن بدخو و گران کابین را مانی... و مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اخلال، بکسر همزه نزد اهل معانی آنست که لفظ از اصل مقصود ناقص و برای افهام معنی وافی نباشد، مانند این شعر:
والعیش خیر فی ظلا-
ل النّوک ممّن عاش کداً.
نوک بمعنی حمق و کد یعنی رنج بردن و اصل مقصود آنست که زندگانی بناز و نعمت در زیر سایۀ حماقت و ابلهی نیکوتر از زندگانی مقرون به رنج و محنت در زیر سایۀ خرد و دانش باشد. و الفاظ در این بیت برای درک مقصود غیروافی است چنانچه در مطول در بحث ایجازو اطناب بیان کرده و این نوع را در علم معانی اخلال نام نهاده اند.
، اخلال والی به ثغور، اندک کردن لشکر را در مرزها. (منتهی الارب) ، اخلال بمکان، غائب شدن از جائی و گذاشتن آن را. (منتهی الارب). گذاشتن مردم جای را
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سلطه. تیر دراز باریک. (منتهی الارب) ، توبره ای که در آن کاه کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخلاط
تصویر مخلاط
مرد مجوش، به هم زننده: کار دیگران را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاط
تصویر خلاط
آمیختگی، آمیزش نر و ماده در ستور، شوریدگی آمیزش کردن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته برابر با ابریشم پرند رز دوخت پرند کبود نوعی پارچه ابریشمی زر دوزی شده که آنرا در بغداد می بافتند و شهرت بسیار داشته، پارچه ای نفیس به رنگ سرخ یا کبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجلاط
تصویر سجلاط
یاسمن از گل ها هدایت سجلاط را تازی گشته سجلات پارسی می داند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خلط، خل ها (خل خلط) درپزشکی باستانی باور داشتند آدمیان به چهار خلند: خل خونی خل ویشی (ویش صفرا) خل سیاباهی (سوداء) و خل درمی (درم بلغم پهلوی)، کنش ها، داروهای خوشبو جمع خلط، داروهای خوشبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلاط
تصویر اخلاط
جمع خلط، چیزهای درهم آمیخته، در طب قدیم صفرا وخون و بلغم و سودا
فرهنگ فارسی معین