جدول جو
جدول جو

معنی ساغرج - جستجوی لغت در جدول جو

ساغرج
(غَ)
یکی از قراء سغد است بر پنج فرسنگی سمرقند از نواحی اشتیخن. (معجم البلدان) : در زمانی که لشکر اسلام در ولایت سمرقند آمدند بعد از ولایت بخارا قلعه ای معظم تر از قلعۀ ساغرج نبوده است از آن سبب لشکر اسلام اول متوجه به آنجا شده اند و محاصره نموده اند چنانکه در اندک روز فتح آن قلعه شده است چون آنجا را فتح نموده اند حکومت آنجا را بخدمت حضرت بزرگوار (برهان الدین ساغرجی) داده اند. (قندیه ص 67). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 412 و صاغرج شود. در حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 260، دهی بنام ساغر آمده که ظاهراً همین موضع است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساغر
تصویر ساغر
ظرفی برای باده خوردن که از بلور یا طلا یا نقره یا چیز دیگر درست کنند، جام، پیالۀ شراب خوری
ساغر خوردن: باده نوشیدن با ساغر
ساغر زدن: شراب خوردن، باده نوشیدن با ساغر
ساغر کشیدن: باده نوشیدن با ساغر
ساغر نوشیدن: باده نوشیدن با ساغر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سارج
تصویر سارج
سار، پرنده ای کوچک و سیاه رنگ و حلال گوشت و بزرگ تر از گنجشک، شارک، شارو، شار، ساروک، سارک، ساری، ساسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساغری
تصویر ساغری
پوست کفل اسب و خر، پوست اسب یا الاغ که دباغی شده باشد، کیمخت، چسته، زرغب، سغری
کفل اسب، نوعی کفش
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
تخلص (میرزا) عبدالرحیم از شاعران نیمۀ اول قرن سیزدهم است. وی پسر میرزا سعید، کلانتر سراب وگرمرود و از میرزایان مشهور و منشیان چیزفهم آذربایجان بوده و تحصیل کمالات از عربیه و ادبیه در دارالسلطنۀ تبریز کرده است. ادیبی زبان دان و حریفی نکته پرور و سخن شناس است و خط شکسته را با شیوه ای که داشت پاکیزه مینوشت گاهگاهی شعر میگفته، این بیت از اوست:
گویند چرا شکوه به داور نرساند
من راه ندارم بجز از دادرسی چند.
از نگارستان دارا (از دانشمندان آذربایجان ص 171)
تخلص محمد ابراهیم سه دهی اصفهانی از شعرای متأخر و از مداحان منوچهرخان معتمدالدوله حکمران اصفهان است. رجوع به تذکرۀ مدائح معتمدیه تألیف محمدعلی بهار اصفهانی نسخۀ کتاب خانه مجلس ص 234 و نسخه کتاب خانه دانشکدۀ ادبیات شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جانوری است خوش آواز، و آن را سار نیز خوانند. (جهانگیری). سارجه. سارک. ساری. همان سار یعنی مرغ خردتر از فاخته که آواز خوش داردو بعضی او را هزاردستان گویند. (رشیدی). نوعی از سار است، و آن جانوری باشد سیاه و پر خط و خال و کوچکتر از فاخته و آواز خوش دارد و آواز او را بصدای رباب چار تاره تشبیه کرده اند. (برهان) (آنندراج). جانوری است پرنده که آواز او را به آواز چارتار تشبیه کرده اند. و آن را سار، و سر، و سارحه، و ساری، و سارک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). سودانیه. سار ملخ خوار
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
خیمه و چادر و خرگاه و لشکرگاه و اردو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پیاله. (شرفنامۀ منیری). (رشیدی). آوند شراب که آن را ساتگی و ساتگین و ساتگینی نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). پیالۀ شراب. (جهانگیری) (برهان) (غیاث بنقل از مدار و بهار عجم و برهان) (انجمن آرا). صاخره. (دهار). گوش پستان و گل از تشبیهات اوست. (آنندراج). جام. گیلاس پایه دار. کاسه. قدح. طاس. لیوان. استکان. مشربه. آبخوارۀ سفالین. ظرف باده خوری. کاس. صاغر. پیالۀ شراب خواری بزرگ:
روی وشی وار کن به وشی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشی وار است.
خسروی.
نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفچ
بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر.
ابوالمثل.
پنداشت مگر آب نماند فردا
نتوان کردن تهی بساغر دریا.
فرخی.
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین.
منوچهری.
این جهان در جنب فکرتهای ما
همچو اندر جنب دریا ساغر است.
ناصرخسرو.
گشتند ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر.
ناصرخسرو.
هرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند.
ناصرخسرو.
بقای اوچو به صدسال و بیست و سه برسید
ز جام مرگ بناکام خورد یک ساغر.
ناصرخسرو.
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر.
ازرقی (دیوان چ نفیسی ص 9).
درین بزم شاهانه بر رسم شاهان
به نور می لعل بفروز ساغر.
ارزقی (ایضاً ص 13).
بجای جوشن اندرپوش قاقم
بجای نیزه برکف گیر ساغر.
(ایضاً ص 20).
سریر مه بود گردون و درج در بود دریا
مکان گل بود بستان و جای مل بود ساغر.
مختاری غزنوی.
رای ترا گر بود نشاط به باده
درفتد از آسمان ستاره به ساغر.
مختاری غزنوی.
ظفر بخندد تا خون بگرید از شمشیر
اسف بگرید تا می بخندد از ساغر.
مختاری غزنوی.
مریخ به خنجر تو جوید فتوی
ناهید به ساغر تو جوید مأوی.
انوری.
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده ست.
خاقانی.
شفق خواهی و صبح، می بین و ساغر
اگر در شفق صبح پنهان نماید.
خاقانی.
دهان شیشه گشا، صبح شد، شراب بریز
میی به ساغر من همچو آفتاب بریز.
خاقانی.
جهان وام خویش از تویکسر برد
به جرعه فرستد به ساغر برد.
نظامی (از جهانگیری و انجمن آرا).
نهاده بر یکی کف ساغر مل
گرفته بر دگر کف دستۀ گل.
نظامی.
بخواه از دست ساقی ساغر می
که روز خرمی را ساغر آمد
بجای باده جان پرور که امروز
نشاط دل ز نوعی دیگر آمد.
(لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 93).
چو می در ساغر و ساقی یکی شد
دویی گم شد می و ساغر میندیش.
عطار.
شرابی کان شراب عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد.
عطار.
چون چشم مست یار دهد می به عاشقان
کی در میان مجال صراحی و ساغر است ؟
همام تبریزی.
ماهرویا دوش عزم جام و ساغر کرده ای
خواب دوشین در کنار یار دیگر کرده ای.
همام تبریزی.
گل سرخ ازین سبز گلشن براید
می مهر در ساغر زر بلرزد
ز شوق لب لعل آتش عذران
دل آتش افروز ساغر بلرزد.
خواجو (دیوان ص 23).
هرکه نوشید نوش جانش باد
می امسال را زساغر پار.
(ایضاً ص 32).
تاکند خون من از ساغر خونخوار طلب
بدود اشک من و دامن ساغر گیرد.
(ایضاً ص 136).
دیروزبه توبه ای شکستم ساغر
و امروز به ساغری شکستم توبه.
سلمان ساوجی.
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کزعکس روی او شب هجران سرآمدی
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.
حافظ.
به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمیگنجد.
کمال خجندی (دیوان ص 136).
لب بر لبش چو ساغر خلقی بکام و شاهی
از دورچون صراحی گردن دراز گردد.
شاهی.
هلالی از می عشرت مرا نصیبی نیست
مگر بخون جگر پر کنند ساغر من.
هلالی استرآبادی.
یار نو و بهار نو باعث مجلس است و می
ساغر لاله گون کجا، ساقی گلعذار کو؟
هلالی استرآبادی.
مائیم جابه گوشۀ میخانه ساخته
خود را حریف ساغر و پیمانه ساخته.
هلالی استرآبادی.
این کیف را به بادۀ ساغر نیافتم
کیفیتی که درنگه میفروش بود.
صائب تبریزی.
غافل نیم زساغر هر چند بی شعورم
چون طفل میشناسم پستان مادر خویش.
صائب تبریزی.
شکرخند گل ساغر صدا داشت
حریفان صبوحی را صلا زد.
میرزاطاهر وحید.
خوشتر است از می اگر حرفی لب میگون یار
گوش ساغر مالد و در ساغر گوشم کند.
نعمت خان عالی.
، آوند. ظرف. (مطلق در غیر مورد شراب) :
وز آن شوربا ساغری گرم جوش
ربودم سوی خانه رفتم خموش.
نظامی.
دغول، ساغری بود بزرگ بدان آب کشند:
خواجه فرموش کرد آنچه کشید
آب فرغولها بسی به دغول.
(لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی) (لغت فرس چ اقبال صص 324-325).
، می. شراب. باده:
ساغری چون اشک داودی برنگ
از پری روی سلیمانی بخواه.
نظامی.
، نزد صوفیه بمعنی چیزی که در وی مشاهدۀ انوار غیبی و ادراک معانی کنند. و بمعنی دل عارف هم آمده و گاهی از او سکر و شوق مراد دارند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- خط ساغر، خطی که از شراب در پیاله پدیدار است. هریک از هفت خط جام. رجوع به هفت خط در برهان قاطع و لغت نامه شود:
روز و شب آزاددل از بندبند مصحفم
سال و مه بنهاده سر بر خطّخطّ ساغرم.
