جدول جو
جدول جو

معنی سبکسر - جستجوی لغت در جدول جو

سبکسر
نادان، کم خرد، بی مغزو کم مایه
تصویری از سبکسر
تصویر سبکسر
فرهنگ لغت هوشیار
سبکسر((~. سَ))
سبک وزن، مجازاً، فارغ، آسوده، سبکبار
تصویری از سبکسر
تصویر سبکسر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبک سر
تصویر سبک سر
سبک مغز، سفیه، بی خرد، برای مثال سر مردمی بردباری بود / سبک سر همیشه به خواری بود (فردوسی - ۷/۱۵)، خودرای، فرومایه، پست
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بُ)
از: سبک + سار = سر، لغهً بمعنی سرسبک، مرد خفیف و سبک. (حاشیۀ برهان قاطع چ دکتر معین). خوار و بیقرار و بی تمکین و بی وقار و شتاب زده. (برهان). بی وقار و شتاب زده. (رشیدی). کنایه از بی وقر و شتاب کار. (آنندراج) (شرفنامه) (انجمن آرا) :
سبکسار شادی نماید نخست
بفرجام کار اندرآید درست.
فردوسی.
، خفیف و خوار. پست:
پنداشت که او مردم طبع است مدامی
نشناخت که او مردم طبع است و سبکسار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 168).
هرکه راکیسه گران، سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک، سخت سبکسار بود.
منوچهری.
رنج بسی دیدم من همچو تو
زین تن بدخوی سبکسار خویش.
ناصرخسرو.
دزد مردان بسان موشانند
وین سبکسار مردمان چو طیور.
ناصرخسرو.
بندیست گران بدست و بر پایم
شاید که بس ابله و سبکسارم.
مسعودسعد.
، خوار. بی قیمت. کم ارزش: و هولاکو و خواتین و پسران او را جداجدا جهت هر یک حصه ای بفرستاد که زمین از حمل آن گرانبار بود و جهان با آن سبکسار. (جهانگشای جوینی)، سبک سر که کنایه از فرومایه و سفیه باشد، چه سار بمعنی سر هم آمده است. (برهان). سفیه. کم عقل.بی خرد:
ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک
چون سبکساری نه بد دانی نه نیک.
رودکی.
سبکسار تندی نماید نخست
بفرجام کار انده آرد درست.
فردوسی.
سبکسار مردم نه والا بود
اگرچه گوی سروبالا بود.
فردوسی.
پیری که بسالی سخنی خام نگوید
باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار.
فرخی.
دادمت نشانی بسوی خانه حکمت
سرّ است نهان دارش از مرد سبکسار.
ناصرخسرو.
بدو ده رفیقان او را ازیرا
سبکسار قصد سبکسار دارد.
ناصرخسرو.
نقرس گرفته پای گرانسیرش
اصلع شده دماغ سبکسارش.
خاقانی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار.
سعدی (گلستان).
بسختی جان سبک میدارهان تا چون سبکساران
چو سگ در پیش سگساران به لابه دم بجنبانی.
خاقانی.
، شتابکار. شتاب زده. چابک:
بزرگان که از تخم آرش بدند
دلیر و سبکسار و سرکش بدند.
فردوسی.
کار سره و نیکو بدرنگ برآید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار.
فرخی.
هرگاه که (فضای دل) تنگ باشد بخیل باشند و اگر مزاج دل سردبود آهسته باشد اگر گرم بود سبکسار بود و دلیر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، مجرد و بی تعلق. (برهان). فارغ البال. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ سَ)
مخفف سبکسار. بی مغز و بی وقار و کم مایه. (آنندراج). فرومایه. (غیاث). نادان. کم خرد:
برهّام گفت این بد ناهمال
دلیر و سبک سر مرا بود خال.
فردوسی.
کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسد سبک سر بود.
فردوسی.
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود.
فردوسی.
جوان هم سبک سر بود خویش کام
سبک سر سبکتر درافتد بدام.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپه را چو مهتر سبک سر بود
شکستن گه کین سبک تربود.
اسدی.
سبک سران حسد گر زبون عزم تواند
عجب مدان که شود خس بدست باد اسیر.
اثیر اخسیکتی.
چون عاشق دلتنگ بر روی اصفهان سرگردان وتردامن سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12).
بر سبک سر نشاید ایمن بود
که سبک سر بسر درآید زود.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبکسری
تصویر سبکسری
حالت و کیفیت سبکسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبکسار
تصویر سبکسار
خوار و بیقرار و بی تمکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک سر
تصویر سبک سر
ابله
فرهنگ واژه فارسی سره
بی وقاری، جلفی، خواری، سبکی، فرومایگی
متضاد: وقر، وقار، نادانی، حماقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی ادبانه، سرسری، سهل انگارانه، نامعقولانه
متضاد: موقرانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوریده مغز، کم خرد
متضاد: خردمند، عاقل، بی وقار، جلف، سبک مایه، نامعقول
متضاد: رزین، موقر، کم ارج، بی ارزش، کم اهمیت، کم بها
متضاد: گرانبها، سهل انگار، سربه هوا، سبکسار، بی وقار، عجول، بی مغز، کم مایه
متضاد: پرمایه، خوار، فرومایه، پست، د
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان بندرج ساری، از توابع دهستان مذکوره ی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
بیرون از خانه، داخل و خارج شدن به صورت متوالی
فرهنگ گویش مازندرانی