دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 20هزارگزی جنوب قیدار، سر راه زنجان و همدان، کوهستانی، و سردسیر، و آب آن از چشمه است، و غلات و انگور و قلمستان دارد، و 172 تن ساکنان آن به زراعت اشتغال دارند، از صنایع دستی محلی گلیم و جاجیم بافی در آن معمول است، راه مالرو دارد، و در صورت تعمیر پل سازین اتومبیل بدان توان برد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 20هزارگزی جنوب قیدار، سر راه زنجان و همدان، کوهستانی، و سردسیر، و آب آن از چشمه است، و غلات و انگور و قلمستان دارد، و 172 تن ساکنان آن به زراعت اشتغال دارند، از صنایع دستی محلی گلیم و جاجیم بافی در آن معمول است، راه مالرو دارد، و در صورت تعمیر پل سازین اتومبیل بدان توان برد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان کورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل و در 31 هزارگزی جنوب اردبیل واقع است و تا شوسۀ اردبیل 18 هزارگز فاصله دارد، منطقه ای کوهستانی است و هوای آن معتدل است، 751 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه و رود سائین است، محصول غلات دارد و شغل اهالی آن زراعت و گله داری و صنایع دستی و قالی بافی است، راه شوسه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل و در 31 هزارگزی جنوب اردبیل واقع است و تا شوسۀ اردبیل 18 هزارگز فاصله دارد، منطقه ای کوهستانی است و هوای آن معتدل است، 751 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه و رود سائین است، محصول غلات دارد و شغل اهالی آن زراعت و گله داری و صنایع دستی و قالی بافی است، راه شوسه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران ساوه که در 32000گزی جنوب خاوری نوبران و 5000 گزی راه عمومی واقع است، محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنۀ آن 214 تن است که شیعی مذهبند و به فارسی و ترکی سخن میگویند، آب آن از رود خانه مزدقان تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن، بادام، انگور، گردو و پنبه است، شغل اهالی زراعت و گله داری، قالیچه و جاجیم بافی میباشد، راه آن مالرو است و معادن نمک نزدیک این ده وجود دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران ساوه که در 32000گزی جنوب خاوری نوبران و 5000 گزی راه عمومی واقع است، محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنۀ آن 214 تن است که شیعی مذهبند و به فارسی و ترکی سخن میگویند، آب آن از رود خانه مزدقان تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن، بادام، انگور، گردو و پنبه است، شغل اهالی زراعت و گله داری، قالیچه و جاجیم بافی میباشد، راه آن مالرو است و معادن نمک نزدیک این ده وجود دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان خرم رود بخش مرکزی شهرستان تویسرکان، واقع در 38هزارگزی باختر شهر تویسرکان، و 7هزارگزی شمال راه شوسۀ تویسرکان به کرمانشاه، کوهستانی و سردسیر، و آب آن از چشمه، و محصول آن غلات دیمی، صیفی، کتیرا و لبنیات است، 180 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری اشتغال دارند، از صنایع دستی محلی قالی بافی در آن معمول است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان خرم رود بخش مرکزی شهرستان تویسرکان، واقع در 38هزارگزی باختر شهر تویسرکان، و 7هزارگزی شمال راه شوسۀ تویسرکان به کرمانشاه، کوهستانی و سردسیر، و آب آن از چشمه، و محصول آن غلات دیمی، صیفی، کتیرا و لبنیات است، 180 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری اشتغال دارند، از صنایع دستی محلی قالی بافی در آن معمول است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
مصدر دیگری از ساختن. بنا کردن. برآوردن. پی افکندن. بنیان: بجائی که بودی همه بوم خار بسازید شهری چو خرم بهار. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 629). همش دستگاه است و هم دل فراخ یکی کلبه سازیده در پیش کاخ. فردوسی. گشن دستگاهی و کاخی فراخ یکی کلبه سازیده درپیش کاخ. فردوسی. بر مستراح کوپله سازیده ست بر مستراح کوپله کاشنیده است ؟ منجیک ترمذی. ، درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن: بسازید هم زین نشان تخت عاج بیاویخته از بر عاج تاج. فردوسی. پس زره سازید و در پوشیداو پیش لقمان حکیم صبر جو. مولوی. رجوع به ساز و سازی شود، تعبیه کردن. ترتیب دادن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 53). ، ابداع. خلق. آفریدن: تو سازیدی این هفت چرخ روان ستاده معلق زمین در میان. اسدی (گرشاسبنامه). ، قرار دادن: دیوخانه کرده بودی سینه را قبله ای سازیده بودی کینه را. مولوی. ، منعقد کردن. برپای داشتن. ترتیب دادن: بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرم تر از نوبهار. اسدی (گرشاسبنامه). چنان بزمی که شاهان را طرازند بسازیدش کزآن بهتر نسازند. نظامی (خسرو و شیرین). ، آراستن: بسازید جایی چنان چون بهشت گل و سنبل و نرگس و لاله کشت. (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 ص 620). ، معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیا کردن: گسی کردشان سوی آن جایگاه که سازیده بد خسرو نیکخواه. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 678). بسازید بر قلبگه جای خویش زواره پس اندر، فرامرز پیش. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695). در ایوانش سازید برتخت جای میان بست چون بنده پیشش بپای. اسدی (گرشاسبنامه). ، تجهیز. بسیجیدن. آماده کردن سپاه و لشکر: بسازیدی این جنگ را لشکری ز کشور دمان تا دگر کشوری. (شاهنامۀ بروخیم ج 5 ص 1203). ، تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن: ز خرگاه و از خیمه و بارگی بسازید پیران به یکبارگی. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 703). ، راست کردن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بسیجیدن کاری و روبراه کردن و بسامان کردن و راه انداختن آن: همی کار سازید رودابه زود نهانی ز خویشان او هر که بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 163). به یک هفته زان پس همه کار راه بسازید و شد پیش ضحاک شاه. اسدی (گرشاسبنامه). به گرما و به سرما کار ایشان بسازیدی و بردی بار ایشان. زرتشت بهرام (اردا ویرافنامه). ، پختن. تهیه دیدن چون خورشی را: که فردات زانگونه سازم خورش کزو باشدت سربسر پرورش... خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید. فردوسی. ، کردن: چو مانده شد از کار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1697). ، آماده شدن. ساخته شدن: بسازید سام و برون شدبدر یکی منزلی زال شد با پدر. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 230). ، درخور آمدن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). موافق طبع و مزاج کسی بودن دوایی یا آب و هوایی، سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن، نواختن. ساز زدن. کوک کردن یکی از آلات موسیقی، ساختن. (شرفنامۀ منیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بتمام معانی رجوع به ساختن شود
مصدر دیگری از ساختن. بنا کردن. برآوردن. پی افکندن. بنیان: بجائی که بودی همه بوم خار بسازید شهری چو خرم بهار. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 629). همش دستگاه است و هم دل فراخ یکی کلبه سازیده در پیش کاخ. فردوسی. گشن دستگاهی و کاخی فراخ یکی کلبه سازیده درپیش کاخ. فردوسی. بر مستراح کوپله سازیده ست بر مستراح کوپله کاشنیده است ؟ منجیک ترمذی. ، درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن: بسازید هم زین نشان تخت عاج بیاویخته از بر عاج تاج. فردوسی. پس زره سازید و در پوشیداو پیش لقمان حکیم صبر جو. مولوی. رجوع به ساز و سازی شود، تعبیه کردن. ترتیب دادن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 53). ، ابداع. خلق. آفریدن: تو سازیدی این هفت چرخ روان ستاده معلق زمین در میان. اسدی (گرشاسبنامه). ، قرار دادن: دیوخانه کرده بودی سینه را قبله ای سازیده بودی کینه را. مولوی. ، منعقد کردن. برپای داشتن. ترتیب دادن: بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرم تر از نوبهار. اسدی (گرشاسبنامه). چنان بزمی که شاهان را طرازند بسازیدش کزآن بهتر نسازند. نظامی (خسرو و شیرین). ، آراستن: بسازید جایی چنان چون بهشت گل و سنبل و نرگس و لاله کشت. (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 ص 620). ، معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیا کردن: گسی کردشان سوی آن جایگاه که سازیده بد خسرو نیکخواه. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 678). بسازید بر قلبگه جای خویش زواره پس اندر، فرامرز پیش. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695). در ایوانش سازید برتخت جای میان بست چون بنده پیشش بپای. اسدی (گرشاسبنامه). ، تجهیز. بسیجیدن. آماده کردن سپاه و لشکر: بسازیدی این جنگ را لشکری ز کشور دمان تا دگر کشوری. (شاهنامۀ بروخیم ج 5 ص 1203). ، تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن: ز خرگاه و از خیمه و بارگی بسازید پیران به یکبارگی. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 703). ، راست کردن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بسیجیدن کاری و روبراه کردن و بسامان کردن و راه انداختن آن: همی کار سازید رودابه زود نهانی ز خویشان او هر که بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 163). به یک هفته زان پس همه کار راه بسازید و شد پیش ضحاک شاه. اسدی (گرشاسبنامه). به گرما و به سرما کار ایشان بسازیدی و بردی بار ایشان. زرتشت بهرام (اردا ویرافنامه). ، پختن. تهیه دیدن چون خورشی را: که فردات زانگونه سازم خورش کزو باشدت سربسر پرورش... خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید. فردوسی. ، کردن: چو مانده شد از کار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1697). ، آماده شدن. ساخته شدن: بسازید سام و برون شدبدر یکی منزلی زال شد با پدر. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 230). ، درخور آمدن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). موافق طبع و مزاج کسی بودن دوایی یا آب و هوایی، سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن، نواختن. ساز زدن. کوک کردن یکی از آلات موسیقی، ساختن. (شرفنامۀ منیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بتمام معانی رجوع به ساختن شود
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش غربی شهرستان رفسنجان، واقع در 41 هزارگزی جنوب رفسنجان، و35 هزارگزی جنوب راه شوسۀ رفسنجان به یزد، این ده 27 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش غربی شهرستان رفسنجان، واقع در 41 هزارگزی جنوب رفسنجان، و35 هزارگزی جنوب راه شوسۀ رفسنجان به یزد، این ده 27 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
سبدی که در آن پنبه گذارند از برای ریسیدن، (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، سبدی باشد که پنبه مهیا کرده بجهت رشتن در آن گذارند، (برهان)، سبد سرتنگ که بهندی پهاری گویند، (غیاث) : قفه، ساوین پنبه و آن کدوی خشک میان تهی کرده است که پنبه در آن نهند ریشتن را، (صراح اللغه)، رجوع به ساویس و ساوس و ساون شود
سبدی که در آن پنبه گذارند از برای ریسیدن، (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، سبدی باشد که پنبه مهیا کرده بجهت رشتن در آن گذارند، (برهان)، سبد سرتنگ که بهندی پهاری گویند، (غیاث) : قفه، ساوین پنبه و آن کدوی خشک میان تهی کرده است که پنبه در آن نهند ریشتن را، (صراح اللغه)، رجوع به ساویس و ساوس و ساون شود
تثنیۀ ساق. رجوع به ساق شود، ساق بند: ساعین و ساقین برافکنده. (سمک عیار). ساقین و ساعدین زر اندود بسته. (داراب نامه ص 623) ، هر یک از دو خطی را که احاطه بر زاویه ای دارند ساق نامند و مجموع دو خط را ساقین خوانند
تثنیۀ ساق. رجوع به ساق شود، ساق بند: ساعین و ساقین برافکنده. (سمک عیار). ساقین و ساعدین زر اندود بسته. (داراب نامه ص 623) ، هر یک از دو خطی را که احاطه بر زاویه ای دارند ساق نامند و مجموع دو خط را ساقین خوانند
قوم قدیم از نژاد لاتین است که در ایتالیا در حوالی رم و در دامنه ها و ارتفاعات جبال آپنین مرکزی در ناحیۀ سابین سکونت داشتند، بعدها بدشتها و جلگه های حوالی رم سرازیر شدند و بقیادت تاتیوس پادشاه خود ضد رومیان شوریدند و آتش جنگ میان سابینها و رومیان شعله ور شد، بعد از آخرین جنگ قراردادی منعقد گردید که بموجب آن سابینها در مجاورت رومیان و در شهر رم اقامت گزیدند ولی تحت حکومت تاتیوس و مجلس اعیان خود بودند، مدتی بعد بطور قطعی مغلوب و برومیان ملحق شدند و از سال 220 قبل از میلاد در دورۀ دانتاتوس کنسول روم کاملاً فرمانبردار روم گشتند
قوم قدیم از نژاد لاتین است که در ایتالیا در حوالی رم و در دامنه ها و ارتفاعات جبال آپنین مرکزی در ناحیۀ سابین سکونت داشتند، بعدها بدشتها و جلگه های حوالی رم سرازیر شدند و بقیادت تاتیوس پادشاه خود ضد رومیان شوریدند و آتش جنگ میان سابینها و رومیان شعله ور شد، بعد از آخرین جنگ قراردادی منعقد گردید که بموجب آن سابینها در مجاورت رومیان و در شهر رم اقامت گزیدند ولی تحت حکومت تاتیوس و مجلس اعیان خود بودند، مدتی بعد بطور قطعی مغلوب و برومیان ملحق شدند و از سال 220 قبل از میلاد در دورۀ دانتاتوس کنسول روم کاملاً فرمانبردار روم گشتند
نام یکی از ممالک مرکزی قدیم ایتالیا بود که در شمال لاسیوم و در مغرب سامنیوم و در مشرق اتروریا و در جنوب پیسنوم و میان جبال آپنین و مجرای دو رود خانه تیبروآنیو و در میان ایالات کنونی امبری و آبروز اولتریور قرار داشت، ناحیۀ سابین پوشیده از جنگل بود و برای زراعت مناسب بود لکن زیتون و تاک و بلوط فراوان داشت و حیوانات اهلی نیز در آن نگاهداری میشد، رجوع به ترجمه تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص 482 و قاموس الاعلام ترکی ج 4 شود رودخانه ای است در ایالات متحدۀ آمریکا، که از ایالت تکزاس سرچشمه میگیرد و در این ایالت و ایالت لویزیان ابتدا بسمت جنوب شرقی و بعد بسوی جنوب جریان می یابد و پس از طی 500 هزار گز به خلیج مکزیک می ریزد
نام یکی از ممالک مرکزی قدیم ایتالیا بود که در شمال لاسیوم و در مغرب سامنیوم و در مشرق اتروریا و در جنوب پیسنوم و میان جبال آپنین و مجرای دو رود خانه تیبروآنیو و در میان ایالات کنونی اُمبری و آبروز اولتریور قرار داشت، ناحیۀ سابین پوشیده از جنگل بود و برای زراعت مناسب بود لکن زیتون و تاک و بلوط فراوان داشت و حیوانات اهلی نیز در آن نگاهداری میشد، رجوع به ترجمه تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص 482 و قاموس الاعلام ترکی ج 4 شود رودخانه ای است در ایالات متحدۀ آمریکا، که از ایالت تکزاس سرچشمه میگیرد و در این ایالت و ایالت لویزیان ابتدا بسمت جنوب شرقی و بعد بسوی جنوب جریان می یابد و پس از طی 500 هزار گز به خلیج مکزیک می ریزد
صورتی از ترکیب با این، از: باز + این بمعنی با وجود این: دوم آنک بدانی بازین پاکی یگانه است، (کیمیای سعادت)، این چنین عجایب بازین همه حکمتهای غریب ممکن نگردد الا بکمال علم، (کیمیای سعادت)، و چگونه مغبون است که از مطالعۀ چنین حضرتی بازین همه جمال محروم است، (کیمیای سعادت)، فاژ، خمیازه، فاژه، دهن دره: تو زر داری و من سخن عرضه دارم تو در باژه افتی و من در عطاسه، انوری
صورتی از ترکیب با این، از: باز + این بمعنی با وجود این: دوم آنک بدانی بازین پاکی یگانه است، (کیمیای سعادت)، این چنین عجایب بازین همه حکمتهای غریب ممکن نگردد الا بکمال علم، (کیمیای سعادت)، و چگونه مغبون است که از مطالعۀ چنین حضرتی بازین همه جمال محروم است، (کیمیای سعادت)، فاژ، خمیازه، فاژه، دهن دره: تو زر داری و من سخن عرضه دارم تو در باژه افتی و من در عطاسه، انوری