جدول جو
جدول جو

معنی سحرگهان - جستجوی لغت در جدول جو

سحرگهان
(سَ حَگَ)
مخفف سحرگاهان:
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست.
حافظ.
رجوع به سحرگاه و سحرگه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سحرگاه
تصویر سحرگاه
هنگام سحر، سپیده دم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحرگاهان
تصویر سحرگاهان
در وقت سحر، به وقت سحر، سپیده دمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرگهان
تصویر دیرگهان
دیرگاه، زمان دیر، زمان قدیم، از مدت دراز، دیروقت، بی موقع، دیرگاهان، دیرگهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرگران
تصویر سرگران
سر سنگین، ناخشنود، خشمناک، مغرور، مست
فرهنگ فارسی عمید
(سَ حَ گَهْ)
مخفف سحرگاه. وقت سحر. صبح هنگام:
سحرگه بدان دشت توران شویم
زنخجیر و از تاختن نغنویم.
فردوسی.
کنون ما ز دل ترس بیرون کنیم
سحرگه بریشان شبیخون کنیم.
فردوسی.
برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش
زهارها شده پرگوه و خایه ها شده غر.
لبیبی.
وقت سحرگه چکاو خوش بزند در تکاو
ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد.
منوچهری.
ای پسر بنگر بچشم سر درین زرین سپر
کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلساکند.
ناصرخسرو.
ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید
آوازۀ وفات شهنشه برآورید.
خاقانی.
بکوی تو از زحمت عاشقانت
نسیم سحرگه گذر برنتابد.
خاقانی.
سحرگه که آمد به نیک اختری
گل سرخ بر طاق نیلوفری.
نظامی.
سحرگه که یک چشمه یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید.
نظامی.
سواران همه شب به تک تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند.
سعدی.
روی بر خاک عجز میکوبم
هر سحرگه که باد می آید.
سعدی.
سحرگه مجال نمازش نبود
ز یاران کس آگه زرازش نبود.
سعدی.
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم.
حافظ.
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میگویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی.
حافظ.
رجوع به سحرگاه شود.
- باد سحرگهی:
بمطربان صبوحی دهیم جامۀ پاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
نام یکی از دهستانهای پنجگانه بخش هوراند شهرستان اهر، که در قسمت جنوب خاوری بخش قرار گرفته و آب و هوای نسبتاً گرمسیری دارد. آب آن و قراء تابعه از قره سو و رود خانه کجرود و چشمه تأمین می شود. مرکز دهستان آبادی ورگهان است. این دهستان از هیجده آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و بالغ بر 2080 تن جمعیت دارد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 20 هزارگزی باختر قشم و سر راه مالرو قشم به باسعیدو، با 1271 تن سکنه (سرشماری سال 1335 هجری شمسی). آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است. گمرک و گارد مسلح و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
کنایه از کسی که در قهر و غضب بوده و خشمناک باشد. (برهان) (آنندراج). خشمناک. (غیاث) :
زآن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین
زین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصری.
خاقانی.
او سرگران با گردنان من در پیش برسرزنان
دلها دوان دندان کنان دامن بدندان دیده ام.
خاقانی.
خاقانیا ز دل سبکی سرگران مباش
کو هرکه زادۀ سخن تست خصم تست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 830).
هرکه ترا بنده وار سر ننهد چون فلک
دان که حقیقت شده ست بخت بر او سرگران.
؟ (از راحهالصدور راوندی).
جفا مکن که بزرگان به خرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست.
سعدی.
، متکبر. (برهان) (شرفنامه) (غیاث) ، مخمور و بیدماغ. (آنندراج). خمارزده. مست. (غیاث) :
دماغ نیوشنده را سرگران
ز نوش می و رود رامشگران.
نظامی.
یکی سرگران وآن دگر نیم مست
اشارت کنان این و آن را بدست.
سعدی.
ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب.
سعدی.
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب وسرمست از شرابت دیدمی.
سعدی.
هرکه چون نرگس شد ازجام خلافت سرگران
لاله وار اول قدح دادش فلک از درد دن.
سلمان ساوجی.
، درد سر و ملالت. (برهان). سرگرانی، ملول. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَ گَ)
دهی از دهستان زاوۀ بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. دارای 162 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و چادر بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
همان زمان پیش از صبح. (بهار عجم) (آنندراج). سحر. پیشک از صبح:
دلخسته و مجروحم و پی خسته و گمراه
گریان بسپیده دم و نالان بسحرگاه.
خسروانی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز.
آغاجی.
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی.
فردوسی.
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
از بامداد تا بشبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل کنی.
منوچهری.
سحرگاه خبر رسید که لشکر سلطان را هزیمتی هول رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 492). اگر خواب نبودی سحرگاه بر سر طغرل بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 617).
نگه کن سحرگاه بر دست سیمین
بزر اندرون درّ شهوار دارد.
ناصرخسرو.
هر سحرگاهش دعای صدق ران
پس بسوی عرش فرسایی فرست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 827).
و از آه سحرگاه او نمی اندیشید. (سندبادنامه ص 194).
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
بیاد آور آن پهلوانی سرود.
نظامی.
دو چشمش چون دو کوکب بر رخ ماه
فروزان تر ز کوکب در سحرگاه.
نظامی.
شبی دائم که در زندان هجران
سحرگاهم بگوش آمد خطابی.
سعدی.
سحرگاه ملک با تنی چند از خاصان ببالین قاضی آمد. (سعدی).
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم.
حافظ.
سحرگاهی بود که حضرت خواجه بکلبۀ این فقیر رسیدند. (انیس الطالبین ص 24).
رجوع به سحر و سحرگاهان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ گَ)
منسوب به سحرگه. که بوقت سحر باشد. که بهنگام سحر بود:
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند درد دل سحرگهی.
سعدی (بدایع).
رجوع به سحر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
قلعه ای بود بر کوهی که محاذی طارمین است بر پنج فرسنگ سلطانیه بجانب شرقی است و کمابیش پنجاه پاره دیه از توابع آن بود و تمامت در فترت مغول خراب شده بود. (نزهه القلوب چ لیدن ص 64). نام قلعه ای بود بر قلۀ کوهی از کوه های دیلم مشرف بر اراضی صحرای قزوین و ابهر و زنگان در کمال متانت و حصانت و رفعت مشتمل بر دو طبقه چنانکه اگر طبقۀسفلی مسخر شود طبقۀ علیا که قلۀ آن قلعه است خود به منزلۀ حصن حصین خواهد بود که استخلاص آن مشکل دست دهد، از آن به این اسم موسوم شده است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ چَ)
نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش بوانات و سرچهان شهرستان آبادۀ پائین. آب مشروب و زراعتی از چشمه و قنات است. محصولاتش عبارتند از غلات، حبوب و میوه جات. از 26 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 3700 تن سکنه میباشد. و قراء مهم آن عبارتند از توجردی، حامی، چنارناز، کره حسین آباد، کرخنگان، فویه، خوانسار و برازجان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنچه در دریاست. (از فرهنگ شعوری ج 1). دریائی. بحری. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غِ سَ حَ گَ)
کنایه از آفتاب است. (حاشیۀ دیوان حافظ چ قزوینی). چراغ سحر. چراغ سحری. چراغ صبح:
نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد.
حافظ (قصاید، دیوان چ قزوینی ص قکز).
رجوع به چراغ سحر و چراغ سحری و چراغ صبح شود
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ گَ نَ / نِ)
بوقت سحرگه. گاه سحر:
بدعای سحرگهانه ترا
برساند بمن خداوندم.
سوزنی.
رجوع به سحرگاه و سحرگه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ بَ)
کنایه از خوش نویس. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوش نویس. (برهان). رجوع به سحر شود
لغت نامه دهخدا
(سِ بَ)
کسی که بیان او سحرآمیز باشد. بغایت فصیح و بلیغ:
منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم
نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ شِ / شُ مَ / مُ دَ / دَ / نَ مَ / مُ دَ / دِ)
خوانندۀ سحر. بانگ کننده به وقت سحر. مجازاً، مؤذن.
- مرغ سحرخوان، بلبل. هزار.
- ، خروس:
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم.
سعدی.
رجوع به ترکیبات مرغ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
منسوب به سحرگاه:
آنچه درین حجلۀ خرگاهی است
جلوه گری چند سحرگاهی است.
نظامی.
ایا باد سحرگاهی کزین شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل.
سعدی.
رجوع به سحرگاه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
هنگام سحر. الف و نون در این زائد است چنانکه در روزگاران و بهاران. (غیاث). سحرگاه. بوقت سحر:
دهقان بسحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری.
بسحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ
راست چون غیو کشد صفدر در کردوسی.
منوچهری.
نشابور چون شما بسیار دیده است و مردم این بقعت را سلاح، دعای سحرگاهان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563).
بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزه آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها.
ناصرخسرو.
مگر تخت سلیمانست کز دریا سحرگاهان
نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش.
ناصرخسرو.
مشرق نبود صبح سحرگاهان
رخشان بسان طارم زریون است.
ناصرخسرو.
سحرگاهان که از می مست گشتم
بمستی بر در باغی گذشتم.
نظامی.
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه.
حافظ.
گفتم ای شام غریبان طرۀ شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرگران
تصویر سرگران
عضبناک خشمگین، متکبر خود پرست مغرور، ناخشنود ناراضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحرگاه
تصویر سحرگاه
زمان پیش از صبح، سحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحربنان
تصویر سحربنان
خوشنویس جادو خامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحربیان
تصویر سحربیان
جادو سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحرگه
تصویر سحرگه
هنگام سحر سپیده دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگران
تصویر سرگران
((~. گِ))
خشمگین، بی مهر، متکبر، ناخشنود، مست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیرگان
تصویر سیرگان
سیرجان
فرهنگ واژه فارسی سره
سپیده دم، بامدادان، خروس خوان، سپیده دمان
متضاد: شامگاهان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رنجیده، سرسنگین، قهر، خودپسند، متکبر، ناخشنود، نارضا، ناراضی
متضاد: خرسند، خشنود، بی اعتنا، خشمناک، خشمگین، عصبانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد