جدول جو
جدول جو

معنی ساقار - جستجوی لغت در جدول جو

ساقار
سقار، یکی از قبایل ترک که در ترکستان روس، در ساحل چپ جیحون بقرب سرخس سکونت دارند و تعداد نفوس آن را 3 یا 10 هزار نوشته اند، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سالار
تصویر سالار
(پسرانه)
رهبر، بزرگ، مهتر، سردار سپاه، فرمانده سپاه، حاکم، شاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سالار
تصویر سالار
دارای ویژگی های ممتاز، برجسته، بزرگ و مهتر قوم، بزرگ و پیشرو قافله یا لشکر، سردار،
در کشاورزی دهقان آگاه و کاردیده که به امر آبیاری، وجین کردن و کود دادن زمین رسیدگی کند
سالار بار: رئیس دربار، رئیس تشریفات
سالار بیت الحرام: کنایه از خاتم انبیا
سالار جنگ: فرمانده جنگ، فرمانده سپاهیان در جنگ
سالار خوان: خوان سالار، سفره چی، سرپرست سفره خانه، رئیس آشپزخانه
فرهنگ فارسی عمید
شهری از آثار فیروزبن یزدگرد ساسانی (483- 487 م. است به آذربایجان. رجوع به تاریخ گزیده چاپ عکسی لندن ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
فلیکس فیزیک دان فرانسوی، بسال 1791م، در مزیر متولد شد و به سال 1841 درگذشت، او در قسمت پاندولهای نوسان دار مطالعاتی کرده است
لغت نامه دهخدا
(سالار)
در پهلوی و در پازند ’سالار’ (نیبرگ 286) ، ارمنی ’سلر’. همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و ’را’ به ’لام’بدل شده. (هوبشمان 692). از سال + آر (آورنده). (حاشیۀ برهان چ معین). اتراک به لهجۀ خود سالار را مفتوح و محذوف الالف و مشدد گویند. چنانکه مولوی گفته:
من ترکم و سرمستم مستانه قلج بستم
در ده شدم و گفتم سلار سلام علیک.
(انجمن آرا) (آنندراج).
، سالخورده. (برهان). پیر. ریش سفید. صاحب سال. سال دارنده. و سالار بمعنی سالدار است. آن را سال آر نیز توان گفت. (انجمن آرا) (آنندراج). پیر. (استینگاس). پیر. شیخ. ولی سپس بمعنی سر و رئیس آمده است بی التفاتی به معنی پیری: بجز پیر سالار لشکر مباد. (قابوسنامه)، کهن. (برهان). در زفانگویا بمعنی کهنه آمده. (رشیدی). اصل آن در لغت کهنه و پیر و سالدارنده. (انجمن آرا). سالیان بر او بر گذشته، سردار. (برهان) (جهانگیری). سردار بزرگ. (انجمن آرا). سردار و مهتر و امیر. (ناظم الاطباء). فرمانده. سپه سالار. سپهبد. سرکرده. سرلشکر. سرهنگ. امیرالجیش:
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.
رودکی.
زریر سپهبدبرادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود.
دقیقی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید.
فردوسی.
خروشی بر آمد بکردار رعد
از این روی رستم و زان روی سعد
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه.
فردوسی.
که گردان کدامند و سالار کیست
ز رزم آوران جنگ را یار کیست.
فردوسی.
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
از ایرا نیانند جنگی سوار.
فردوسی.
آنکه زیباتر و در خورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار و سپهدار نبسته است کمر.
فرخی.
در تواریخ چنان می خوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و کار ایشان را کفایت کرده شود. (ایضاً ص 481). و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. (ایضاًص 244).
ور لشکری است اینکه همی بینی
سالار و میر کیست بر این لشکر.
ناصرخسرو.
وین خردمند سخندان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است.
ناصرخسرو.
تو چه گوئی که اگر عقل نبودستی
یک تن از مردم سالار هزارستی ؟
ناصرخسرو.
- سالار ترکان:
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیده بانش بدید
فردوسی.
برآورد پوشیده راز نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت.
فردوسی.
- سالار چین:
سکندر بیامد ترنجی بدست
از ایوان سالار چین نیم مست.
فردوسی.
- سالار خانیان:
سالار خانیان را باخیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
منوچهری.
- سالار مکران زمین:
فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین.
فردوسی.
- سالار هند:
چو سالار هند آن سران را بدید
فراوان بپرسید و پاسخ شنید.
فردوسی.
، نقیب. (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه) (دهار) (ترجمان القرآن). مهتر چند کس. (ترجمان القرآن) : ولایت مرو که برسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم. (ایضاً ص 443). چون شراب نیرو کردی... بلکاتکین را مخنث خواندی... و سالار غلامان سرایی بکتغدی را کور و گنگ. (ایضاً ص 220). سالاردزدان را بر او رحمت آمد. (گلستان).
- سالار مغنیان. رجوع به قاموس کتاب مقدس و مغنیان شود.
، هر شخصی که دارای شغل بزرگ و منصب رفیع و مقام بلندی باشد. (استینگاس) (ناظم الاطباء). رجال. اعیان:
خردمند را سر نگونسار کرد
بدان را بهر جای سالار کرد.
فردوسی.
امیر بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم درون این سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی. (ایضاً ص 134).
رفتم بنزد هر سر و سالاری
گشتم بگرد هردر و میدانی.
ناصرخسرو.
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای.
سعدی (بوستان).
بعد از آن گفتمش کای سالار حر
چیست اندر پشتت آن انبان پر.
مولوی.
، صاحب اختیار. قائد. خداوند:
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
چو سالارشاه (محمود) این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه مغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان.
فردوسی.
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو در زمانه بمان همچنان شه و سالار.
ابوحنیفه اسکافی (از بیهقی چ ادیب ص 281).
از جان و تنت ناید الاکه همه خیر
چون علم شود بر تن و بر جان تو سالار.
ناصرخسرو.
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازندۀ او بین و ز سالارش.
ناصرخسرو.
و همچنان مردم به فضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد... سالار شود. (نوروزنامه). نیکوروتر و به عقل تمام، آن را بر همه فرزندان سالار کرد. (قصص الانبیاء جویری ص 33).
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر ملک مکن سالار.
خاقانی.
دهر چو بی تست خاک بر سر سالار او
ده چو ترا نیست باد در کف دهقان او.
خاقانی.
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم.
سعدی (بوستان).
سپاهی که عاصی شود بر امیر
ورا تا توانی به خدمت مگیر
ندانست سالار خود را سپاس
ترا هم نداند، ز غدرش هراس !
سعدی (بوستان).
، عارض. عارض جند. سالار لشکر. (منتهی الارب)، سرهنگ. سرکرده. افسر: و یکی از سالاران خویش نامزد فرمود بجنگی. (کلیله و دمنه).
چو سالاری از دشمن افتد بچنگ
به کشتن درش کرد باید درنگ.
سعدی (بوستان).
، حاکم و فرمانگزار. (ناظم الاطباء). نایب السلطنه. نایب الحکومه. (استینگاس). حاکم نظامی. والی:
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه و گرد و لشکرفروز.
فردوسی.
سالاری باید با نام و حشمت که آنجا (هندوستان) رود، غزو کند و خراجها بستاند. چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود به غزو میرود... امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی (احمد ینالتکین) راست کنند زیاده از آنکه اریارق را که سالارهندوستان بود ساختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). امیر فرمود خلعت احمد راست کردند طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند. (ایضاً ص 270). اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت. (ایضاً ص 272)، فرمانروا. شخص اول مملکت. مجازاً شاه:
هم از دانش و رای بوذرجمهر
هم از بخت سالار خورشید چهر.
فردوسی.
هم از شاه و دستور و از لشکرش
ز سالار بیدار و از کشورش.
فردوسی.
تو بیدار باش و جهاندارباش
ابا داد همواره سالارباش.
فردوسی.
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم.
خاقانی.
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.
نظامی (خسرو و شیرین).
- سالار ایران:
بگویش که سالار ایران تویی
اگر چه دل و چنگ شیران تویی.
فردوسی.
- سالار توران:
چو بشنید سالار توران پشنگ
چنان خواست کآیدبه ایران بجنگ.
فردوسی.
، رئیس. سر. (استینگاس) (ناظم الاطباء). سرپرست. مدیر:
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخور اسب سالار بود.
فردوسی.
به آن آخور اسب سالار باش
به هرکار با هرکسی یار باش.
فردوسی.
رجوع به سالار آخور و آخورسالار شود. به این معنی با کلمات مختلف ترکیب شود.چون: آخورسالار. بارسالار. پرده سالار. خوان سالار. سالارآخور. سالاربار. سالار پرده. سالار حاج. سالار نوبت. قافله سالار. و در این کلمات مترادف با کلمه ترکی ’باشی’ بمعنی سر است. رجوع به هریک از ترکیبات فوق شود، در تداول مردم گناباد بر دهقانان و کشاورزان کاردیدۀ دل آگاه اطلاق گردد و در آغاز نام آنان بصورت لقب گونه و عنوانی آید. چنانکه گویند: ’سالار حسن، سالار علی، سالار حسین...’.
- آخرسالار، آخورسالار. میرآخور.
- بارسالار، رئیس تشریفات.
- پرده سالار.
- جهان سالار، شاه جهان.
- خوان سالار، رئیس آشپزخانه و کل مطبخ.
- دریاسالار، امیرالبحر اول.
- رزم سالار، فرماندۀ جنگ.
- سابقه سالار، ایزد تعالی.
- سالار بار، رئیس تشریفات.
- سالار بیت الحرام، حضرت محمد (ص).
- سالار پرده، حاجب.
- سالار جنگ، فرمانده.
- سالار حاج، امیرالحاج.
- سالار ستارگان، آفتاب.
- سالار قافله، پیشرو قافله.
- سالار قوم، مهتر قوم.
- سالار نوبت، رئیس پاسداران.
- سپاه سالار، سپهسالار. سردار سپاه.
- سروسالار، مرد بزرگ و محتشم.
- قافله سالار، کاروان سالار. پیشرو قافله.
- مائده سالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- مادی سالار، رئیس میرابها به اصفهان در دورۀ صفویه.
- میده سالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- ناوسالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- هفت سالار، هفت ستاره:
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو وداه.
رودکی.
، این کلمه در زبان پهلوی نیز بمعنی سر، و رئیس در ترکیبات زیرآمده است:
- ارتیشتاران سالار، سپهسالار بزرگ. فرمانده جنگجویان. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 303).
- خوان سالار، رئیس کل مطبخ. (ایضاً ص 417).
- اندریمان سالار، حاجب بزرگ و رئیس تشریفات.
- پایگان سالار، فرماندۀ پیاده نظام. (ایضاًص 417).
- پشتیگ بان سالار، فرماندۀ نگهبانان سلطنتی.
- دیه سالار، رئیس روستاگ.
- سپاه سالار، سپاهبد. (ایضاً ص 398).
- گند سالار، فرماندۀ گند، واحد بزرگی از سپاه. (ایضاً ص 237).
- واستریوشان سالار، مدیرکل خراج. رئیس مالیات ارضی. (ایضاً ص 128)
لغت نامه دهخدا
خسرو جمال الدین سالار مکنی به ابوالفتح از رجال نیمۀ اول قرن هفتم و از ممدوحان سید سراج الدین سگزی است، رجوع به یادداشت سعید نفیسی در معرفی دیوان این شاعر در مجلۀ راهنمای کتاب سال دوم ص 673 شود
محسن بن علی بن احمد المطوعی مکنی به ابوالعباس، سالار غازیان بود و هریک چند بار با مطوعه به ’طرسوس’ رفتی به غزو و احفاد او در بیهق بنام سالاریان معروف بوده اند، رجوع به تاریخ بیهق ص 124 شود
ابن وشمگیر پسر وشمگیر زیاری است و بسال 330 هجری قمری ابوعلی سپهسالار خراسان او را بگروگان برد، رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 420 شود
ابراهیم بن مرزبان دیلمی، خال مجدالدوله بن فخرالدوله، رجوع به نزهه القلوب چ تهران ص 36 و ابراهیم بن مرزبان سالاری شود
اختیارالدین از رجال نیمۀ قرن هفتم هرات از سرکردگان شمس الدین کرت بود، رجوع به فهرست تاریخنامۀ هرات سیف هروی شود
لقب هرمز پادشاه اشکانی، (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
پل سالار موضعی به قرب هرات، و آن میان پل مالان و آب مرغاب است، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 145 و 249 و 581 شود
لغت نامه دهخدا
کارد تیز: رنود کارد و ساقاط کشیدند و خون خلقی از منتمیان درگاه بهرکوی و ساباط بر زمین ریختند، (نفثه المصدور زیدری ص 44)
لغت نامه دهخدا
گرمی، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، آهنی است که بدان خر را داغ کنند، (منتهی الارب)، آهنی است که در آتش می تابند و اسب و شتر و امثال آن را با آن داغ و نشان می نهند، (احمد بهمنیار، در تعلیقات تاریخ بیهق ص 336)، نوعی زخم و جراحت: در هر ولایتی آفتی و مرضی بود زشت، در ولایت دهستان، ساقور خیزد و آن ریشی بود پلید، (تاریخ بیهق ص 31)، و این تسمیه ظاهراً بطریق و بسبب مشابهت است، (بهمنیار، تعلیقات همان کتاب ص 336)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است خرد از ناحیت کوه قارن (به دیلمان) و از وی آهن و سرمه و سرب بسیار خیزد، (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
گاهی اپیدرم کارپل های یک تخمدان در میوه های آکن متسع شده و میوۀ بالدار یا سامار تولید میسازد، بعضی از این میوه ها مانند زبان گنجشک و عرعر درازند، بعضی دیگر مانند میوۀ نارون و قوس گرد میباشند، میوه های افرا از دو اکن بالدار تشکیل یافته و دی سامار نامیده میشود، (گیاه شناسی ثابتی صص 521 - 522)
لغت نامه دهخدا
نوعی از سلیخه
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
اسقار نخله، دوشاب راندن آن. روان کردن دوشاب: اسقرت النخله، روان کرد دوشاب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَقْ قا)
کافر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، آنکه غیرمستحق لعنت را بسیار لعنت کند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دروغگو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سالار
تصویر سالار
رئیس، سردار، سالخورده و ریش سفید، بزرگ و مهتر قوم
فرهنگ لغت هوشیار
گرمی، داغزن ابزاری که بدان چارپایان را داغ نهند، ریش زخم گرمی حرارت، آهنی که بدان چارپایان را داغ کنند، نوعی زخم و جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالار
تصویر سالار
سردار، سپهسالار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالار
تصویر سالار
سالخورده، کهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقور
تصویر ساقور
گرمی، حرارت، آهنی که با آن چارپایان را داغ کنند، نوعی زخم و جراحت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالار
تصویر سالار
ارباب، رئیس
فرهنگ واژه فارسی سره
باشلیق، سپهسالار، سردار، فرمانده، پیر، ریش سفید، کهنسال، مسن، رئیس، سرور، شاه، بزرگ، مهتر، رهبر، ممتاز، برجسته، عالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی علف صحرایی و تیغ دار
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای در مسیر راه قدیمی زوات به کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی