وقاحت. بی شرمی. (زمخشری). لجوجی. تندی. ستیزه کاری: بی اندازه زیشان گرفتار شد سترگی و نابخردی خوار شد. فردوسی. بر او بخت یکباره با مهر و خشم خرد را سترگی فرو بست چشم. فردوسی. ، بزرگی. عظمت: ز مردان بیشتر دارد سترگی مهین بانوش خوانند از بزرگی. نظامی
وقاحت. بی شرمی. (زمخشری). لجوجی. تندی. ستیزه کاری: بی اندازه زیشان گرفتار شد سترگی و نابخردی خوار شد. فردوسی. بر او بخت یکباره با مهر و خشم خرد را سترگی فرو بست چشم. فردوسی. ، بزرگی. عظمت: ز مردان بیشتر دارد سترگی مهین بانوش خوانند از بزرگی. نظامی
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مِثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
مصحف سپزگی. پهلوی ’سپزگیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). درد و رنج و محنت و سختی. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). این کلمه سپزگی هم آمده است و همه تصحیف خوانده اند. (رشیدی) : کی سپرگی کشیدمی ز رقیب گر بدی یار مهربان با من. حنظلۀ بادغیسی (از آنندراج). رجوع به سپزگی شود
مصحف سپزگی. پهلوی ’سپزگیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). درد و رنج و محنت و سختی. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). این کلمه سپزگی هم آمده است و همه تصحیف خوانده اند. (رشیدی) : کی سپرگی کشیدمی ز رقیب گر بدی یار مهربان با من. حنظلۀ بادغیسی (از آنندراج). رجوع به سپزگی شود
هندی باستان ’ستورا’ (ضخیم، عریض) ، ’ستولا’ (درشت، ضخیم، بزرگ) ، پهلوی ’ستورگ’، کردی ’اوستور’، استی ’ست اور، ست ایر’ (بزرگ، قوی) ، بلوچی ’ایستور’، یودغا ’اوستور’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت. (برهان) (آنندراج). بزرگ و کلان. (غیاث). بزرگ جثه. درشت. (شرفنامه) (آنندراج) : بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بی جفت باشد نماند سترگ. فردوسی. بزد بر سر اژدهای سترگ جهانجوی یل پهلوان بزرگ. فردوسی. قوی استخوانها و بینی بزرگ سیه چرده گردی دلیر و سترگ. فردوسی. یکی خورد بر پادشاه بزرگ دگر شادی پهلوان سترگ. اسدی. تو ماهیکی ضعیفی و بحر است این دهر سترگ و بدخوی و داهی. ناصرخسرو. دشمن فرد است بلایی بزرگ غفلت از او هست خطایی سترگ. نظامی. می ستودندش بتسخر کای بزرگ در فلان جا بد درختی بس سترگ. مثنوی. ، مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک. (برهان). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج). ستیزه کار و تند و لجوج. (رشیدی). خشمناک. (شرفنامه). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی) : ستوده بود نزد خرد و بزرگ که در رادمردی نباشد سترگ. فردوسی. پذیرفته ام از خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ. فردوسی. بدین خوی سترگ و چشم بر شرم بدان کردارو گفتار بی آزرم. (ویس و رامین). مر او را پدر هست مردی بزرگ نباید شدن با چنان کس سترگ. شمسی (یوسف و زلیخا). ، بی آزرم. (برهان) (فرهنگ اسدی) : مر مرا ای دروغگوی سترگ تالواسه گرفت از این ترفند. خفاف. جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار. منجیک
هندی باستان ’ستورا’ (ضخیم، عریض) ، ’ستولا’ (درشت، ضخیم، بزرگ) ، پهلوی ’ستورگ’، کردی ’اوستور’، استی ’ست اور، ست ایر’ (بزرگ، قوی) ، بلوچی ’ایستور’، یودغا ’اوستور’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت. (برهان) (آنندراج). بزرگ و کلان. (غیاث). بزرگ جثه. درشت. (شرفنامه) (آنندراج) : بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بی جفت باشد نماند سترگ. فردوسی. بزد بر سر اژدهای سترگ جهانجوی یل پهلوان بزرگ. فردوسی. قوی استخوانها و بینی بزرگ سیه چرده گردی دلیر و سترگ. فردوسی. یکی خورد بر پادشاه بزرگ دگر شادی پهلوان سترگ. اسدی. تو ماهیکی ضعیفی و بحر است این دهر سترگ و بدخوی و داهی. ناصرخسرو. دشمن فرد است بلایی بزرگ غفلت از او هست خطایی سترگ. نظامی. می ستودندش بتسخر کای بزرگ در فلان جا بد درختی بس سترگ. مثنوی. ، مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک. (برهان). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج). ستیزه کار و تند و لجوج. (رشیدی). خشمناک. (شرفنامه). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی) : ستوده بود نزد خرد و بزرگ که در رادمردی نباشد سترگ. فردوسی. پذیرفته ام از خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ. فردوسی. بدین خوی سترگ و چشم بر شرم بدان کردارو گفتار بی آزرم. (ویس و رامین). مر او را پدر هست مردی بزرگ نباید شدن با چنان کس سترگ. شمسی (یوسف و زلیخا). ، بی آزرم. (برهان) (فرهنگ اسدی) : مر مرا ای دروغگوی سترگ تالواسه گرفت از این ترفند. خفاف. جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار. منجیک