جدول جو
جدول جو

معنی سالاری - جستجوی لغت در جدول جو

سالاری
دهی است از دهستان کدکن پائین رخ بخش کدکن، شهرستان تربت حیدریه در 37هزارگزی شمال باختری کدکن و سر راه اتومبیل رو کدکن بشهر کهنه واقع شده است هوای آن معتدل و دارای 428 تن سکنه است، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول آن پنبه، شغل اهالی زراعت، گله داری و کرباس بافی و راه آن مالرو و تابستان از شاه بخش میتوان اتومبیل برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
پنج فرسخ میانه جنوب و مشرق فهلیان است، (فارسنامۀ ناصری گفتاردوم ص 304)
لغت نامه دهخدا
سالاری
مهتری، ریاست، پادشاهی، پیری، سالخوردگی
تصویری از سالاری
تصویر سالاری
فرهنگ فارسی معین
سالاری
حکومت
تصویری از سالاری
تصویر سالاری
فرهنگ واژه فارسی سره
سالاری
ریاست، سروری، مهتری، سرداری، فرماندهی، حکومت، پادشاهی، سلطنت، پیری، سالمندی، کهنسالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سالار
تصویر سالار
(پسرانه)
رهبر، بزرگ، مهتر، سردار سپاه، فرمانده سپاه، حاکم، شاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سالار
تصویر سالار
دارای ویژگی های ممتاز، برجسته، بزرگ و مهتر قوم، بزرگ و پیشرو قافله یا لشکر، سردار،
در کشاورزی دهقان آگاه و کاردیده که به امر آبیاری، وجین کردن و کود دادن زمین رسیدگی کند
سالار بار: رئیس دربار، رئیس تشریفات
سالار بیت الحرام: کنایه از خاتم انبیا
سالار جنگ: فرمانده جنگ، فرمانده سپاهیان در جنگ
سالار خوان: خوان سالار، سفره چی، سرپرست سفره خانه، رئیس آشپزخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالاری
تصویر پالاری
شاه تیر سقف، تیر چوبی بزرگ و دراز و ستبری که در سقف به کار رفته، شاه تیر، بالار، پالار، بالاگر، حمّال، سرانداز، افرسب، فرسپ، داربام
فرهنگ فارسی عمید
نام مردم رامیان بهندوستان، (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
سالاری. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سالار)
در پهلوی و در پازند ’سالار’ (نیبرگ 286) ، ارمنی ’سلر’. همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و ’را’ به ’لام’بدل شده. (هوبشمان 692). از سال + آر (آورنده). (حاشیۀ برهان چ معین). اتراک به لهجۀ خود سالار را مفتوح و محذوف الالف و مشدد گویند. چنانکه مولوی گفته:
من ترکم و سرمستم مستانه قلج بستم
در ده شدم و گفتم سلار سلام علیک.
(انجمن آرا) (آنندراج).
، سالخورده. (برهان). پیر. ریش سفید. صاحب سال. سال دارنده. و سالار بمعنی سالدار است. آن را سال آر نیز توان گفت. (انجمن آرا) (آنندراج). پیر. (استینگاس). پیر. شیخ. ولی سپس بمعنی سر و رئیس آمده است بی التفاتی به معنی پیری: بجز پیر سالار لشکر مباد. (قابوسنامه)، کهن. (برهان). در زفانگویا بمعنی کهنه آمده. (رشیدی). اصل آن در لغت کهنه و پیر و سالدارنده. (انجمن آرا). سالیان بر او بر گذشته، سردار. (برهان) (جهانگیری). سردار بزرگ. (انجمن آرا). سردار و مهتر و امیر. (ناظم الاطباء). فرمانده. سپه سالار. سپهبد. سرکرده. سرلشکر. سرهنگ. امیرالجیش:
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.
رودکی.
زریر سپهبدبرادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود.
دقیقی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید.
فردوسی.
خروشی بر آمد بکردار رعد
از این روی رستم و زان روی سعد
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه.
فردوسی.
که گردان کدامند و سالار کیست
ز رزم آوران جنگ را یار کیست.
فردوسی.
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
از ایرا نیانند جنگی سوار.
فردوسی.
آنکه زیباتر و در خورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار و سپهدار نبسته است کمر.
فرخی.
در تواریخ چنان می خوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و کار ایشان را کفایت کرده شود. (ایضاً ص 481). و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. (ایضاًص 244).
ور لشکری است اینکه همی بینی
سالار و میر کیست بر این لشکر.
ناصرخسرو.
وین خردمند سخندان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است.
ناصرخسرو.
تو چه گوئی که اگر عقل نبودستی
یک تن از مردم سالار هزارستی ؟
ناصرخسرو.
- سالار ترکان:
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیده بانش بدید
فردوسی.
برآورد پوشیده راز نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت.
فردوسی.
- سالار چین:
سکندر بیامد ترنجی بدست
از ایوان سالار چین نیم مست.
فردوسی.
- سالار خانیان:
سالار خانیان را باخیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
منوچهری.
- سالار مکران زمین:
فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین.
فردوسی.
- سالار هند:
چو سالار هند آن سران را بدید
فراوان بپرسید و پاسخ شنید.
فردوسی.
، نقیب. (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه) (دهار) (ترجمان القرآن). مهتر چند کس. (ترجمان القرآن) : ولایت مرو که برسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم. (ایضاً ص 443). چون شراب نیرو کردی... بلکاتکین را مخنث خواندی... و سالار غلامان سرایی بکتغدی را کور و گنگ. (ایضاً ص 220). سالاردزدان را بر او رحمت آمد. (گلستان).
- سالار مغنیان. رجوع به قاموس کتاب مقدس و مغنیان شود.
، هر شخصی که دارای شغل بزرگ و منصب رفیع و مقام بلندی باشد. (استینگاس) (ناظم الاطباء). رجال. اعیان:
خردمند را سر نگونسار کرد
بدان را بهر جای سالار کرد.
فردوسی.
امیر بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم درون این سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی. (ایضاً ص 134).
رفتم بنزد هر سر و سالاری
گشتم بگرد هردر و میدانی.
ناصرخسرو.
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای.
سعدی (بوستان).
بعد از آن گفتمش کای سالار حر
چیست اندر پشتت آن انبان پر.
مولوی.
، صاحب اختیار. قائد. خداوند:
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
چو سالارشاه (محمود) این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه مغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان.
فردوسی.
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو در زمانه بمان همچنان شه و سالار.
ابوحنیفه اسکافی (از بیهقی چ ادیب ص 281).
از جان و تنت ناید الاکه همه خیر
چون علم شود بر تن و بر جان تو سالار.
ناصرخسرو.
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازندۀ او بین و ز سالارش.
ناصرخسرو.
و همچنان مردم به فضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد... سالار شود. (نوروزنامه). نیکوروتر و به عقل تمام، آن را بر همه فرزندان سالار کرد. (قصص الانبیاء جویری ص 33).
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر ملک مکن سالار.
خاقانی.
دهر چو بی تست خاک بر سر سالار او
ده چو ترا نیست باد در کف دهقان او.
خاقانی.
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم.
سعدی (بوستان).
سپاهی که عاصی شود بر امیر
ورا تا توانی به خدمت مگیر
ندانست سالار خود را سپاس
ترا هم نداند، ز غدرش هراس !
سعدی (بوستان).
، عارض. عارض جند. سالار لشکر. (منتهی الارب)، سرهنگ. سرکرده. افسر: و یکی از سالاران خویش نامزد فرمود بجنگی. (کلیله و دمنه).
چو سالاری از دشمن افتد بچنگ
به کشتن درش کرد باید درنگ.
سعدی (بوستان).
، حاکم و فرمانگزار. (ناظم الاطباء). نایب السلطنه. نایب الحکومه. (استینگاس). حاکم نظامی. والی:
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه و گرد و لشکرفروز.
فردوسی.
سالاری باید با نام و حشمت که آنجا (هندوستان) رود، غزو کند و خراجها بستاند. چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود به غزو میرود... امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی (احمد ینالتکین) راست کنند زیاده از آنکه اریارق را که سالارهندوستان بود ساختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). امیر فرمود خلعت احمد راست کردند طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند. (ایضاً ص 270). اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت. (ایضاً ص 272)، فرمانروا. شخص اول مملکت. مجازاً شاه:
هم از دانش و رای بوذرجمهر
هم از بخت سالار خورشید چهر.
فردوسی.