خاقانی.
- زنار ساغر، موج پیالۀ شراب و خطی منحنی که از شراب در پیاله معلوم میشود. (برهان).
- ساغر دریانشان، ساغر بزرگ:
کو ساقی دریاکشان، کو ساغر دریانشان
کز عکس آن گوهرفشان، بینی صدف سان صبح را.
خاقانی.
- ساغر کشتی نشان، ساغر بزرگ:
چون نهنگان از پی دریاکشی
ساغر کشتی نشان درخواستند.
خاقانی.
- سنگ بر ساغر افکندن، ساغر شکستن:
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید.
خاقانی.
- سنگ در ساغر زدن، طرد کردن. بدور افکندن:
سنگ در ساغرنیک و بد ایام زنند
وز کف سنگدلان نصفی و ساغرگیرند.
مجیر بیلقانی.
- صدف گون ساغر، پیاله ای که از بلور ساخته شده باشد و در سفیدی چون صدف است. رجوع به همین ترکیب شود.
- می در ساغر انداختن، ساغر پر از می کردن:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
حافظ.
بیا ساقی که بیخ غم بدور گل براندازیم
می گلگون طلب داریم و می در ساغر اندازیم.
کمال خجندی (دیوان ص 249).
رجوع به صاغر شود
کفل حیوانات. (در زبان شعری) و به این معنی ترکی است. (فرهنگ نظام). ظاهراً به این معنی ساغری است. رجوع به ساغر شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از شاعران قدیم عثمانی و از مردم ادرنه است. در آن دیار به ’قزازعلی’ معروف بود. وی از روزگار ابوالفتح سلطان محمدخان (متوفی 886 هجری قمری) تا عهد سلطان سلیمان خان قانونی (جلوس در 926 هجری قمری) را دریافت. در بهار جوانی به عیش و نوش مایل بود و هجا میگفت و ساز و بربط مینواخت، و چون برگریز حیاتش فرا رسید توبه کرد و روی به عبادت نهاد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع در 7هزارگزی جنوب خاوری و 2 هزارگزی راه فرعی عنبرآباد بسبزواران، جلگه ای و گرمسیر و مالاریائی است. آبش از رود خانه هلیل، محصولش غلات و برنج است. 298 تن سکنه دارد که به دامپروری میگذرانند راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
چرمی است که از پوست کفل خر ساخته میشود و رویش ناهموار است. (فرهنگ نظام). ساغری را نیز (چسته) گویند و آن را از پوست کفل گورخر و اسب و استر و خر و الاغ سازند و از آن کفش و چیزهای دیگر دوزند. (برهان). چرم کفل اسب و یاخر که از آن کفش سازند. (استینگاس). کیمخت و چسته وپوست خر و یا پوست دباغی شده. (ناظم الاطباء). نام پوستی که به کیمخت شهرت دارد. (آنندراج) :
فتاده زاهد خر را بپوست جامۀ من
برای تیغ شود ساغری همیشه غلاف.
شفیع اثر (از آنندراج).
، بعضی بمعنی مطلق کیمخت که تیماج است نوشته اند. (فرهنگ نظام). لغت ترکی است. جلد ساغری، نوعی از چرم. (دزی)، فاصله از دم تا مقعد اسب. (استینگاس). کفل اسب. (ناظم الاطباء) ، و آن (کیمخت) پوست کفل و ساغری اسب و خر است که بنوعی خاص دباغت کنند. (برهان در مادۀ کیمخت) : در آن جوی کسی اسبی می شست و دست در ساغری ودم او می کشید مولانا ساغری از خواجه پرسید ساغری و دم این اسب بچه ماند؟ خواجه گفت ساغری او به روی ساغری و دم او به ریش ساغری. رجوع به لطائف الطوائف ص 239 شود، قسمی کفش مخصوص علما و طلاب قدیم بی پشت پاشنه، با پاشنۀ بلند، کبودرنگ، و چرم و رویۀ آن گرههای خردتر از گرههای نارنج داشت و این نوع کفش در مقابل نعلین بود که زردرنگ و بدون پشت پاشنه و پاشنه بود و نوک کمی برگشته داشت. رجوع به صاغری شود، نوعی از قماش. (استینگاس) :
کجا چو شمسی و سالوی وساغری کردند
سرآیدارچه مه و مهر و آسمان آری.
نظام قاری (دیوان البسه ص 107).
چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی و ساغری... (ایضاً ص 152).
ز هندوستان سالوی و ساغری
رسیدند شمسی و دو چنبری.
(ایضاً ص 182)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به ساغر، دهی در حوالی سمرقند، منسوب به ساغر، قصبه ای در دکن هندوستان. رجوع به ساغر شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
شیخ برهان الدین بن شیخ علاءالدین. از مشایخ تصوف و مرید شیخ نورالدین عبدالرحمن اسفراینی بود. رجوع به فهرست رسالۀ قندیه چ تهران شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نجار ساغرجی از شاعران ملک خاقانیان و از کسانی بود که در خدمت سلطان خضربن ابراهیم (ظاهراً درحدود 472- 488 هجری قمری) صلتهای گران یافتند و تشریفهای شگرف ستدند. رجوع به چهارمقاله چ معین چ 1334 ص 91 و تعلیقات همان کتاب ص 139 شود
احمد بن فرج بن عبدالعزیز بن ابی الهیثم ساغرجی مکنی به ابونصر فقیهی، فاضل بود. وی بسال 574 هجری قمری درگذشت و در گورستان جاکردیزه مدفون گردید. رجوع به انساب سمعانی شود
محمود بن احمد بن فرج ساغرجی مکنی به ابوالمحامد شیخ الاسلام سمرقند و مردی فاضل و عارف بود. تولد وی بسال 480 هجری قمری بوده است. رجوع به انساب سمعانی شود
یوسف بن بختیار بن محمد ساغرجی مکنی به ابویعقوب از علمای قرن پنجم ساکن سمرقند بود و بروز سوم صفر 502 هجری قمری درگذشت. رجوع به انساب سمعانی شود
حسن بن علی بن جبرئیل ساغرجی دهقان مکنی به ابواحمد. از محدثان است. رجوع به انساب سمعانی و حسن بن علی بن جبرئیل... در این لغت نامه شود
خواجه یحیی ساغرجی از مشایخ تصوف بوده و مزار وی بر قبرستان جاکردیزه در سمرقند است. رجوع به رسالۀ قندیه چ تهران ص 5 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب است به ساغرج که از قراء سغد است در پنج فرسنگی سمرقند. (انساب سمعانی). رجوع به ساغرج شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ی ی)
شیخ زادۀ ساغرجی، اولاد وی بسال 812 هجری قمری در شمار سایر اکابر سمرقند هنگام طغیان امیر شیخ نورالدین و حملۀ وی بسمرقند آن شهر را مضبوطداشتند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 581 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قصبه ای است از ملک دکن. (برهان) (جهانگیری). قصبه ای است از دکن قریب بیدر که شیلۀ ساغری که پارچه ای است معروف بدان منسوب است. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). به کاف فارسی نیز صحیح است زیرا که لفظ هندی الاصل است بمعنی چشمۀ آب، و دور نیست که معنی قبل (جام شراب) را از همین معنی اخذ کرده باشند. (آنندراج) :
شکر خداکه نیست چو ارباب حرص و آز
گاهی هوای بیدر و گه فکر ساغرم.
بدیعی سمرقندی (از جهانگیری و رشیدی و انجمن آرا).
شهری بزرگ بر کنار رودخانه ای بهمین نام بوده و ابن بطوطه جهانگرد معروف در اوائل قرن هشتم از آن دیدار کرده و شرح ممتعی در سفرنامۀ خود آورده است. رجوع به ترجمه سفرنامۀ ابن بطوطه ص 573 شود
موضعی است و ساغری شاعر منسوب بدانجاست. (ترجمه مجالس النفائس ص 32 و 205). نام دهی است در حوالی سمرقند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 260 و ساغرج در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساغرجی
تصویر ساغرجی
منسوب به ساغرج از مردم ساغرج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساغری
تصویر ساغری
چرمی که از پوست کفل خر ساخته میشود و رویش است ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
روشن تابان پرنده ایست کوچک از تیره سبکبالان از گروه دندانی منقاران قدش کمی از گنجشک بزرگتر ولی از قمری کوچکتر است. رنگ پرهای بدنش برنزی مایل به زرد میباشد. پرنده ایست حشره خوار و اجتماعی و چون آفت ملخ است برای زراعت مفید میباشد. در حدود 6 گونه از آن شناخته شده و در ایران فراوانست. یا سار سیاه گونه ای سار که در نواحی گردن و سرو کناره بالها و در انتهای دم دارای پرهای تیره و بقیه پرهایش قرمز رنگ است و جثه اش هم از سار معمولی کمی بزررگتر است و در دفع ملخ بسیار مفید است. در نواحی آسیای صغیر و آسیای مرکزی و ایران میزید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساغر
تصویر ساغر
پیاله، جام شرابخواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساغری
تصویر ساغری
پوست دباغی شده اسب یا خر، پوست کفل اسب یا خر، نوعی کفش که طلاب پوشند، سغری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساغر
تصویر ساغر
((غَ))
پیاله شرابخواری، جام
فرهنگ فارسی معین
چرم دباغی شده، کیمخت، تیماج، کفل اسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیاله، پیمانه، جام، باده، صبوح، صبوحی، صهبا، غارج، مل، می
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کفش زنانه ی سبز رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی