جدول جو
جدول جو

معنی سخبر - جستجوی لغت در جدول جو

سخبر
(سَ بَ)
نوعی از درخت که به اذخر ماند و مار آن را دوست دارد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، رکب فلان السخبر، بی وفایی نمود. (منتهی الارب). غدر کرد. (از اقرب الموارد) :
و الغدر ینبت فی اصول السخبر.
؟ (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سخبر
(سَ بَ)
یاقوت نویسد: موضعی است وگمان میکنم در نزدیکی نجران است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
سخبر
مار دوست از گیاهان، ناتوزش (بی وفائی)
تصویری از سخبر
تصویر سخبر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخار
تصویر سخار
گیاهی پرشاخ، تلخ و بدبو که در طب قدیم برای تقویت معده و معالجۀ صرع و سکته به کار می رفت
فرهنگ فارسی عمید
شمشیری به طول ۱۰۵ سانتی متر و وزن ۵۰۰گرم که طول تیغۀ آن ۸۸ سانتی متر است، رشته ای در شمشیربازی که ضربه های آن در قسمت های بالای بدن قابل قبول است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
کسی یا چیزی که از او خبر می دهند، شهرت، مقابل منظر، درون و باطن شخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
بزرگ، گنده، فربه، سفت و سخت، غلیظ، کلفت، ضخیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبر دهنده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
باخبرتر. خبیرتر. آگاه تر: و کان من اخبرالناس (فضل بن سهل) بعلم النجامه. (ابن خلکان).
- امثال:
اهل المکه اخبر بشعابها
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
خبر خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خبر پرسیدن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، گوسپندی را بشراکت خریدن و ذبح کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خریدن قوم گوسپندی را و سپس ذبح کردن و تقسیم کردن گوشت آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، آگاهی به چیزی و باخبر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دانستن حقیقت امری. (از اقرب الموارد). دانستن کنه و حقیقت امری. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ)
استبر. اوستا ’ستوره’ (ستبهره، ستمبهره) (محکم) ، پهلوی ’ستپر’ و ’ستور’، هندی باستان: ریشه ’ستبه’ (تعیین کردن، تکیه دادن) ، قیاس کنید با استی ’ست، اود’ (قوی). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گنده و لک و پک و غلیظ. سطبر با طای حطی، معرب آن است. (برهان). گنده و غلیظ. (آنندراج). پارچۀ گنده را گویند و استبره و ستبر پارسی و سطبر معرب آن است. (آنندراج). غلیظ. (دهار). گنده و غلیظ. و سطبر معرب آن است. (غیاث) :
که رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر و نیروی ببر و هژبر.
فردوسی.
ستبر است بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر.
فردوسی.
گنگی پلید بینی و گنگی پلید پا
محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی.
عسجدی.
کمانی چو خفته ستون ستبر
زهش چون کمندی ز چرم هزبر.
اسدی.
شیر گردن ستبر از آن دارد
که رسولی بخرس نگذارد.
سنایی.
- ستبراندام، درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد.
- ستبربازو، که بازوی ضخیم و کلفت دارد.
- ستبرباف، بافندۀ ثوب و جامۀ ضخیم و سطبر.
- ستبرپوست، پوست کلفت.
- ستبرران، آنکه ران ضخیم و کلفت دارد.
- ستبرساق،دارای ساق ضخیم و کلفت.
رجوع به سطبر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دوائی است تلخ، طبیعتش گرم و خشک است، مقوی معده هم هست و سدۀ جگر بگشاید. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که معده را تقویت کند و بهضم غذا مدد دهد وسده ها بگشاید و طعم تلخ دارد و در صرع سود بخشد و مزاجهای گرم را زیان دارد و تب را بزودی علاج کند. (ازابن البیطار). یک نوع داروئی تلخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَدَ)
دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور واقع در 5 هزارگزی شمال قدمگاه. هوای آن معتدل است و 418 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
به لغت رومی دوالی است که آن را به فارسی سرخش و گیلدارو گویند و آن چوبکی باشد که در کنار دریای گیلان باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَمْ بَ)
دانای هر چیزی و ماهر و استوار کار آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
چاه بسیارآب، نرخ ارزان. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ)
کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف. (ناظم الاطباء). غلیظ. (ترجمان القرآن) (صراح اللغه). ستبر: ولیکن عجب از وی این است که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از وی (از شهرک مامطیر بدیلمان) حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو. (حدود العالم). و مردم سودان سطبرلب و دراز انگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم).