هم از شاه و دستور و از لشکرش
ز سالار بیدار و از کشورش.
فردوسی.
تو بیدار باش و جهاندارباش
ابا داد همواره سالارباش.
فردوسی.
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم.
خاقانی.
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.
نظامی (خسرو و شیرین).
- سالار ایران:
بگویش که سالار ایران تویی
اگر چه دل و چنگ شیران تویی.
فردوسی.
- سالار توران:
چو بشنید سالار توران پشنگ
چنان خواست کآیدبه ایران بجنگ.
فردوسی.
، رئیس. سر. (استینگاس) (ناظم الاطباء). سرپرست. مدیر:
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخور اسب سالار بود.
فردوسی.
به آن آخور اسب سالار باش
به هرکار با هرکسی یار باش.
فردوسی.
رجوع به سالار آخور و آخورسالار شود. به این معنی با کلمات مختلف ترکیب شود.چون: آخورسالار. بارسالار. پرده سالار. خوان سالار. سالارآخور. سالاربار. سالار پرده. سالار حاج. سالار نوبت. قافله سالار. و در این کلمات مترادف با کلمه ترکی ’باشی’ بمعنی سر است. رجوع به هریک از ترکیبات فوق شود، در تداول مردم گناباد بر دهقانان و کشاورزان کاردیدۀ دل آگاه اطلاق گردد و در آغاز نام آنان بصورت لقب گونه و عنوانی آید. چنانکه گویند: ’سالار حسن، سالار علی، سالار حسین...’.
- آخرسالار، آخورسالار. میرآخور.
- بارسالار، رئیس تشریفات.
- پرده سالار.
- جهان سالار، شاه جهان.
- خوان سالار، رئیس آشپزخانه و کل مطبخ.
- دریاسالار، امیرالبحر اول.
- رزم سالار، فرماندۀ جنگ.
- سابقه سالار، ایزد تعالی.
- سالار بار، رئیس تشریفات.
- سالار بیت الحرام، حضرت محمد (ص).
- سالار پرده، حاجب.
- سالار جنگ، فرمانده.
- سالار حاج، امیرالحاج.
- سالار ستارگان، آفتاب.
- سالار قافله، پیشرو قافله.
- سالار قوم، مهتر قوم.
- سالار نوبت، رئیس پاسداران.
- سپاه سالار، سپهسالار. سردار سپاه.
- سروسالار، مرد بزرگ و محتشم.
- قافله سالار، کاروان سالار. پیشرو قافله.
- مائده سالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- مادی سالار، رئیس میرابها به اصفهان در دورۀ صفویه.
- میده سالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- ناوسالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- هفت سالار، هفت ستاره:
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو وداه.
رودکی.
، این کلمه در زبان پهلوی نیز بمعنی سر، و رئیس در ترکیبات زیرآمده است:
- ارتیشتاران سالار، سپهسالار بزرگ. فرمانده جنگجویان. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 303).
- خوان سالار، رئیس کل مطبخ. (ایضاً ص 417).
- اندریمان سالار، حاجب بزرگ و رئیس تشریفات.
- پایگان سالار، فرماندۀ پیاده نظام. (ایضاًص 417).
- پشتیگ بان سالار، فرماندۀ نگهبانان سلطنتی.
- دیه سالار، رئیس روستاگ.
- سپاه سالار، سپاهبد. (ایضاً ص 398).
- گند سالار، فرماندۀ گند، واحد بزرگی از سپاه. (ایضاً ص 237).
- واستریوشان سالار، مدیرکل خراج. رئیس مالیات ارضی. (ایضاً ص 128)
لغت نامه دهخدا
خسرو جمال الدین سالار مکنی به ابوالفتح از رجال نیمۀ اول قرن هفتم و از ممدوحان سید سراج الدین سگزی است، رجوع به یادداشت سعید نفیسی در معرفی دیوان این شاعر در مجلۀ راهنمای کتاب سال دوم ص 673 شود
محسن بن علی بن احمد المطوعی مکنی به ابوالعباس، سالار غازیان بود و هریک چند بار با مطوعه به ’طرسوس’ رفتی به غزو و احفاد او در بیهق بنام سالاریان معروف بوده اند، رجوع به تاریخ بیهق ص 124 شود
ابن وشمگیر پسر وشمگیر زیاری است و بسال 330 هجری قمری ابوعلی سپهسالار خراسان او را بگروگان برد، رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 420 شود
ابراهیم بن مرزبان دیلمی، خال مجدالدوله بن فخرالدوله، رجوع به نزهه القلوب چ تهران ص 36 و ابراهیم بن مرزبان سالاری شود
اختیارالدین از رجال نیمۀ قرن هفتم هرات از سرکردگان شمس الدین کرت بود، رجوع به فهرست تاریخنامۀ هرات سیف هروی شود
لقب هرمز پادشاه اشکانی، (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
پل سالار موضعی به قرب هرات، و آن میان پل مالان و آب مرغاب است، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 145 و 249 و 581 شود
لغت نامه دهخدا
گالری، اطاق دراز و سر پوشیده، راهرو، بالکن سرپوشیده، محل اجتماع عمومی، بالکن تأتر، آنجا که نیمکت هایی برای تماشاچیان میگذارند، کلکسیون تابلوهای نقاشی و اشیاء ظریف
لغت نامه دهخدا
استاد یحیی نحوی، (ابن الندیم) (عیون الانباء ص 104)
لغت نامه دهخدا
شهری است در ایتالیا، در جزیره ساردنی، نزدیک به ساحل شمالی آن و مرکز ایالت ساساری است و 51 هزار تن سکنه دارد، تجارت زیتون و شراب و توتون آن مهم است و قصر کهنی از سال 1330 میلادی و کلیسائی از قرن پانزدهم و یک دانشگاه دارد
لغت نامه دهخدا
(یِ)
آنتونیو (1750- 1825م.). آهنگساز ایتالیایی متولد در لینانو مصنف اپراهای دانیاد برای نمازهای کلیسیا و غیره. او علیه موزارت تحریک شده بود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان کشیت بخش شهداد شهرستان کرمان، واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری شهداد و سر راه مالرو کشیت به شهداد، دارای 10 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
ده کوچکی است از دهستان تخت جلگه بخش فدیشه شهرستان بیرجند. واقع در 14هزارگزی شمال فدیشه. هوای آن معتدل و دارای 7 تن سکنه میباشد. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، و شغل اهالی زراعت وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
تیره ای از طایفۀ جاویدی ممسنی فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
شه تیر و ستون بزرگ، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین ایالت لوار و شر از ولایت رومرانتین، دارای 4300 تن سکنه است آنجا محل ساختن اشیاء و پرورش زنبور عسل است
لغت نامه دهخدا
منسوب به بازار مردم بازار اهل بازار سوقه، مبتذل اثری که در آن رعایت اصول نشده و خالی از حس و حساب باشد اثری که فقط بمنظور انتفاع ساخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
بالا رونده صاعد، دستگاهی که برای بالا رفتن باشکوبهای ساختمان بکار رود آسانسور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالار
تصویر سالار
رئیس، سردار، سالخورده و ریش سفید، بزرگ و مهتر قوم
فرهنگ لغت هوشیار
گالری: جانکاس بجلو افتاده و رستم از عقبش روانه شد تا به گالاری بلوری که از سقفش آسمان و ستارگان بخوبی دیده میگشت رسیدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالاری
تصویر پالاری
ستون بزرگ شه تیر
فرهنگ لغت هوشیار
اسلام پذیر آشتیگر منسوب به اسلام آنچه از تمدن و فرهنگ و جز آن که منسوب به اسلام باشد، پیرو اسلام مسلمان، جمع اسلامیان. یا دوره اسلامی عهد اسلامی. دوره بعد از اسلام. یا قرون اسلامی. قرنهایی که از آغاز اسلام ببعد سپزی شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاری
تصویر سلاری
فرماندهی سرداری، سروری ریاست، حکومت، پادشاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالار
تصویر سالار
سالخورده، کهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالار
تصویر سالار
سردار، سپهسالار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سازگاری
تصویر سازگاری
آکورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سالار
تصویر سالار
ارباب، رئیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سارایی
تصویر سارایی
خالصی
فرهنگ واژه فارسی سره
باشلیق، سپهسالار، سردار، فرمانده، پیر، ریش سفید، کهنسال، مسن، رئیس، سرور، شاه، بزرگ، مهتر، رهبر، ممتاز، برجسته، عالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کاسه ی کوچک ماست خوری
فرهنگ گویش مازندرانی