دهی است از دهستان خولۀ بخش شهر بابک شهرستان یزد، واقع در 18 هزارگزی خاور شهر بابک متصل به راه فیض آباد شهر بابک، جلگه ای و معتدل و مالاریائی، آب آن از قنات، و محصول آن غلات است، 399 تن سکنه دارد که به زراعت مشغولند، از صنایع دستی کرباس بافی در آن معمول است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از دهستان خولۀ بخش شهر بابک شهرستان یزد، واقع در 18 هزارگزی خاور شهر بابک متصل به راه فیض آباد شهر بابک، جلگه ای و معتدل و مالاریائی، آب آن از قنات، و محصول آن غلات است، 399 تن سکنه دارد که به زراعت مشغولند، از صنایع دستی کرباس بافی در آن معمول است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
زن اریحائی که به راحاب زانیه مشهور بود و چنانکه از کتاب مقدس مستفاد میشود وی خبر قوم اسرائیل را شنید و دانست که خداوند همواره با ایشان است و عمل ایشان را کامیاب خواهد داشت، (از قاموس کتاب مقدس ص 404)
زن اریحائی که به راحاب زانیه مشهور بود و چنانکه از کتاب مقدس مستفاد میشود وی خبر قوم اسرائیل را شنید و دانست که خداوند همواره با ایشان است و عمل ایشان را کامیاب خواهد داشت، (از قاموس کتاب مقدس ص 404)
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) : یکی کوه بینی سر اندر سحاب که بر وی نپرّید پرّان عقاب. فردوسی. چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب همی رفت بی خورد و آرام و خواب. فردوسی. دوستان وقت عصیر است و کباب راه را گرد نشانده ست سحاب. منوچهری. بارد در خوشاب از آستین سحاب وز دم حوت آفتاب روی ببالا نهاد. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17). واندر او بر گناهکار بعدل قطره ناید مگر بلا ز سحاب. ناصرخسرو. همچو شب دنیا دین را شبست ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب. ناصرخسرو. حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب. مسعودسعد. سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند. خاقانی. آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید. خاقانی. نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خورشیدی که باشد در سحابی و یا در نیمۀ شب آفتابی. نظامی. امروز باید ار کرمی میکند سحاب فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز. سعدی. زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی. سعدی. ، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) : یکی کوه بینی سر اندر سحاب که بر وی نپرّید پرّان عقاب. فردوسی. چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب همی رفت بی خورد و آرام و خواب. فردوسی. دوستان وقت عصیر است و کباب راه را گرد نشانده ست سحاب. منوچهری. بارد در خوشاب از آستین سحاب وز دُم حوت آفتاب روی ببالا نهاد. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17). وَاندر او بر گناهکار بعدل قطره ناید مگر بلا ز سحاب. ناصرخسرو. همچو شب دنیا دین را شبست ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب. ناصرخسرو. حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب. مسعودسعد. سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند. خاقانی. آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید. خاقانی. نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خورشیدی که باشد در سحابی و یا در نیمۀ شب آفتابی. نظامی. امروز باید ار کرمی میکند سحاب فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز. سعدی. زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی. سعدی. ، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)
وغ وغ صاهاب، نوعی اسباب بازی ساخته شده از یک استوانه کاغذی که دو قاعده آن را با مقوایی گرد می بستند و درون آن مهره هایی قرار می دادند سپس با نزدیک کردن دو قاعده به هم و دور کردنشان صدایی از آن برمی خاست
وغ وغ صاهاب، نوعی اسباب بازی ساخته شده از یک استوانه کاغذی که دو قاعده آن را با مقوایی گِرد می بستند و درون آن مهره هایی قرار می دادند سپس با نزدیک کردن دو قاعده به هم و دور کردنشان صدایی از آن برمی خاست