جدول جو
جدول جو

معنی سبراه - جستجوی لغت در جدول جو

سبراه
(سِ)
نام آبی است متعلق به تیم الرباب. در ابتدا آن چاه عادیه است که به سبر موسوم است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از براه
تصویر براه
به جا، مناسب، نیکو، برای مثال کار زرگر به زر شود به براه / زر به زرگر سپار و کار بخواه (عنصری - مجمع الفرس - براه)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
از ’ب ری’، ناقه مبراه، ناقۀ بره در بینی کرده شده. (از تاج العروس) (منتهی الارب). ماده شتر حلقه در بینی کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از ’س رو’، پشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ظهر. (بحر الجواهر) (نشوء اللغه). پشت. ج، سروات. (مهذب الاسماء) ، بالابرآمدگی روز. (منتهی الارب) (آنندراج). سراهالنهار، بلندی روز. (مهذب الاسماء) ، میانۀ راه. (منتهی الارب) (آنندراج). وسط هر چیز. ج، سروات. (بحر الجواهر) ، جای بلند از راه. (منتهی الارب) (آنندراج)
از ’س ری’، اعلای هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
الجهنی. از صحابه است که در جنگ فتح مکه با پیغمبر بوده است. رجوع به ضحی الاسلام ج 3 ص 257 و سیره عمر بن عبدالعزیز ص 23 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
بامداد خنک. ج، سبرات. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). سرمای بامدادی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
شهری است در آفریقا که عمرو بن العاص بعد از طرابلس در سنۀ 23 هجری آنجا را فتح کرده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مگس یا کرم شب تاب. (ترجمه محاسن اصفهان). کرمکی است مانند خنفسا جرمی کوچکتر از مگسی که در شب تاریک رود مانند چراغی روشن از پشت او افروخته می گردد ورنگ او بروز برنگ طاوس می ماند و بلغت پارسی این جانورک را براه می خوانند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 39) ، شور و غوغاکننده و آواز کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). شور و غوغاکننده و آواز نمایندۀ بخشم. (ناظم الاطباء).
- دلو بربار، دلوی با آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). دول آواز کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مبراه. کارد کمان تراش. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد برّاءه به این معنی آمده است. رجوع به اقرب الموارد و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قطعکننده. قاطع. برّنده. برّا. و این کلمه در ’ناخن براه’ جزو دوم است از کلمه مرکب و در بیت ذیل مستقل بکار رفته است:
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی کارد بستان تو با خود براه.
(یادداشت بخط مؤلف از فردوسی چ بروخیم ج 9 ص 2822).
و نیز ممکن است براه صورتی از پراه و پیراه باشداز مصدر پیراهیدن و پیراستن که در پوست پیراه بمعنی دباغ آمده است، ویران کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء) :
بنای دوستی برباد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی.
نظامی.
- ، پریشان کردن. (آنندراج) :
زلف برباد مده تا ندهی بربادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم.
حافظ.
- ، بباد دادن. باد دادن. (ناظم الاطباء) :
هوا برباد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را.
نظامی.
- ، بر هوا پراکندن. در جریان باد نهادن چنانکه دسته های گندم و جو کوفته را در برابر باد بهوا کردن تا دانه از کاه جدا شود.
- ، کنایه از مستهلک ساختن و ضایع کردن عیش و تلف گردانیدن عمر. (ناظم الاطباء).
- برباد رفتن، بر روی باد حرکت کردن:
نه برباد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.
سعدی.
- ، رفتن و باز نگردیدن. (ناظم الاطباء).
- ، نیست و نابود شدن. ضایع شدن و تلف گردیدن. و این لازم بر باد دادن است. (آنندراج). تلف شدن و ضایع گردیدن. (ناظم الاطباء) :
ز بس گنج کانروز برباد رفت
شب شنبه را گنجه ازیاد رفت.
نظامی.
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که برباد رفت.
سعدی.
به آخر ندیدی که برباد رفت
خنک آنکه بادانش و داد رفت.
سعدی.
- امثال:
بادآورده را باد میبرد.
برباد رود هر آنچه از باد آید.
- ، پرپر شدن و پراکندن چنانکه برگهای گل براثر وزش باد:
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که برباد رود.
کلیم (آنندراج).
- برباد ساختن، خراب کردن. (ناظم الاطباء).
- برباد شدن، برباد رفتن. تباه و نابود شدن:
سواری رسد هم کنون با دو اسب
که بر باد شد کار آذرگشسب.
فردوسی.
دریغ باشد از چون تو مردی رعیت و ولایت برباد شود. (تاریخ بیهقی).
- ، پرپر شدن بر اثر وزش باد. پراکنده شدن از باد. مجازاً، بجوانی روز مردن. جوانمرگ شدن:
بحکم آنکه آن کم زندگانی
چوگل بر باد شد روز جوانی.
نظامی.
- برباد کردن، نابود کردن. تلف کردن. ضایع کردن. متعدی برباد شدن. (آنندراج). برباد دادن. (مجموعۀ مترادفات) :
چراغ برق روشن ورنه می مردم به رسوایی
اگر این خرمن بی مغز را برباد میکردم.
مخلص کاشی (آنندراج).
- بر باد نهادن، مرادف برآب نهادن است. (آنندراج) :
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم.
بیدل (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ ابراهیم. اباره و اباریه و ابارهه و براهم و براهیم و براهمه و براه جمع ابراهیم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرکّب از: ب + راه، خوب. نیکو، بربر را گفته اند و آن ولایتی است معروف از افریقیه و خوبان آنجا بملاحت مثل و پلنگان آنجا بشجاعت مشهور. (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به بربر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کوهی است مشرف بر عرفه کشیده شده تا صنعاء و بسبب بلندی کوه آن را سراه گویند.... اصمعی گوید سراه کوهی است که کرانۀ طایف تا بلاد ارمنیه در آن بود. و در کتاب حازمی آمده است که سراه کوههائی است و زمین حاجز بین تهامه و یمن و آن را فراخی است... در کوههای سراه انگورها و نیشکر و قرظ و درخت مسواک یافت میشود. رجوع به معجم البلدان شود. کوهی است که از یمن تا اطراف شام رسیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ’ب ری’، کارد کمان تراش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، قلمتراش و چاقو، رندۀ نجاری، سوهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ بِرْ را)
سر نره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ)
کنایه از سرانجام دهنده کار. (آنندراج). مطیع و فرمانبردار. حرف شنو، شخصی سربراه، که هیچیک اعمال زشت را ندارد. (یادداشت مؤلف) : آدمی سربراه. پسری سربراه
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مرد درویش. (منتهی الارب). گدا و تهیدست و مفلس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
ناحیه ای است از نواحی بامیان بین بست و کابل. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَءْ نُءْ)
پوشانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مشتبه گردانیدن بر کسی کاری را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
ستردن موی کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : سبرد شعره، سترد موی او را. (مهذب الاسماء). سبردت الناقه، بچۀ بیموی انداخت آن ماده شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قاطع، برنده، برا، بیزاری، بیگناهی، وارهیدگی، وام رهی، آک رهی (آک عیب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبره
تصویر سبره
بامداد خنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباه
تصویر سباه
گول بی مغز، سرخوش سرمست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبراه
تصویر مبراه
کارد کارد کمان تراش کلک تراش (قلم تراش) چاغو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبرات
تصویر سبرات
جمع سبره، بامدادان خنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبرجه
تصویر سبرجه
لاپوشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبراه
تصویر آبراه
راهگذر آب مجرای آب گذرگاه آب راه آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبراه
تصویر آبراه
کانال، مسیل
فرهنگ واژه فارسی سره
آبراهه، ترعه، جدول، جو، کانال، مجرا، مسیل، نهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد