جدول جو
جدول جو

معنی ستورآس - جستجوی لغت در جدول جو

ستورآس
(سُ)
آسیا که بستور گردد. آسیاکه آن را خر یا شتر گردانند. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستور
تصویر ستور
حیوان چهار پا که سواری بدهد یا بار ببرد مانند اسب و استر، چهارپا، چارپا، چاروا
جمع واژۀ ستر
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
ستور بودن. حالت ستور:
سوی خردمند ز خر خرتر است
هر که مر او را بستوری رضاست.
ناصرخسرو.
از حال نباتی برسیدم بستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سُ)
پهلوی ’ستور’ (اسب) ، اوستا ’سته اوره’، سانسکریت ’ستهااورین’ (بار اسب، بار ورزاو) ، استی ’ستورت آ’ (حیوان خانگی) ، کردی زازا عاریتی دخیل ’استور’، شغنی ’ستور’، سریکلی ’ستائور وستائر’ (حیوان بارکش، ورزاو بالغ) ، یغنویی ’سوتور’ (گوسفند، حیوان خانگی عموماً) ، قیاس کنید با افغانی ’سوتور’ (جانور، چارپا، دواب). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). هر جانور چارپاعموماً و اسب و استر و خر خصوصاً. (برهان). حیوانات چارپا خاصه اسب و استر. (آنندراج). بطریق عموم هر جانوری چارپای و بطریق خصوص اسب و استر را خوانند. (جهانگیری). این لفظ بر گاو و استر و اسب آید. (غیاث). اسب. چاروا. (شرفنامه). ماشیه. (دهار) :
همی رفت با دختر و خواسته
ستوران و پیلان آراسته.
فردوسی.
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همی کوه دریا شد و دشت کوه.
فردوسی.
کشیدند بهر کک کوهزاد
ستوری بمانندۀ تندباد.
فردوسی.
این همی گوید گشتم بغلام و بستور
وآن همی گوید گشتم بضیاع و بعقار.
فرخی.
گر نیستت ستور چه باشد
خرّی بمزد گیر و همی رو.
لبیبی.
دستیار ستور و کار سفر
ساخته کرد هر چه نیکوتر.
عنصری.
از ننگ آنکه شاهان باشند بر ستوران
بر پشت ژنده پیلان این شه کند سواری.
منوچهری.
زهی داده ستور و بستده خر
ترا خود چون منی کی بود در خر (خور).
(ویس و رامین).
غلامان و ستوران افزون از عادت خریدن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). و بعد از آن آنچه از صامت وناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی).
همه راه پیوسته پنجاه میل
ستورو شتر بود و گردون و پیل.
اسدی.
ستور و گوسفند و گاو و اشتر
کزیشان میشود روی زمین پر.
ناصرخسرو.
ستور از کسی به که بر مردمی
بعمدا ستوری کند اختیار.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 201).
تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست
چون بترک خر بگفتی آتش اندر بار زن.
سنایی.
هرکه راچشم عقل کور بود
نبود آدمی ستور بود.
سنایی.
و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه).
و ستور بسیار کرایه گیرم. (کلیله و دمنه).
نه آن کسم که در این دامگاه دیو و ستور
چه عقل مختصر آن تخم جادویی کارم.
خاقانی.
مردان دین چه عذر نهندم که طفل وار
از نی کنم ستور و بهرا برآورم.
خاقانی.
تنش را نمکسود موران کند
سرش خاک سم ّ ستوران کند.
نظامی.
که داند که شداد را پای و دست
بنعل ستور که خواهد شکست.
نظامی.
دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلت کوران. (گلستان سعدی).
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
سعدی.
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگدزن گرانبار به.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ ستر: که مثال چنان خصمی که ضعیف شده باشد و ستور تواری و استخفا بر وی حال فرو گذاشته. (جهانگشای جوینی). رجوع به ستر شود، (اصطلاح عرفان) اختصاص دارد بهیاکل مدنیه انسانیه که افکنده شده اند بین غیب و شهادت و میان خالق و مخلوق. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خود را ورس آلودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
از سرداران اسکندر که پس از فتح گدروزی به ولایت آن گماشته شد و اندکی بعد درگذشت. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 صص 1859-1861 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَرْ رِ)
کسی که بر بدن خود گیاه ورس مالیده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تورس شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از حکما که در صنعت کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل اکسیر تام دست یافته. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
استره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
منسوب بستور که جمع ستر باشد. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تْ رُ)
شهری است که از توابع میسیه میباشد که در ساحل روم واقع است و موقعش در نزد تروبا بود که در تاریخ یونانیان مذکور است و پولس رسول چند دفعه بدانجا رفت. کتاب اعمال رسولان 20:5- 12 و دوم قرنتیان 2:16 و دوم تیموتاوس 4:13. (قاموس کتاب مقدس) : یک وزنۀ ایرانی که به شکل شیر ساخته شده در ابیدس در سرزمین ترواس نزدیک داردانل پیدا شده و خط و زبان آرامی درآن کنده گری شده است. (فرهنگ ایران باستان ص 158)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
سلسله جبالی در آسیای صغیر که میان کلیکیه و کاپادوس واقع است و ارجیاس بلندترین قلۀ آن 4000 متر ارتفاع دارد. (از لاروس). رجوع به ایران باستان ج 1 ص 2 و ج 2 ص 143، 1260، 1689، 1781 و 1728 و ج 3 ص 1972، 2049 و 2050 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَطْ طُ)
به ورس رنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و آن (ورس) نباتی باشد که به زعفران ماند. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ورس شود
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ دَ)
ستردن که تراشیدن و حک نمودن و پاک کردن باشد. (برهان). ستردن. (جهانگیری). رجوع به ستردن شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
حصنی از اعمال وادی الحجاره در اندلس و آنرا محمد بن عبدالرحمن بن الحکم بن هشام الاموی صاحب اندلس احداث کرد و در نحرالعدو بعمارت آن پرداخت. (معجم البلدان). مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: این کلمه بلفظ آستوریا که نام خطه ایست در شمال اسپانیا شباهت دارد و نزد عرب خود این کلمه به اشتوریش معروف به وده، شاید اصلاً بنام قلعۀ اشتوریش خوانده میشده است. و رجوع به استوریاس شود
حصنی از ناحیۀوادی الحجاره به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستور
تصویر ستور
اسب، حیوانات چارپا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستوردن
تصویر ستوردن
تراشیدن (موی و غیره)، پاک کردن زدودن، محو کردن زایل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستور
تصویر ستور
((سُ))
چهارپا، حیوان بارکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستوران
تصویر ستوران
احشام
فرهنگ واژه فارسی سره
چارپایان، حیوانات بارکش، دواب، مواشی
متضاد: ددان، وحوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انعام، چارپا، حیوان، بارکش، دواب (اسب، قاطر، الاغ، یابو)
متضاد: دد، وحش
فرهنگ واژه مترادف متضاد