جدول جو
جدول جو

معنی سترگی - جستجوی لغت در جدول جو

سترگی
(سُ / سَ / سِ تُ)
وقاحت. بی شرمی. (زمخشری). لجوجی. تندی. ستیزه کاری:
بی اندازه زیشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد.
فردوسی.
بر او بخت یکباره با مهر و خشم
خرد را سترگی فرو بست چشم.
فردوسی.
، بزرگی. عظمت:
ز مردان بیشتر دارد سترگی
مهین بانوش خوانند از بزرگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
سترگی
وقاحت، بی شرمی، لجوجی
تصویری از سترگی
تصویر سترگی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستردگی
تصویر ستردگی
پاک شدگی، محوشدگی، سترده بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
(سِ تُ دَ / دِ)
عمل سترده شدن. رجوع به ستردن و سترده شدن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ / سِ رَ)
مصحف سپزگی. پهلوی ’سپزگیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). درد و رنج و محنت و سختی. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). این کلمه سپزگی هم آمده است و همه تصحیف خوانده اند. (رشیدی) :
کی سپرگی کشیدمی ز رقیب
گر بدی یار مهربان با من.
حنظلۀ بادغیسی (از آنندراج).
رجوع به سپزگی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب است به ستر. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَ / سِ تُ)
هندی باستان ’ستورا’ (ضخیم، عریض) ، ’ستولا’ (درشت، ضخیم، بزرگ) ، پهلوی ’ستورگ’، کردی ’اوستور’، استی ’ست اور، ست ایر’ (بزرگ، قوی) ، بلوچی ’ایستور’، یودغا ’اوستور’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت. (برهان) (آنندراج). بزرگ و کلان. (غیاث). بزرگ جثه. درشت. (شرفنامه) (آنندراج) :
بویژه که باشد ز تخم بزرگ
چو بی جفت باشد نماند سترگ.
فردوسی.
بزد بر سر اژدهای سترگ
جهانجوی یل پهلوان بزرگ.
فردوسی.
قوی استخوانها و بینی بزرگ
سیه چرده گردی دلیر و سترگ.
فردوسی.
یکی خورد بر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
اسدی.
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ و بدخوی و داهی.
ناصرخسرو.
دشمن فرد است بلایی بزرگ
غفلت از او هست خطایی سترگ.
نظامی.
می ستودندش بتسخر کای بزرگ
در فلان جا بد درختی بس سترگ.
مثنوی.
، مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک. (برهان). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج). ستیزه کار و تند و لجوج. (رشیدی). خشمناک. (شرفنامه). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی) :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
که در رادمردی نباشد سترگ.
فردوسی.
پذیرفته ام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ.
فردوسی.
بدین خوی سترگ و چشم بر شرم
بدان کردارو گفتار بی آزرم.
(ویس و رامین).
مر او را پدر هست مردی بزرگ
نباید شدن با چنان کس سترگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، بی آزرم. (برهان) (فرهنگ اسدی) :
مر مرا ای دروغگوی سترگ
تالواسه گرفت از این ترفند.
خفاف.
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستردگی
تصویر ستردگی
سترده شدن، یا ستردگی و روشنایی. محاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
قوی هیکل، بزرگ، عظیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
((سُ یا سَ یا س تُ))
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، ستیزه جو، خشمگین، لجوج، مغرور، خود بزرگ بین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
عظیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سرگی
تصویر سرگی
خلوص
فرهنگ واژه فارسی سره
بزرگ، عظیم، معظم، والا، بااهمیت، مهم، بزرگ جثه، تنومند، عظیم الجثه
متضاد: لاغر، نزار، ستیزه کار، لجوج، خودسر، عصبی، تندخو، خشمناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد