جدول جو
جدول جو

معنی ساحاب - جستجوی لغت در جدول جو

ساحاب
صاحب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سحاب
تصویر سحاب
(پسرانه)
ابر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، غیم، غین، غمام، غمامه، میغ
فرهنگ فارسی عمید
میان سراها، جمع واژۀ ساحه، ساحت، رجوع به ساحت و ساحه شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان خولۀ بخش شهر بابک شهرستان یزد، واقع در 18 هزارگزی خاور شهر بابک متصل به راه فیض آباد شهر بابک، جلگه ای و معتدل و مالاریائی، آب آن از قنات، و محصول آن غلات است، 399 تن سکنه دارد که به زراعت مشغولند، از صنایع دستی کرباس بافی در آن معمول است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
زن اریحائی که به راحاب زانیه مشهور بود و چنانکه از کتاب مقدس مستفاد میشود وی خبر قوم اسرائیل را شنید و دانست که خداوند همواره با ایشان است و عمل ایشان را کامیاب خواهد داشت، (از قاموس کتاب مقدس ص 404)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) :
یکی کوه بینی سر اندر سحاب
که بر وی نپرّید پرّان عقاب.
فردوسی.
چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب
همی رفت بی خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
دوستان وقت عصیر است و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب.
منوچهری.
بارد در خوشاب از آستین سحاب
وز دم حوت آفتاب روی ببالا نهاد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17).
واندر او بر گناهکار بعدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب.
ناصرخسرو.
همچو شب دنیا دین را شبست
ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب.
ناصرخسرو.
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب.
مسعودسعد.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه).
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند.
خاقانی.
آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید.
خاقانی.
نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو خورشیدی که باشد در سحابی
و یا در نیمۀ شب آفتابی.
نظامی.
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز.
سعدی.
زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت
اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی.
سعدی.
، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام دهی در نوزده فرسخی میانۀ جنوب و مشرق فلاحی است. (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 239)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام شمشیر ضرار بن الخطاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام پرچمی است مربوط بدورۀ ابومسلم خراسانی. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 134)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساحب
تصویر ساحب
کشتاما (تراکتور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
ابری بارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
((سَ))
ابر، واحد سحابه، جمع سحایب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وغ وغ ساحاب
تصویر وغ وغ ساحاب
((وَ. وَ))
وغ وغ صاهاب، نوعی اسباب بازی ساخته شده از یک استوانه کاغذی که دو قاعده آن را با مقوایی گرد می بستند و درون آن مهره هایی قرار می دادند سپس با نزدیک کردن دو قاعده به هم و دور کردنشان صدایی از آن برمی خاست
فرهنگ فارسی معین
ابر، رباب، غمام، غمامه، میغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صاحب
فرهنگ گویش مازندرانی