کنگی بلند بینی لنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گرد ساعدی.
عسجدی.
گفتند ای حکیم ترا... سطبر و بندگران و... می بینم. (تاریخ بیهقی). دل سطبر و خون او سطبر باشد. (ذخیره خوارزمشاهی).
در زاویۀ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم.
مسعودسعد.
عکرمه گفت (من ّ) چیزی بود مانند روبی سطبر. (تفسیر ابوالفتوح).
گردن سطبر کردی از سیم این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به.
سوزنی.
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر.
مولوی.
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر
براندایدش دایه پستان بصبر.
سعدی.
رجوع به ستبر شود، کلان و گنده و جسیم. (ناظم الاطباء). چاق و فربه:
به بالا بلند و به پیکر سطبر
به حمله چو شیر و به پیکار ببر.
فردوسی.
، منجمد، متراکم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُخَبْ بِ)
خبردهنده. آگاه کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اطلاع دهنده. خبردهنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل و تخبیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
درون چیزی، خلاف منظر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درون مرد، خلاف منظر. (ناظم الاطباء). نهان. باطن:
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا هم منظر.
فرخی.
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو اندر خور منظر مخبر.
فرخی.
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بود میر مخبری.
فرخی.
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها از او خوارند و در عارند مخبرها.
منوچهری.
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری.
منوچهری.
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زفتی.
علی قرط اندکانی (از لغت فرس اسدی چ هرن ص 14).
گرت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
ناصرخسرو.
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.
ناصرخسرو.
چونان که سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.
ناصرخسرو.
در... مظهر بی مخبر... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه). با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمائی. (سندبادنامه ص 250).
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است.
ادیب صابر (از امثال و حکم ج 4 ص 1744).
چون سر و ماهیت جان مخبر است
هر که او آگاه تر با جان تر است.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 354).
، آنچه از کسی بازگویند. شهرت و آوازه:
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دوان کدام به مخبر نکوتر است.
خاقانی.
آری منم که رومی و مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخبرش.
خاقانی.
اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش.
خاقانی.
، آنچه یا آنکه از اوخبر دهند:
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه از او نقل می کند ناقل.
سعدی.
، علم به ظاهر چیزی و آگاهی از چیزی، جای آزمایش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
ریش آزمای، آزمودن زخم، ژرفاسنجی شیربیشه، نهاد بن، رنگ رخسار بارشک مرغکی از تیره مرغبارانیان ننگ، دشمنی، خوبی، مانندگی، ریخت، زیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبر دهنده، آگاه کننده، گوینده اخبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنبر
تصویر سنبر
کاردان کارشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعبر
تصویر سعبر
چاه پر آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سغبر
تصویر سغبر
یونانی سرخش گیلدارو از گیاهان دارویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطبر
تصویر سطبر
کلفت و غلیظ، ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سختر
تصویر سختر
سخت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
ضخیم و کلفت و گنده و غلیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخبر
تصویر تخبر
خبر خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابر
تصویر سابر
شمشیر، تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
((مُ بِ))
خبررسان، خبر دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
((س تَ))
بزرگ، گنده، سفت، محکم، فربه، چاق، ضخیم، کلفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
ضخیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبررسان، خبرنگار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خبر
تصویر خبر
آگهی، تازه، پیام، رسیده، نوداد
فرهنگ واژه فارسی سره
تناور، تنومند، ثخن، دفزک، زفت، ضخیم، استبر، قطور، فربه، کلفت، گنده، ناهموار
متضاد: نازک، سفت، سخت، غلیظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد