جدول جو
جدول جو

معنی سحکان - جستجوی لغت در جدول جو

سحکان
این قریه از قرای سبعۀ جاسب میباشد. آب آن از رودخانه و چهار رشته قناتست که در رودخانه حفر کرده اند... این دهکده در اسفل درۀ جاسب واقع است، هوایش از سایر نواحی ملایم تر است، باغاتش زیاد و اشجار کثیره دارد، خاصه بادام که اغلب گذران مردم از بادام حاصل میشود. (از مرآت البلدان ص 70)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکان
تصویر سکان
دنبالۀ هواپیما یا کشتی، آلتی در دنبالۀ کشتی برای حرکت دادن کشتی از سمتی به سمت دیگر
جمع واژۀ ساکن، ساکنین
کسی که کارد و چاقو می سازد
فرهنگ فارسی عمید
(سُکْ کا)
آلتی چوبی یا فلزی که در یکی از دو انتهای کشتی تعبیه کنند و با حرکت آن جهت حرکت کشتی را تغییر دهند. ج، سکانات، در دم هواپیما دو پیکان است که از فلز ساخته می شود. سکان عمودی، سکان افقی و هر یک شامل دو قسمت است: ثابت و متحرک و با آن جهت حرکت هواپیما را در هوا تغییر می دهند
جمع واژۀ ساکن. باشندگان. رجوع به ساکن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
از اولاد گروه نیشابوریان است. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس گوید: حسکان، کسحبان، فی نسب جماعه نیسابوریین من المحدثین، نقله الحافظ. علم حدیث و به ویژه دقت های محدثان در بررسی احادیث، یکی از پایه های اصلی شکل گیری فقه اسلامی است. محدثان با گردآوری و بررسی دقیق احادیث پیامبر اسلام، به فقیهان کمک کردند تا بر اساس روایات صحیح، فتوا صادر کنند. این نقش برجسته محدثان در تاریخ اسلام، به حفظ صحت و اصالت منابع دینی کمک شایانی کرد.
لغت نامه دهخدا
(سُ)
اسب نری بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نیک برنده و کشندۀ هر چیز. (منتهی الارب). جرّاف. (اقرب الموارد) ، باقی آب در مشک. (مهذب الاسماء) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام آبی است. (معجم البلدان) :
لولا بنی ّ ما حضرت سحبان
و لا اخذت أجره من انسان.
؟ (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان حومه بخش اشنویه شهرستان ارومیه. دارای 613 تن سکنه. آب آن از جویبار امیرآباد و چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
موضعی است معروف، قریب به همدان، خوش آب و هوا، نزدیک به قریۀ توی و هر دو با یکدیگر معروف و منسوب و متعلق به یک حاکم. (آنندراج). رجوع به تویسرکان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستیهنده. (منتهی الارب). لجوج، مرد دشوارخوی. (منتهی الارب). بدخلق
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سگزی. سگزیان:
بفرمود ما را یل اسفندیار
چنین با سکان ساختن کارزار.
فردوسی.
و لقبش (بهرام ثالث) سکان شاه و سکان نام سیستان است. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه، دارای 132 تن سکنه است. آب آن از دره سرکانی و محصول آن غلات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزو دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 15 هزارگزی جنوب آوج و 12 هزارگزی راه عمومی. ناحیه ای است کوهستانی سردسیری. دارای 570 تن سکنه میباشد. از چشمه سار مشروب می شود. محصولاتش غلات، بنشن و عسل است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
جزیره ای است ماوراء سراندیب و در آنجا کوهی عظیم است بنام راهوان و درآنجا یاقوت وجود دارد. (از الجماهر بیرونی ص 44)
لغت نامه دهخدا
ابن طغشاده از شاهان بخارا که پس از طغشاده به پادشاهی رسید و مدت هفت سال سلطنت کرد و وی نیز در غوغایی کشته شد. (از رودکی سعید نفیسی ج 1 ص 223)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سکان
تصویر سکان
دنباله کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
باغرغرک گونه ای از باغرغره که پرنده است و آن را به نادرست باقرقره می نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکان
تصویر سکان
((سُ کّ))
اسباب هدایت وسیله های شناور یا پرنده مثل کشتی و هواپیما
فرهنگ فارسی معین
زمام، فرمان، ساکنین، مقیمان، ساکنان، باشندگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد