جدول جو
جدول جو

معنی سجیحه - جستجوی لغت در جدول جو

سجیحه
(سَ حَ)
اندازه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یقال: بیوتهم علی سجیحه واحده، ای علی قدر واحد. (اقرب الموارد) ، سجیه وطبیعت. (اقرب الموارد). سرشت و خو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سجیحه
اندازه، سرشت خوی
تصویری از سجیحه
تصویر سجیحه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سجیه
تصویر سجیه
خلق، خوی، طبیعت
فرهنگ فارسی عمید
(سَ حَ)
مشک که از دو پوست کرده باشند، توشه دان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نرم و آسان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ جی یَ)
خو و طبیعت. (منتهی الارب). ج، سجایا. (اقرب الموارد). خصلت و عادت. (غیاث). خوی. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَ حَ)
سرشت. (منتهی الارب). خلق. (اقرب الم-وارد)
لغت نامه دهخدا
(یِ حَ)
مؤنث سایح. رجوع به سائحه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
زن بندی. (منتهی الارب). مسجونه، و تاء بدان متصل شود. هنگامی که موصوف شناخته نباشد، بخاطر رفع التباس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
دلو سجیله، دلو بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، خصیه سجیله، خایۀ فروهشتۀ فراخ غلاف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
دوال که بدان نعل و مانند آن دوزند. (منتهی الارب) (آنندراج). آن دوال که نمدزین با زین بر آن بندند. (مهذب الاسماء) ، خط دراز از خون، راه روشن از زمین تنگ بسیاردرخت، پاره ای از جامه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ طَ حَ)
نام کاهنی از بنی ذئب. گویند که در بدن او جز استخوان سر استخوان دیگر نبود. (منتهی الارب). رجوع به سطیح شود
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ)
تأنیث نجیح است، بمعنی صابر. (اقرب الموارد) : نفس نجیحه، نفس شکیبا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سجحه
تصویر سجحه
سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجیح
تصویر سجیح
نرم و آسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجیه
تصویر سجیه
خلق خوی عادت طبیعت، جمع سجایا سجیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجاحه
تصویر سجاحه
نرمی، تابانی، کم گوشتی رخسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجیله
تصویر سجیله
دول بزرگ آبدان بزرگ، خایه فرو هشته خایه آویزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سایحه
تصویر سایحه
مونث سایح زنی که جهانگردی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجیه
تصویر سجیه
((سَ جّ یَّ))
خلق، عادت
فرهنگ فارسی معین
خاصه، خصلت، خلق، خو، سجیت، خوی، سرشت، شخصیت، صفت، منش، نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد