جدول جو
جدول جو

معنی ساق - جستجوی لغت در جدول جو

ساق
قسمتی از پای انسان از زانو تا مچ، ساق پا، تنۀ درخت، ساقه، در ریاضیات هر یک از دو خط زاویه
ساق عروس: ساق عروسان، نوعی شیرینی که با آرد، شکر و روغن به شکل ساق درست می کردند
تصویری از ساق
تصویر ساق
فرهنگ فارسی عمید
ساق
پوزۀ پای. (مهذب الاسماء). میان بند پا و بچول است. (شرح قاموس). مابین شتالنگ و زانو. ج، سوق و سیقان و اساوق. (منتهی الارب) (آنندراج). مابین الکعب و الرکبه. (قطر المحیط). از زانو تا شتالنگ. (دهار). طرف پائین انسان و حیوان از زانو بپائین. (شعوری). قسمتی از پای که میان مچ و زانو است:
پشت خوهل و سرتویل و روی بر کردار قیر
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (از فرهنگ اسدی).
بالا چون سرو نو رسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبرنماندم چو این بدیدم گفتم
خه که جز از مسککک نزادت مادر.
منجیک.
کنگی بلند بینی، کنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی زین گرد ساعدی.
عسجدی.
ستیزۀ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به دم.
عسجدی [در صفت اسب.
گوئی بطّ سفید جامه به صابون زده ست
کبک دری ساقها در قدح خون زده ست.
منوچهری.
گوش و پهلوی و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی ّ و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را
زبانی را به دوزخ دربپیچد ساق بر ساقش.
منوچهری.
تا بر نزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره.
ناصرخسرو.
دختری با... دو ساق چون دو ستون عاج. (سمک عیار ج 1 ص 14).
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است.
مسعودسعد.
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بررسد تا ساق.
امیر معزی.
بلند قدر تو گرصورتی شود بمثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق.
امیر معزی.
هر که را بر ران و ساقت یک نظر افتاد گفت
عاج را پیوند افتاده ست با شاخ بقم.
سیف الدین اسفرنگ.
مرا به شکّر و بسّد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده ز ساعد و ساق.
ادیب صابر.
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه ای شد دندان ز فرق سر تا ساق.
خاقانی.
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست.
خاقانی.
این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند.
خاقانی.
چه دلها بردی ای ساقی به ساق شهوت انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت !
سعدی (بدایع).
صفای ساقش از شلوار پیدا
چو شمعی کش به فانوسی بود جا.
طاهر وحید.
، پاچه. ساق البقر، پاچۀ گاو. (ریاض الادویه) ، طرف پائین هر چیز عموماً. (شعوری) ، قسمتی از جوراب که از مچ پا به بالا واقع شده. (استینگاس) ، برازبان. (ناظم الاطباء) ، پوزۀ درخت. (مهذب الاسماء) ، ساق الشجره، تنه درخت را میگویند. (شرح قاموس) (قطر المحیط). تنه درخت مثل شاخ که آن را به هندی دندی گویند چون ساق گلها و ریاحین و آن غیر شاخ است لیکن گاهی بجای ساق شاخ نیز مستعمل میشود. (آنندراج از بهارعجم). نزد. پایۀ درخت. اصل. ساق گندم و جو. پوز درخت. پوزۀ درخت. میان بیخ تا اول شاخه گاه:
ور متغافل شوی ز کار، ببرّند
بیخ و درختان و ساق کشتت، کرمان.
ناصرخسرو.
که به دندان بی دهان همه سال
ارّه با ساق میوه دار کند.
خاقانی.
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است.
خاقانی.
قدم بر دیده ام بگذار تا عمر ابد یابی
بودچون ساق گل در آب، گل بسیار میماند.
محسن تأثیر (از بهار عجم) (آنندراج).
رجوع به ساقه شود، سختی. (شرح قاموس). الساق بالساق، عباره عن الشده. (مهذب الاسماء). گفتۀ خدای که ’یوم یکشف عن ساق’ (قرآن 42/68، یعنی روزی که گشوده و برهنه میشود از سختی، و گفتۀ خدای که ’و التفت الساق بالساق’ (قرآن 29/75) ، یعنی می پیچد آخر سختی دنیا به اول سختی آخرت. ذکر میکند ساق را وقتی که اراده میکند سختی کار را و خبر دادن از صعوبت و ترسانیدن از او گفته میشود. (شرح قاموس). و قامت الحرب علی ساق، ای اشتدت و تعاظمت. (قطر المحیط) ، گفته میشودکه ولدت ثلثه بنین علی ساق، یعنی زائید آن زن سه پسر پی درپی که دختر در میان آنها نبود. (شرح قاموس) (قطر المحیط) ، نزد مهندسان بر گوشه ای ازگوشه های مثلث اطلاق میشود. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- بلورین ساق، دارندۀ ساق سپید.
