جدول جو
جدول جو

معنی ساوغر - جستجوی لغت در جدول جو

ساوغر
(غَ)
شهری است از خزران با بارۀ محکم و نعمت. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساغر
تصویر ساغر
ظرفی برای باده خوردن که از بلور یا طلا یا نقره یا چیز دیگر درست کنند، جام، پیالۀ شراب خوری
ساغر خوردن: باده نوشیدن با ساغر
ساغر زدن: شراب خوردن، باده نوشیدن با ساغر
ساغر کشیدن: باده نوشیدن با ساغر
ساغر نوشیدن: باده نوشیدن با ساغر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاوغر
تصویر شاوغر
نای رویین، نفیر، شیپور
فرهنگ فارسی عمید
فلیکس فیزیک دان فرانسوی، بسال 1791م، در مزیر متولد شد و به سال 1841 درگذشت، او در قسمت پاندولهای نوسان دار مطالعاتی کرده است
لغت نامه دهخدا
(وْغَ)
نای رویین. (فرهنگ سروری). نای رومی را نیز گفته اند که نفیر برادر کوچک کرنا باشد و آن را نای رویین هم خوانند. (برهان قاطع). نای رویین را نیز گویند و آن را شیپور نیز گویند. (فرهنگ نظام از جهانگیری). نای رومی. نفیر. مزمار
لغت نامه دهخدا
(وْ غَ)
ولایتی است بر کنار ماوراءالنهر و آنجا بیابان ریگ است و از آن سوی ریگ کافر است و مردم شاوغر بیشتر کرباس باف باشند. (لغت فرس اسدی) : نام ولایتی است از ماوراءالنهر که ساکنان آنجا بیشتر جولاهه باشند و بر یک طرف آن ولایت بیابان ریگ است که کافران در آن مقام دارند. (برهان قاطع). ولایتی است در ماوراءالنهر که از پس آن بیابانی است ریگستان که کافران در آن مقام دارند و مردم شاوغر اکثر جولاه باشند. (فرهنگ سروری) (از فرهنگ اوبهی). نام بلاد ترک است. (از معجم البلدان) :
روزم از دردش چو نیمشب است
شبم از یادش چون شاوغرا.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
مجمع پادشاهان و حکام و اشراف. مجمع و محفل سلاطین و اشراف و حکام و اکابر.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قریه ای است به استرآباد. (آنندراج). چراگاه ممتازی است به پهنای نیم فرسخ که سکنۀ استرآباد ایام تابستان درآنجا در کلبه های کوچک سنگی یا چادر بسر میبرند. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 139)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قصبه ای است از ملک دکن. (برهان) (جهانگیری). قصبه ای است از دکن قریب بیدر که شیلۀ ساغری که پارچه ای است معروف بدان منسوب است. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). به کاف فارسی نیز صحیح است زیرا که لفظ هندی الاصل است بمعنی چشمۀ آب، و دور نیست که معنی قبل (جام شراب) را از همین معنی اخذ کرده باشند. (آنندراج) :
شکر خداکه نیست چو ارباب حرص و آز
گاهی هوای بیدر و گه فکر ساغرم.
بدیعی سمرقندی (از جهانگیری و رشیدی و انجمن آرا).
شهری بزرگ بر کنار رودخانه ای بهمین نام بوده و ابن بطوطه جهانگرد معروف در اوائل قرن هشتم از آن دیدار کرده و شرح ممتعی در سفرنامۀ خود آورده است. رجوع به ترجمه سفرنامۀ ابن بطوطه ص 573 شود
موضعی است و ساغری شاعر منسوب بدانجاست. (ترجمه مجالس النفائس ص 32 و 205). نام دهی است در حوالی سمرقند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 260 و ساغرج در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
تخلص (میرزا) عبدالرحیم از شاعران نیمۀ اول قرن سیزدهم است. وی پسر میرزا سعید، کلانتر سراب وگرمرود و از میرزایان مشهور و منشیان چیزفهم آذربایجان بوده و تحصیل کمالات از عربیه و ادبیه در دارالسلطنۀ تبریز کرده است. ادیبی زبان دان و حریفی نکته پرور و سخن شناس است و خط شکسته را با شیوه ای که داشت پاکیزه مینوشت گاهگاهی شعر میگفته، این بیت از اوست:
گویند چرا شکوه به داور نرساند
من راه ندارم بجز از دادرسی چند.
از نگارستان دارا (از دانشمندان آذربایجان ص 171)
تخلص محمد ابراهیم سه دهی اصفهانی از شعرای متأخر و از مداحان منوچهرخان معتمدالدوله حکمران اصفهان است. رجوع به تذکرۀ مدائح معتمدیه تألیف محمدعلی بهار اصفهانی نسخۀ کتاب خانه مجلس ص 234 و نسخه کتاب خانه دانشکدۀ ادبیات شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پیاله. (شرفنامۀ منیری). (رشیدی). آوند شراب که آن را ساتگی و ساتگین و ساتگینی نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). پیالۀ شراب. (جهانگیری) (برهان) (غیاث بنقل از مدار و بهار عجم و برهان) (انجمن آرا). صاخره. (دهار). گوش پستان و گل از تشبیهات اوست. (آنندراج). جام. گیلاس پایه دار. کاسه. قدح. طاس. لیوان. استکان. مشربه. آبخوارۀ سفالین. ظرف باده خوری. کاس. صاغر. پیالۀ شراب خواری بزرگ:
روی وشی وار کن به وشی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشی وار است.
خسروی.
نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفچ
بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر.
ابوالمثل.
پنداشت مگر آب نماند فردا
نتوان کردن تهی بساغر دریا.
فرخی.
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین.
منوچهری.
این جهان در جنب فکرتهای ما
همچو اندر جنب دریا ساغر است.
ناصرخسرو.
گشتند ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر.
ناصرخسرو.
هرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند.
ناصرخسرو.
بقای اوچو به صدسال و بیست و سه برسید
ز جام مرگ بناکام خورد یک ساغر.
ناصرخسرو.
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر.
ازرقی (دیوان چ نفیسی ص 9).
درین بزم شاهانه بر رسم شاهان
به نور می لعل بفروز ساغر.
ارزقی (ایضاً ص 13).
بجای جوشن اندرپوش قاقم
بجای نیزه برکف گیر ساغر.
(ایضاً ص 20).
سریر مه بود گردون و درج در بود دریا
مکان گل بود بستان و جای مل بود ساغر.
مختاری غزنوی.
رای ترا گر بود نشاط به باده
درفتد از آسمان ستاره به ساغر.
مختاری غزنوی.
ظفر بخندد تا خون بگرید از شمشیر
اسف بگرید تا می بخندد از ساغر.
مختاری غزنوی.
مریخ به خنجر تو جوید فتوی
ناهید به ساغر تو جوید مأوی.
انوری.
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده ست.
خاقانی.
شفق خواهی و صبح، می بین و ساغر
اگر در شفق صبح پنهان نماید.
خاقانی.
دهان شیشه گشا، صبح شد، شراب بریز
میی به ساغر من همچو آفتاب بریز.
خاقانی.
جهان وام خویش از تویکسر برد
به جرعه فرستد به ساغر برد.
نظامی (از جهانگیری و انجمن آرا).
نهاده بر یکی کف ساغر مل
گرفته بر دگر کف دستۀ گل.
نظامی.
بخواه از دست ساقی ساغر می
که روز خرمی را ساغر آمد
بجای باده جان پرور که امروز
نشاط دل ز نوعی دیگر آمد.
(لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 93).
چو می در ساغر و ساقی یکی شد
دویی گم شد می و ساغر میندیش.
عطار.
شرابی کان شراب عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد.
عطار.
چون چشم مست یار دهد می به عاشقان
کی در میان مجال صراحی و ساغر است ؟
همام تبریزی.
ماهرویا دوش عزم جام و ساغر کرده ای
خواب دوشین در کنار یار دیگر کرده ای.
همام تبریزی.
گل سرخ ازین سبز گلشن براید
می مهر در ساغر زر بلرزد
ز شوق لب لعل آتش عذران
دل آتش افروز ساغر بلرزد.
خواجو (دیوان ص 23).
هرکه نوشید نوش جانش باد
می امسال را زساغر پار.
(ایضاً ص 32).
تاکند خون من از ساغر خونخوار طلب
بدود اشک من و دامن ساغر گیرد.
(ایضاً ص 136).
دیروزبه توبه ای شکستم ساغر
و امروز به ساغری شکستم توبه.
سلمان ساوجی.
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کزعکس روی او شب هجران سرآمدی
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.
حافظ.
به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمیگنجد.
کمال خجندی (دیوان ص 136).
لب بر لبش چو ساغر خلقی بکام و شاهی
از دورچون صراحی گردن دراز گردد.
شاهی.
هلالی از می عشرت مرا نصیبی نیست
مگر بخون جگر پر کنند ساغر من.
هلالی استرآبادی.
یار نو و بهار نو باعث مجلس است و می
ساغر لاله گون کجا، ساقی گلعذار کو؟
هلالی استرآبادی.
مائیم جابه گوشۀ میخانه ساخته
خود را حریف ساغر و پیمانه ساخته.
هلالی استرآبادی.
این کیف را به بادۀ ساغر نیافتم
کیفیتی که درنگه میفروش بود.
صائب تبریزی.
غافل نیم زساغر هر چند بی شعورم
چون طفل میشناسم پستان مادر خویش.
صائب تبریزی.
شکرخند گل ساغر صدا داشت
حریفان صبوحی را صلا زد.
میرزاطاهر وحید.
خوشتر است از می اگر حرفی لب میگون یار
گوش ساغر مالد و در ساغر گوشم کند.
نعمت خان عالی.
، آوند. ظرف. (مطلق در غیر مورد شراب) :
وز آن شوربا ساغری گرم جوش
ربودم سوی خانه رفتم خموش.
نظامی.
دغول، ساغری بود بزرگ بدان آب کشند:
خواجه فرموش کرد آنچه کشید
آب فرغولها بسی به دغول.
(لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی) (لغت فرس چ اقبال صص 324-325).
، می. شراب. باده:
ساغری چون اشک داودی برنگ
از پری روی سلیمانی بخواه.
نظامی.
، نزد صوفیه بمعنی چیزی که در وی مشاهدۀ انوار غیبی و ادراک معانی کنند. و بمعنی دل عارف هم آمده و گاهی از او سکر و شوق مراد دارند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- خط ساغر، خطی که از شراب در پیاله پدیدار است. هریک از هفت خط جام. رجوع به هفت خط در برهان قاطع و لغت نامه شود:
روز و شب آزاددل از بندبند مصحفم
سال و مه بنهاده سر بر خطّخطّ ساغرم.
خاقانی.
- زنار ساغر، موج پیالۀ شراب و خطی منحنی که از شراب در پیاله معلوم میشود. (برهان).
- ساغر دریانشان، ساغر بزرگ:
کو ساقی دریاکشان، کو ساغر دریانشان
کز عکس آن گوهرفشان، بینی صدف سان صبح را.
خاقانی.
- ساغر کشتی نشان، ساغر بزرگ:
چون نهنگان از پی دریاکشی
ساغر کشتی نشان درخواستند.
خاقانی.
- سنگ بر ساغر افکندن، ساغر شکستن:
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید.
خاقانی.
- سنگ در ساغر زدن، طرد کردن. بدور افکندن:
سنگ در ساغرنیک و بد ایام زنند
وز کف سنگدلان نصفی و ساغرگیرند.
مجیر بیلقانی.
- صدف گون ساغر، پیاله ای که از بلور ساخته شده باشد و در سفیدی چون صدف است. رجوع به همین ترکیب شود.
- می در ساغر انداختن، ساغر پر از می کردن:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
حافظ.
بیا ساقی که بیخ غم بدور گل براندازیم
می گلگون طلب داریم و می در ساغر اندازیم.
کمال خجندی (دیوان ص 249).
رجوع به صاغر شود
کفل حیوانات. (در زبان شعری) و به این معنی ترکی است. (فرهنگ نظام). ظاهراً به این معنی ساغری است. رجوع به ساغر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساغر
تصویر ساغر
پیاله، جام شرابخواری
فرهنگ لغت هوشیار
سمت و مقصدی باشد که بان طرف رو کنند، برکت سعادت. یا اوغور بخیر. سفر بخیر، یا بد اوغور. بدیمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساغر
تصویر ساغر
((غَ))
پیاله شرابخواری، جام
فرهنگ فارسی معین
پیاله، پیمانه، جام، باده، صبوح، صبوحی، صهبا، غارج، مل، می
فرهنگ واژه مترادف متضاد