جدول جو
جدول جو

معنی سجلماسی - جستجوی لغت در جدول جو

سجلماسی
(سِ جِ سی ی)
علی بن عبدالواحد بن محمد مکنی به ابوالحسن، از نسل سعد بن عباده خزرجی است. فقیهی حنفی و از علماء بود و در تافلات متولد شد و در سجلماسه نشأت یافت و بمصر اقامت گزید و در فاس مستقر شد. و به مفتیگری در جبل الاخضر منصوب شد و در جزایر درگذشت. او راست:المنح الاحسانیه فی الاجوبه التلمسانیه. الیواقیت الثمینه در فقه. و مسالک الوصول در اصول. منظومات بسیاری که از آن جمله است: الدره المنیفه، سیرت پیغمبر رادر آن به نظم آورده است. جامعه الاسرار که منظومه ای است. و قواعد پنجگانه اسلام. (الاعلام زرکلی ص 680)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلمانی
تصویر سلمانی
کسی که موی سر و ریش مردم را می تراشد، آرایشگر مرد، کنایه از مکان اصلاح موی صورت و سر، آرایشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الماسی
تصویر الماسی
شبیه الماس، تراشیده شده مانند الماس
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
منسوب به سلمان است. (فرهنگ فارسی معین) ، نام نوعی از شمشیر است. (نوروزنامه) (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که موی سر مردم را اصلاح کند و ریش بتراشد. آرایشگر. (فرهنگ فارسی معین). سرتراش. گرای. حجام. دلاک. حلاق. آینه دار:
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
که ما هم در دیار خود سری داریم و سامانی.
؟
، حق و دستمزدی که به سلمانی دهند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ سِ جِ)
ابن اسماعیل بن الشریف الحسنی. مکنی به ابوالحسن و ملقب به اعرج. از پادشاهان دولت سجلماسۀ علوی در مغرب أقصی بود و در سجلماسه مسکن داشت. در سال 1147 هجری قمری اهل فاس پس از خلعبرادرش عبدالله ، با او بیعت کردند و او بفاس آمد. امادر سال 1149 هجری قمری وی را از حکومت خلع، و دوباره با برادرش بیعت کردند. و او بنزد عربهای احلاف در نزدیکی ’تازا’ رفت و سالهای طولانی در آنجا بسر برد تا اینکه در سال 1169 هجری قمری از جانب برادرش به ’تافیلات’ فرستاده شد و در حدود سال 1170 هجری قمری در آنجا درگذشت. وی شخصی عاقل و بردبار بود. (از اعلام زرکلی ازالاستقصا ج 4 ص 65 و اتحاف اعلام الناس ج 5 ص 443)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالعزیز سجلماسی ادیب و شاعر. مولد او سجلماسه به سال 1085 هجری قمری و منشاء وی نیز همان شهر است و پس از قضای مناسک حج بمصر رفت و بدانجا درگذشت
لغت نامه دهخدا
(سِ جِ سی ی)
احمد بن مبارک بن محمد بن علی الملطی البکری الصدیقی المالکی. در سجلماسه متولد شد، سپس به فارس رفت و ازعامۀ شیوخ آنجا حدیث فرا گرفت و در همه علوم ریاست بدو منتهی شد. در 1155 هجری قمری درگذشت. او راست: الابریز من کلام سیدی عبدالعزیز... (معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شهری است به آذربایجان در میان تبریز و ارومیه و نزدیک به خوی، در آن آبی است که اغتسال در آن کنند دافع مرض جذام است. (از آنندراج). از اقلیم چهارم و شهر بزرگی است و باروش خرابی یافته، وزیر خواجه تاج الدین علیشاه تبریزی آنرا عمارت کرد. دورش هشت هزار گام است. هوایش بسردی مایل است و آبش از اودیه های جبال کردستان میخیزد و ببحیره چیچست ریزد. باغستان بسیار دارد. حقوق دیوانیش سی و نه هزار و دویست دینار است. (نزهه القلوب ص 85). شهرکی است خرم و آبادان و از وی شلواربندهای نیکو خیزد. (حدود العالم). اسم این شهر از سال 1309 هجری شمسی ببعد بنام شاهپور نام گذاری شد، ولی اکنون به همان نام سابق یعنی سلماس خوانده میشود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است سه فرسخ و نیم جنوبی رامهرمز. (فارسنامۀ ناصری)
چهار فرسخ میانۀ جنوب و مغرب فلاحی. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سِ جِلْ لا)
جوالیقی نویسد: کساء کحلی را سجلاطی گویندو ابن اعرابی گوید خز سجلاطی آنگاه که کحلی بود. (المعرب ص 184). و جزوی گوید خز سجلاطی برنگ یاسمین است... صاغانی در تکمله آرد که قول ابوعمر درست است و اصل کلمه رومی است و آن را سقلاط گویند، و گاهی کحلی است و گاهی فستقی. (تاج العروس). رجوع به سقلاطون شود
لغت نامه دهخدا
(سِ جِ سَ)
پای تخت ولایتی است بمغرب بسیار انهار واشجار و اهل آن ولایت سگ را فربه میکنند و میخورند آن را. (منتهی الارب). کرسی و قاعده ولایتی بمغرب. (قاموس). از بلاد مشهور افریقیه است. (نزهه القلوب ص 264). شهری است در جنوب مغرب در طرف بلاد سودان، بین آن و فاس ده روز راه است روی بجنوب و آن در زمینهای کوه درن، در وسط ریگستانهایی همچون ریگستانهای زرود واقع و از شمال آن زمین های هموار درشت بدان متصل است و نهر بزرگی از آن میگذرد و در ساحل آن بوستانها و نخلستانهاست تا آنجا که چشم رسد و در چهار فرسنگی آن روستایی است که آن را تیومتین گویند. بر ساحل نهر انگورهای سخت شیرین بی اندازه بود و در آنجا شانزده گونه خرماست بین عجوه و دقل که بیشتر قوت مردم شهر خرماست. و غلۀ آنان اندک است. زنان سجلماسه در بافتن پشم سخت ماهرند و از پشم ازارهای نیکو و بدیع سازند که از قصب مصری برتر بود و بهای ازار به سی و پنج دیناررسد... (معجم البلدان). سجلماسه را باره نیست. قصرهای آن بلند و عمارتهای آن متصل است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
میرزا محمدتقی بن میرزا کاظم بن میرزا عزیزالله بن مولی محمد تقی مجلسی اول اصفهانی (متوفی به سال 1159 هجری قمری) از بزرگان علمای امامیه بود. او راست کتاب بهجهالاولیاء درباره کسانی که حجه بن الحسن (ع) را دیده اند. وی از محمدباقر مجلسی ثانی جد مادری و عم ّ عالی خود روایت دارد. (از ریحانه الادب ج 1 ص 101و الذریعه ج 3 ذیل بهجه الاولیاء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تراشیده شده مانند الماس. (ناظم الاطباء). رجوع به الماس شود.
- الماسی رنگ، درخشنده و براق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی از یوگسلاوی به ساحل دریای آدریاتیک و در کنار چندین جزیره قرار دارد و دارای 645هزار سکنه است، و نیز رجوع به دالماچیه در قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ سِ جِ)
ابن عبدالواحد بن محمد بن عبدالله بن عبدالله بن عبدالله بن یحیی أنصاری سجلماسی جزائری مالکی. مکنی به ابوالحسن. ادیب و شاعر و مفسر و فقیه و محدث و اصولی بود و در علم طب و فرائض و معانی و بیان و تاریخ و منطق نیز دست داشت. وی در ثافلات متولد شد و در سجلماسه زیست سپس به فاس رفت و در سال 1057 هجری قمری در الجزائر درگذشت. او راست: 1- تفسیرالقرآن. 2- التقیید الجلیل علی مختصر خلیل، در فروع فقه مالکی. 3- منظومۀ الدره المنیفه فی السیره الشریفه. 4- منظومۀ مسالک الوصول الی مدارک الاصول. 5- منظومه ای در تشریح. (از معجم المؤلفین ج 7 ص 143). صاحب معجم المؤلفین به مآخذ ذیل نیز اشاره کرده است: خلاصهالاثر محیی ج 3 ص 173. تعریف الخلف حفناوی ج 1 ص 69. هدیه العارفین بغدادی ج 1 ص 756. فهرس الازهریه ج 2 ص 420. فهرس مخطوطات الظاهریه یوسف عش ج 6 ص 27. ایضاح المکنون بغدادی ج 1 ص 305 و ج 2 ص 106 و..
لغت نامه دهخدا
برگرفته از نام سلمان پارسی از یاران پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله آرایش گر پیرا، پیرایشگاه منسوب به سلمان (نامی از نامهای کسان)، منسوب به سلمان پارسی: بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی، کسی که موی سر مردم را اصلاح کند و ریش را بتراشد حلاق آرایشگر، مغازه سلمانی، حق و دستمزدی که به سلمانی ده و قریه پردازند. منسوب به سلمیه، نوعی شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلاسی
تصویر اجلاسی
امجمنیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلمانی
تصویر سلمانی
((سَ))
آرایش گر
فرهنگ فارسی معین
آرایشگر، حلاق، سرتراش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرایشگر
فرهنگ گویش مازندرانی