- تشمیرساق کردن، کندن لباس، و مهیا شدن با جد و جهد تمام برای اجرای کاری. (ناظم الاطباء).
- ساق المیزان، پلۀ ترازو. (ناظم الاطباء).
- ساق بر ساق مالیدن، دست و پا زدن در حال مرگ. (بهار عجم).
- ساق بلورین، ساق سپید: و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. (گلستان).
- ساق بند، آنچه به ساق پای بندند.
- ساق دست، ساعد.
- ساق عرش، پایۀ عرش. رجوع به همین ترکیب شود.
- ساق موزه، ساقۀ چکمه. رجوع به همین ترکیب شود.
- سمن ساق، دارای ساق سپید:
درو لعبتان سمن ساق دید.
نظامی.
- سیم ساق، دارای ساق سپید برنگ نقره:
زنان سمن سینۀ سیم ساق
به هر کار با او کنند اتفاق.
نظامی.
در تتق سینۀ عشاق تو
ماهرخان، قندلبان، سیم ساق.
مولوی.
چون تو بتی بگذرد سرو قدسیم ساق
هر که درو ننگرد مرده بود یا ضریر.
سعدی (بدایع).
از سرو و مه چه گویی ای مجمع نکوئی
تو ماه مشکبوئی تو سرو سیم ساقی.
سعدی.
همه سیم ساقان و ساعدسمن
همه نازک اندام و گل پیرهن.
هاتفی (از شعوری).
- سیمین ساق، دارای ساق سپید برنگ نقره:
نه مرا مطربان چابکدست
نه مرا ساقیان سیمین ساق.
انوری.
آمد آن دلربای زیباروی
آمد آن سروقد سیمین ساق.
ادیب صابر.
رشتۀ تسبیح اگر بگسست، معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود.
حافظ.
- متساوی الساقین، در اصطلاح ریاضی مثلثی که دو ضلع ودو زاویۀ آن برابر است.
تشبیهات ساق معشوق، شرف الدین رامی در انیس العشاق آرد: ساق را در قدیم به قائمه نسبت کرده اند به اعتبار آنکه تن بدو قائم است. و ساق بر دو قسم است سرخ و سفید، و در عرب سرخ مستحسن است. فرید احول به عنابش تشبیه کرده است:
ساق تومرا ز پا درآورد و ز دست
هرگز ندهم ستون عنابی را.
و سیف الدین اعرج به بقمش نسبت کرده:
هر که را بر ران و ساقت یک نظر افتاد گفت
عاج را پیوند افتاده ست با شاخ بقم.
و این تشبیهات در این عهد مستعمل نیست. و در عجم سفید مطلوب است و به بلورش تشبیه کرده اند چنانکه فرخی گوید:
بلورین ساق و ساعد ترک سرمست
ستاده بر سر پا باده در دست.
و متأخران عجم به سیمش نسبت کرده اند چنانکه مدامی گوید:
ساقی زر هم برد به ساق سیمین
آن کیست که اوبه سیم از ره نرود؟
و این نوع خاص پسند عام فریب است. (انیس العشاق چ عباس اقبال ص 53). ستون عنابی. شاخ بقم. شاخ مرجان. ستون بلور. خمیر مایۀ صبح. دسته گل. (مجموعۀ مترادفات ص 205). و نیز آن رانگارین گویند. (آنندراج) :
ز چین طره بر ساق نگارین
چو تخت عنبرین خلخال پاداشت.
طالب آملی (از آنندراج).
و ماهی و خمیر مایۀ صبح از تشبیهات اوست. (آنندراج) :
بتی که برده دلم را کف نگارینش
خمیر مایۀ صبح است ساق سیمینش.
میرزا معز فطرت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ساق
دهی است از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 70 هزارگزی جنوب خاوری فرمهین و 9 هزارگزی خاور راه اراک به خمین، کوهستانی، و سردسیر، و آبش از قنات و محصولش غله و انگور است، 117 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری میگذرانند، از صنایع دستی محلی قالیبافی در آن معمول است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
آبی است متعلق به بنی عجل میان راه بصره و کوفه بسوی مکه، (معجم البلدان)
کوهی است در خاک بنی اسد، (معجم البلدان)
جایگاهی است، (شرح قاموس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ساق
از زانو به پائین انسان و حیوان
تصویری از ساق
تصویر ساق
فرهنگ لغت هوشیار
ساق
از زانو تا مچ پا، تنه درخت، پایین هرچیز
تصویری از ساق
تصویر ساق
فرهنگ فارسی معین
ساق
سالم، بی عیب
تصویری از ساق
تصویر ساق
فرهنگ فارسی معین
ساق
اندام مابین زانو و مچ پا، پاچه حیوانات، پایه، ساقه، تنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساق
دیدن ساق درخواب مردان را زن بود و زنان را شوی. اگر بیند که ساقهای وی بر یکدیگر می پیچید، دلیل هلاک او است. اگر بیند بر ساقهای او موی بسیار است، دلیل که وام بسیار بر وی جمع گردد و به سبب وام در زندان بماند. اگر بیند از ساق ها موی بسترد، دلیل که وام او گذارده شود. جابر مغربی
ساق درخواب دیدن، مال مردم است و معیشتی که مردم را بدان اعتبار باشد، زیرا مردم به ساق و قدم برپایند و بعضی از معبران گویند: ساق در خواب عمر دراز باشد. اگر بیند که ساقش قوی و درست است، دلیل که کار و حالش نیکو و درست گردد. اگر ساق را ضعیف بیند، دلیل که عمرش بی نظام گردد. محمد بن سیرین
دیدن ساق درخواب بر چهار وجه است. اول: مال. دوم: معیشت. سوم: عمردراز. چهارم: مردان را زن است و زنان را شوهر.
اگر بیند ساقش آهنین است یا رویین، دلیل است که عمرش دراز گردد و مالش باقی بماند. اگر بیند ساقش از آبگینه یا چوب است، دلیل کند که عمرش زود بسر آید. اگر بیند که ساق او بشکست یا بیفتاد، بد است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ساق
ساق پا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساقی
تصویر ساقی
(دخترانه)
آنکه شراب در پیاله می ریزد و به دیگری می دهد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
افتاده، فرودآمده، از بالا به پایین افتاده، فرومایه، ناکس، لئیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساقی
تصویر ساقی
کسی که آب یا شراب به دیگری می دهد، آب دهنده، آنکه در مجلس باده گساری باده در ساغر بریزد و به دست باده نوشان بدهد، در تصوف مرشد و پیر کامل که به مریدان فیض برساند
ساقی کوثر: از القاب علی ابن ابی طالب، برای مثال گر تشنۀ فیض حق به صدقی حافظ / سرچشمۀ آن ز ساقی کوثر پرس (حافظ - ۱۱۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
عضو استوانه شکل گیاه و درخت که به خلاف ریشه در هوا به سمت بالا نمو می کند و حامل شاخه ها و برگ ها و گل ها است، مقابل مقدمه و جلودار، موکب، دنبالۀ لشکر
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
نزدیک و دور، از اضداد است. (منتهی الارب) (شرح قاموس). القریب و البعید، ضد. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
سقز، یکی از جزایر عثمانی است واقع در کرانه های غربی آناطولی بمساحت 826 کیلومتر مربع و تنگۀ میان آناطولی و این جزیره 18 هزارگز وسعت دارد، کوهستانی است و با اینکه آب جاری در آن فراوان است بعلت سنگی بودن اراضی زراعت در آن با اشکال انجام میگیرد، ساکنان قدیمی آن از یونها بودند و گویند گروهی از فینیقیها و یهودیان نیز بدان مهاجرت کرده بودند و چون مدتی جزو جمهوری جنوا بوده عده ای از اهالی نیز از بازماندگان مهاجران جنوائی هستند، (از قاموس الاعلام ترکی)
قصبه ای است در جزیره ساقز و مرکز همان جزیره و مرکز سنجاقی بهمین نام، و در محل آن را ’قاسترو’ گویند که معنی قلعه دارد، این قصبه اهمیت تجارتی دارد و مدتها مرکز جزایر دریای سفید بوده است، (از قاموس الاعلام ترکی)، رجوع بمادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
افتاده. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). بر زمین افتاده. از بالا بپایین افتاده. فروافتاده. فرود آمده، مرد فرومایه. بی اصل. (دهار). ناکس و فرومایه. (منتهی الارب) (غیاث بنقل از لطائف). کسی است که شمرده نمیشود از برگزیدگان جوانان. مثل سقط. (شرح قاموس). واپس شونده از مردان است. (شرح قاموس). رجل ساقط، لئیم الحسب والنفس، متأخر عن الناس لایعدّ فی خیار الفتیان. ج، سقّاط. (قطر المحیط). سزاوار تحقیر. (ناظم الاطباء). پست. سافل. در اصطلاح درایه مفید ذم و قدح موصوف به آن است، زایل شده. (ناظم الاطباء) ، بچۀ ناتمام از شکم افتاده. (ناظم الاطباء) ، حق ادا شده. (ناظم الاطباء) ، رجل ساقطٌ فی یده، ای نادم. (الاساس بنقل ذیل اقرب الموارد) ، فرس ساقط الشدّ، اذا جاء منه شی ٔ بعد شی ٔ. (الاساس بنقل ذیل اقرب الموارد) ، در اصطلاح دیوان جیش آنکه نامش را از جریدۀ رزق افکنده باشند بعلت موت او یا بی نیازی از او.
- از درجۀاعتبار ساقط بودن، بی اعتبار بودن. بی ارزش بودن.
- در درج کلام ساقط شدن، نامذکور ماندن. حذف شدن.
- ساقط شدن نبض، بازایستادن آن از نبضان.
، در اصطلاح احکامی کوکب را ساقط خوانند آنگاه که دارای هیچیک از نظرات خمسه نباشد. مقابل ناظر. در التفهیم ابوریحان بیرونی آمده: ’آن برجها که نبینند چهاراند. دو بپهلوی ودو دیگر بپهلوی مقابلۀ او. و آن دوم و ششم و هشتم و دوازدهم اند ازو و اینان را ساقط خوانند ای افتاده. (التفهیم ص 345) :
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود.
ناصرخسرو.
رجوع به التفهیم ص 345 تا 353 شود.
- مرض ساقط، صرع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
زداینده. (از منتهی الارب). صاقل. روشنگر
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قصبه ای است در جنوب حبشه واقع در ناحیۀ لیمو، در کنار نهر کیبه و تجارت قهوه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
ساقه. بازپسینان لشکر. (مهذب الاسماء). دنبالۀ لشکر. (آنندراج). دنبالۀ لشکر و فوج پسین از پنج فوج معینه که بترکی آن را چنداول گویند. (غیاث از منتخب و مصطلحات). مایه دار. (آنندراج). آنچه برپشت بود از لشکر. مقابل مقدمه. قسمتی از سپاه که مؤخر از همه آید. دمدار. عقب دار. مؤخره الجیش. پسینان لشکر. بازپسینان لشکر. پس لشکر. بنگاه. و آن خلاف مقدمهالجیش (طلایه = طلیعه = پیشقراول = جلودار) ، و یکی از پنج رکن سپاه است و چهار رکن دیگر مقدمه، قلب، میمنه و میسره است:
یکی ترک بد نام او هوش دیو
به ساقه فرستاد توران خدیو
نگه دار گفتا تو پشت سپاه
گر از ما کسی بازگردد ز راه
هم آنجا که بینیش بر جای کش
نگر تا بداری بدین کار هش.
دقیقی.
همان ساقه و جایگاه بنه
همه میسره نیز با میمنه.
فردوسی.
بعضی لشکر سلطانی و ساقۀ قوی بگماشت هر دو طرف را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). هرچند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقۀ قوی ایستانیده بود. (ایضاً ص 352). باید که میمنه و میسره و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید. (ایضاً ص 357).
سرکشان سپاه حضرت را
همه بر ساقه و جناح گمار.
مسعودسعد.
مقدمه چو در آمد زلشکر نیسان
به باغ ساقه برون راند از سپاه خزان.
مسعودسعد.
صواب آن است که بر ساقۀ لشکر زنیم. (تاریخ بخارای نرشخی ص 75).
سراهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
برآورد کوهی ز دریا به میغ.
نظامی.
میمنه رفت و میسره بگریخت
قلب در ساقۀ مقدمه ریخت.
نظامی (هفت پیکر).
ز ساقه و ز جناح آب کارفتح مجو
عنان بجز طرف قلب کارزار مپیچ.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
، پایه. اساس: و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقۀ آن گردانیده. (کلیله و دمنه) ، دوال رکاب. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، رشتۀ پای مرغ شکاری. (مهذب الاسماء) ، رانندۀ شتران. (ناظم الاطباء) ، آن قسمت از گیاه است که برخلاف جهت رویش ریشه میروید و آن در ابتدا جوانه ای است که پس از رشد و خارج شدن ریشه ظاهر میگردد و بنمو خود ادامه میدهد و برخلاف جهت ریشه بسوی بالا متوجه میشود و ساقۀ اصلی نبات را تشکیل میدهد. در هر درخت یا نبات علاوه برساقۀ اصلی ساقه های فرعی نیز وجود دارد. ساقه ها را از نظر شکل ظاهری آنها به دو دستۀ ’هوائی’ و ’زیرزمینی’ تقسیم میکنند:
الف - ساقه های هوائی را هفت نوع شمرده اند: 1- ساقه های خزنده، که به علت باریک بودن و زیادی طول خود در روی زمین کشیده میشوند مانند ساقه های لبلاب و پیچ تلگرافی. توت فرنگی نیز دارای ساقۀ خاصی از این دسته است. 2- ساقه های پیچنده، که بطور قائم از زمین میرویند و بدور نبات دیگر یا شمعکی می پیچند. جهت پیچیدن ساقۀ این نباتات مشخص و در هر نباتی ثابت است مثلا رازک و لوبیا در جهتی موافق جهت حرکت عقربه های ساعت یعنی از راست بچپ، و در نیلوفر و لبلاب در جهت عکس آن یعنی از چپ به راست دور میزنند. سرعت پیچش ساقۀ این نباتات را می توان در عرض مدت کمی محاسبه کرد مثلاً در نیلوفر از بدو تماس به قیم تا پیچیدن یک دور کامل پنج ساعت بطول می انجامد. 3- پیچها، بعضی نباتات برای قائم نگاه داشتن ساقۀ خود و بالا رفتن از درختان پیچهای مخصوصی دارند مانند پیچهای باریکی که در روی ساقۀ مو دیده میشود. 4- خارها، ساختمان بعضی از ساقه ها بر اثر احتیاج نبات تغییر میکند و به خار تبدیل میشود. خارها غالباً برگ ندارند و ساختمان آنها اغلب چوبی است و به نوک باریک و تیزی منتهی میگردد. مانند خارهای گلابی و زالزالک و مرکبات. 5- ساقه های گوشتی، ساقۀ بعضی از نباتات که خصوصاً در نواحی گرمسیر میرویند قطور و گوشتی و اغلب سبز است. و این نباتات برگ ندارند و در آنها ساقه کار برگ را نیز انجام میدهد. مانند کاکتوسها. 6- ماشوره، ساقۀ نی یا گندم و یا سایر نباتات تیره غلات و خیزران میان تهی است و آنها را ماشوره نامند. 7- ساقۀ بعضی نباتات بصورتی شبیه برگ در می آید.
ب - ساقه های زیرزمینی، ساقه هائی هستند که در داخل خاک قرار دارند. تمایز و شناسائی این ساقه ها از ریشه بواسطۀ داشتن جوانه و برگهای کوچک فلسی شکل و نداشتن کلاهک است. ساقه های زیر زمینی نیز بچند دسته تقسیم میشوند: 1- ساقه های زیرین، آنهائی است که بطور افقی در درون خاک رشد میکنند و ’سبزینه’ ندارند. این ساقه ها مواد غدائی مانند نشاسته را در خود ذخیره میکنند. مانند ساقه های زیرین زنبق و مرغ و مهر سلیمان و نعناع و ازدیاد آنها بواسطۀ تقسیم ساقه های زیرین آنها صورت می پذیرد.
2- تکمه، نیز یکی از ساقه های زیرزمینی است که قسمتی از آن بطور غیرطبیعی قطور میشودچون سیب زمینی و سیب زمینی ترشی. 3- سوخها (پیازها) ، نیز از ساقه های زیرزمینی بشمار می آید و آن ساقۀ کوتاه متورمی است که موادمختلف غذایی در آن ذخیره شده است. چون پیاز نرگس و سنبل و زعفران. برای آگاهی بیشتر رجوع به گیاه شناسی ثابتی صص 220- 239 و صص 300- 324 و ساق در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
آب ده. (مهذب الاسماء) (دهار) . آب دهنده. ج، سقات. (منتهی الارب) . آنکه سیراب کند. آنکه تشنگی فرونشاند. آبدار: و سیدالشهداء حمزه و ساقی حجاج عباس، اعمام (حضرت علی) ، بودند، . (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 10) ، چمانی. (برهان) . جمانی. (برهان) . شرابدار. (لمعات عراقی) . جعفّی. (منتهی الارب) . بچه خور. پیاله گردان. پسر رز. (مجموعۀ مترادفات) . باده ده، شراب ده. میگسار. آنکه شراب بحریفان پیماید. آنکه می در ساغر حریفان درافکند. غلامان خوبروی که در بزمها می بحریفان می پیمودند. در قاموس کتاب مقدس آمده: یکی از کارهای مهم و معتبر درگاه سلاطین این بود که پیاله بدست پادشاه دهند این مطلب بر حسب رسوم اهالی مشرق زمین است که پیاله بر سفره نمی گذاردند بلکه بدست گرفته میگردانیدند و ساقیان را در خانه پادشاه رئیسی بود -انتهی:
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.
رودکی.
بپیمود ساقی و می داد زود
تهمتن شد از دادنش شاد زود.
فردوسی.
بده ساقی نوش لب جام می
بنوشم بیاد شه نیک پی.
فردوسی.
بده ساقیا جام گیتی نما
که او عیب ما را نماید بما.
فردوسی.
نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعدساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
منوچهری.
بلبل چغانه بشکند ساقی چمانه پرکند
مرغ آشیانه بفکند و اندر شود در زاویه.
منوچهری.
و این ساقیان ماهرویان عالم بنوبت دوگان دوگان می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253) . سلطان این طغرل را بپسندید و در جملۀ هفت و هشت غلام که ساقیان وی بودند پس از ایاز بداشت. (ایضاً ص 253) .
هر کجا ماهی است یا ساقی است یا دربان ترا
هر کجا شاهی است یا بندی است یا مهمان ترا.
قطران تبریزی.
ساقیان ماهروی و چیره بر مردان ترا
مطربان چربدست و چیره بر دستان ترا.
قطران تبریزی.
ز آب خرد خشک نگشتی لبت
گرت یکی مشفق ساقیستی.
ناصرخسرو.
و کسانی که که از خواص معروف باشند گرداگرد تخت هریک ایستند چون سلاحداران و ساقیان ومانند این. (سیاستنامه) .
عیش و نشاط و شادی و لهوست مرمرا
تا ساقی من آن بت حوری لقا کند.
مسعودسعد (دیوان ص 639) .
مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی ساقی که می کهنه کجاست ؟
ازرقی.
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهدلب با طرۀ عنبر نثار.
ازرقی.
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندرهم شده
در ببسته، کرده بیرون هر که بوده هوشیار.
ازرقی.
درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی
تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده.
سنائی.
ساقیامی ده که جز می عشق را بدنام نیست
وین دلم را طاقت اندیشۀ ایام نیست.
سنائی.
به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا
بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار.
قوامی رازی.
نه ساقی و نه مطرب و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام.
انوری.
ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام
باده اندر جام جان ریز ای غلام.
انوری.
می و معشوق و ساقیی، زین پس
زحمت دیگران نمی خواهم.
انوری.
بر کف ساقیان بزم اجل
ساتگینی گران نبایستی.
مجیر بیلقانی.
از بادۀ درد، ناز ساقی بترست
وز صبر گریز پای، عاقی بترست.
مجیر بیلقانی.
ای ساقی الغیاث که بس ناشتا لبیم
زان می بده که دی به صبوحی چشیده ایم.
خاقانی.
ساقیان نیز از پی یک بوس خشک
با زر تر نقد جان درخواستند.
خاقانی.
ساقی بیاددار که چون جام می دهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند.
خاقانی.
بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا
بیا ساقی از خود رهاییم ده
ز رخشنده می روشناییم ده.
نظامی.
پیاپی شد غزلهای فراقی
برآمد بانگ نوشانوش ساقی.
نظامی (خسرو و شیرین) .
به مجلس گرمی و ساقی نماند
چو باقی ماند، او باقی نماند.
نظامی (خسرو و شیرین) .
در ده می عشق یک دم ای ساقی
تا عقل کند گزاف در باقی
این عقل گزاف گوی پر دعوی
بگذار که شب گذشت ای ساقی.
عطار.
ای ساقی اهل درد، درین حلقه حاضرند
می ده که کار می ز مهمات میکنم.
عطار.
ساقیا خون جگر در جام ریز
تا شود پرخون دلی کز سنگ نیست.
عطار.
این مرتبه یارب چه حد مشتاقی است
کامروز هم او حریف و هم او ساقی است
هان ای ساقی باده مرا افزون کن
کز هستی ما هنوز چیزی باقی است.
نجم الدین رازی.
ای ساقی خوش بادۀ ناب اندر ده
مستان شده ایم هین شراب اندر ده.
نجم الدین رازی.
ساقی بیا که موسم عید است و ماه دی
پروانه ای فرست به روح از چراغ می.
سیف اسفرنگ.
ساقیا این می از انگور کدامین پشته است
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ست.
مولوی.
ساقی بیار باده که ایام بس خوش است
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مهوش است.
مولوی.
ساقیا پای دار تا ز کفت
می سرجوش پایدار خوریم.
مولوی.
دریغا! روزگار نوش بگذشت
ندیمم بخت بود و یارساقی
دلم را شاد کن ساقی که نگذاشت
جدایی برمن از غم هیچ باقی.
عراقی.
ننهاده هنوز چون پیاله
لب برلب دلگشای ساقی
ترسم که کند خرابیی باز
چشم خوش دلربای ساقی.
عراقی.
چه دلها بردی ای ساقی به ساق شهوت انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت.
سعدی.
ساقی اگر باده ازین خم دهد
خرقۀ صوفی ببرد میفروش.
سعدی (طیبات) .
ساقیان لاابالی در طواف
هوش میخواران مجلس برده اند.
سعدی (طیبات) .
ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را
وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را.
همام تبریزی.
شب است و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی
بریز خون صراحی بیار بادۀ باقی
تو خضر وقت و شب ظلمت است در قدح آویز
که باده آب حیات است خاصه از لب ساقی.
خواجوی کرمانی.
گهی که ساقی حزمش کند هوای صبوح
می یقین به دهان گمان فرو ریزد.
خواجوی کرمانی.
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب ازمی.
خواجوی کرمانی.
ساقی بیار می که چنان سوخت دل ز عشق
کز سوز این کباب همه خانه بوگرفت.
امیرخسرودهلوی.
سودای زهد خشکم بر باد داده حاصل
مطرب بزن ترانه، ساقی بیار باده.
سلمان ساوجی.
هر که این آب خورد باقی ماند
چشم اوبر جمال ساقی ماند.
اوحدی (جام جم) .
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم.
حافظ.
ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی بمن آر.
حافظ.
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلک شان بگذارد که قراری گیرند.
حافظ.
به مطرب شب چه خوش میگفت چنگش
خوشا می کز لب ساقی است رنگش.
کمال خجندی.
به آن لب ساقیا گویی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد.
کمال خجندی.
بیا ساقی که بیخ غم بدور گل براندازیم
می گلگون طلب داریم و گل در ساغر اندازیم.
کمال خجندی.
بیاور ساقی آن جام صفا را
دمی از ما رهایی بخش ما را.
شمس الدین محمد مغربی.
بی دف و ساقی و مطرب همه در رقص و سماع
بی می و جام و صراحی همه در نوشانوش.
عصمت بخارایی.
ساقی بده آن باده که اکسیر وجود است
شویندۀ آلایش هر بود و نبود است.
وحشی بافقی.
ساقی بشو دو رنگی امید و بیم را
بنما بماحقیقت عهد قدیم را.
نظیری نیشابوری.
ساقی به قدح ریزمی توبه شکن را
تا از سخن توبه بشوئیم دهن را.
وحید قزوینی.
ای که میگویی چرا جامی بجانی میخری
این سخن با ساقی ما گو که ارزان کرده است.
بابا فغانی.
ساقی مدام باده باندازه میدهد
این بیخودی گناه دل زود مست ماست.
بابافغانی.
می مخور بسیار اگر چه باشدت ساقی خضر
کانچه امشب آب حیوان است فردا آتش است.
بابا فغانی.
آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوبرو وان مرشد کامل کجاست ؟
هلالی استرآبادی.
رسید موسم گشت چمن بیا ساقی
که تازه شد هوس باده و هوای قدح.
هلالی استرآبادی.
ساقیا میخانه دریایی است پر ز آب حیات
جهد کن تاکشتی خود را در آن دریا کشیم.
هلالی استرآبادی.
ز ماه عید بی ابروی ساقی هیچ نگشاید
به یک ناخن گره نتوان ز کار عیش واکردن.
کلیم کاشانی.
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم.
صائب تبریزی.
دو صبح صادقند از یک گریبان سر برآورده
ید بیضای ساقی تا بیاض گردن مینا.
صائب تبریزی.
طلایی شد چمن ساقی بگردان جام زرین را
بکش بر روی اوراق خزان دست نگارین را.
صائب تبریزی.
- امثال:
ساقی که غلط کند خود نوشد.
، نزد صوفیه، فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق دلهای عارفان را معمور دارند. کذا فی بعض الرسائل. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، نزد سالکان پیر کامل و مرشد مکمل. (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات) ، صور جمالیه که از دیدن آن سالک را خماری و مستی حق پیدا شود، نیز حق تعالی ساقی صفت گشته شراب عشق و محبت به عاشقان خود میدهد، و ایشان را محو و فانی میگویند. و این معنی را جز ارباب ذوق و شهود دیگری در نمی یابد. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، در تداول امروزی زن یا مردی از خدمۀ شیره خانه که تریاک یا شیره را بوسیلۀ چراغ یا نگاری یا ابزار دیگر برای دود کردن بدهان معتادان می نهد
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 36 هزارگزی شمال باختری بیرجند، دره ای هوایش معتدل، آبش از قنات، محصولش غله و عناب و میوه است، 511 تن سکنه دارد که بزراعت میگذرانند و راه آن مالرو است، مزارع: آواز، اسپوچاه، رومنج بالا، کلاته لز، مرغزار چهکند، رزی، چهکند زیر، بقوز، کلاتۀ اکبر، علی آباد، آویگان، پدینگی، قیسار، قیچگی، کرمانی، مهدباقر، تیدر، خونیک ساقی، ماداد، سیاونج، حسن آباد، ده آغل در، زنوک گربه، تیرخی، اسپوجزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
ملا ساقی از شاعران اواخر قرن نهم و معاصر امیرعلیشیر نوایی است و سلطان محمد فخری هراتی مترجم مجالس النفائس در فصلی که بعنوان مجلس نهم بر ترجمه آن کتاب افزوده ذکر اورا چنین آورده است: در گذر خیابان هرات میبود، مردی است طالب علم و گاهی از او نظمی سرمیزد، او راست:
آن پری در خانه نگذارد من دیوانه را
آیم از درماندگی بینم ز دور آن خانه را،
(لطائف نامه، ترجمه فخری امیری ص 162)
بالتازار کسا، پاپ مسیحی. وی در سال 1410 میلادی به مقام پاپی رسید و در 1415 میلادی از آن مقام خلع شد و بسال 1419 درگذشت
قراجه ساقی از امرای سلجوقی در اواخر قرن پنجم بود، رجوع به تاریخ سلاجقۀ عماد کاتب ص 123 و کتاب النقض ص 515 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساقب
تصویر ساقب
نزدیک دور نزدیک، دور (اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
افتاده، فرود آمده، بی اصل، ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقل
تصویر ساقل
روشنگر
فرهنگ لغت هوشیار
عضو استوانه شکل گیاه و درخت که بخلاف ریشه در هوا بسمت بالا نمو میکند و حامل شاخه ها و برگها و گلها میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقی
تصویر ساقی
آب دهنده، آنکه سیراب کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقی
تصویر ساقی
کسی که آب یا شراب به دیگران دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقب
تصویر ساقب
((قِ))
نزدیک، دور (اضداد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
((قِ))
فرودافتاده، فرومایه، ناکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقه
تصویر ساقه
((قَ))
دنباله سپاه
فرهنگ فارسی معین
((قِ))
اندامی از گیاه که برگ ها و جوانه ها و میوه ها روی آن قرار می گیرند، پایه، اساس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
سرنگون، واژگون
فرهنگ واژه فارسی سره
ایاغچی، چمانی، شرابدار، قدح پیما، سبوکش، نوشگر
متضاد: میگسار، شرابخوار، محبوب، معشوق، پیر، مراد، خدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اساس، پایه، تنه، درخت، عقبه سپاه، عقبه لشکر
متضاد: جلودار، طلایه
فرهنگ واژه مترادف متضاد