ریگ تنک و رقیق. (شرح قاموس). آنچه باریک باشد از پائین توده ریگ. (آنندراج) ، زمینی است میان ریگ و زمین سخت. (شرح قاموس). زمین میان ریگ و درشتی. (آنندراج) ، پاره ای از گوشت دراز بریده. (شرح قاموس) (آنندراج)
ریگ تنک و رقیق. (شرح قاموس). آنچه باریک باشد از پائین توده ریگ. (آنندراج) ، زمینی است میان ریگ و زمین سخت. (شرح قاموس). زمین میان ریگ و درشتی. (آنندراج) ، پاره ای از گوشت دراز بریده. (شرح قاموس) (آنندراج)
تأنیث سائم. رجوع به سائم شود، و مراد بسائمه آن است که در گیاه زاری که همه مسلمانان در آن یکسان بوند چریده باشند چه اگر ایشان را از خاصۀ مال خود علف داده باشند زکوه در آن واجب نبود هر چند که به نصاب رسند. (تاریخ قم ص 17) ، رمۀ گوسفند. (دهّار)
تأنیث سائم. رجوع به سائم شود، و مراد بسائمه آن است که در گیاه زاری که همه مسلمانان در آن یکسان بوند چریده باشند چه اگر ایشان را از خاصۀ مال خود علف داده باشند زکوه در آن واجب نبود هر چند که به نصاب رسند. (تاریخ قم ص 17) ، رمۀ گوسفند. (دهّار)
گذاشته شده. (منتهی الارب). ج، سوائب و سبّب. (اقرب الموارد) ، شتر ماده که آن را بنذر و مانند آن رها میکردند تا خود چرا کند در جاهلیت. (ترجمان القرآن) (آنندراج) (شرح قاموس). رجوع به بحیره و ام ّ بحیره و البیان و التبیین ج 3 ص 66 شود. مؤلف بلوغ الارب آرد: السائبه: فهی فاعله من سیّبه ای ترکته و اهملته فهو سائب و هی سائبه. او بمعنی مفعول، کعیشه راضیه. در معنی آن اختلاف است بعضی گفته اند ناقه ای است که ده بچۀ ماده آورده باشد و آن را بر سر خود می گذاشتند و سوار آن نمی شدند و موی آنرا نمی چیدند و شیر آن را جز مهمان کسی نمی خورد. و گفته اند ناقه ای است که باصنام وامیگذاشتند و آن را بخدّام بتها میدادند و از شیر آن جز ابناء السبیل و امثال آنان کسی نمیخورد. و گفته اند شتری که اولاد اولاد خود را درک کند و آن را ترک میکردند و سوار آن نمیشدند. و گفته اند وقتی که کسی از سفر دوری می آمد یا حیوانی از مشقت یا جنگ نجات می یافت میگفت: هی سائبه. یا هنگامی که یکی از مهره های پشت یا استخوانی را از پشت حیوان درمی آوردند ودر این صورت آن را سوار نمی شدند و از آب و علف منعش نمی کردند و گویا این نوعی از نذرهای آنان هنگام بازگشت از سفر و شفا از مرض بود. و گفته اند ناقه ای که ترک شود برای آنکه با آن حج بجای آرند. (بلوغ الارب ج 3 ص 37) (شرح قاموس) ، بنده ای که او را بر غیر ولا آزاد کنند و آن ممنوع است. (آنندراج). گفته اند بنده ای که بر غیر ولاء و عقل (دیۀ مقتول) و میراث آزاد شود و این وجه غریب است. (بلوغ الارب ج 3 ص 37). از آداب عجیب عرب آن بود که شخصی چیزی از مال خود مثلاً حیوانی یا بنده ای را آزاد میکرد و استفاده ازآن بطور دائمی ممنوع میگردید. (صبح الاعشی ج 1 ص 402)
گذاشته شده. (منتهی الارب). ج، سوائب و سُبّب. (اقرب الموارد) ، شتر ماده که آن را بنذر و مانند آن رها میکردند تا خود چرا کند در جاهلیت. (ترجمان القرآن) (آنندراج) (شرح قاموس). رجوع به بحیره و ام ّ بحیره و البیان و التبیین ج 3 ص 66 شود. مؤلف بلوغ الارب آرد: السائبه: فهی فاعله من سیّبه ای ترکته و اهملته فهو سائب و هی سائبه. او بمعنی مفعول، کعیشه راضیه. در معنی آن اختلاف است بعضی گفته اند ناقه ای است که ده بچۀ ماده آورده باشد و آن را بر سر خود می گذاشتند و سوار آن نمی شدند و موی آنرا نمی چیدند و شیر آن را جز مهمان کسی نمی خورد. و گفته اند ناقه ای است که باصنام وامیگذاشتند و آن را بخدّام بتها میدادند و از شیر آن جز ابناء السبیل و امثال آنان کسی نمیخورد. و گفته اند شتری که اولاد اولاد خود را درک کند و آن را ترک میکردند و سوار آن نمیشدند. و گفته اند وقتی که کسی از سفر دوری می آمد یا حیوانی از مشقت یا جنگ نجات می یافت میگفت: هی سائبه. یا هنگامی که یکی از مهره های پشت یا استخوانی را از پشت حیوان درمی آوردند ودر این صورت آن را سوار نمی شدند و از آب و علف منعش نمی کردند و گویا این نوعی از نذرهای آنان هنگام بازگشت از سفر و شفا از مرض بود. و گفته اند ناقه ای که ترک شود برای آنکه با آن حج بجای آرند. (بلوغ الارب ج 3 ص 37) (شرح قاموس) ، بنده ای که او را بر غیر ولا آزاد کنند و آن ممنوع است. (آنندراج). گفته اند بنده ای که بر غیر ولاء و عقل (دیۀ مقتول) و میراث آزاد شود و این وجه غریب است. (بلوغ الارب ج 3 ص 37). از آداب عجیب عرب آن بود که شخصی چیزی از مال خود مثلاً حیوانی یا بنده ای را آزاد میکرد و استفاده ازآن بطور دائمی ممنوع میگردید. (صبح الاعشی ج 1 ص 402)
صحابیه است و از موالی حضرت رسول. طارق بن عبدالرحمن از او روایت کرده است. (قاموس الاعلام ترکی). یکی از اصطلاحات پرکاربرد در منابع اسلامی، واژه صحابی است. این عنوان به یارانی اطلاق می شود که پیامبر را دیده اند، اسلام آورده اند و مؤمن از دنیا رفته اند. صحابه در شکل گیری اولیه اسلام، پایه ریزی اخلاق اسلامی و تثبیت حکومت اسلامی بسیار مؤثر بودند.
صحابیه است و از موالی حضرت رسول. طارق بن عبدالرحمن از او روایت کرده است. (قاموس الاعلام ترکی). یکی از اصطلاحات پرکاربرد در منابع اسلامی، واژه صحابی است. این عنوان به یارانی اطلاق می شود که پیامبر را دیده اند، اسلام آورده اند و مؤمن از دنیا رفته اند. صحابه در شکل گیری اولیه اسلام، پایه ریزی اخلاق اسلامی و تثبیت حکومت اسلامی بسیار مؤثر بودند.
تأنیث طائف. پاره. گروه از هر چیزی. الشباب شعبه من الجنون، ای طائفه منه. (منتهی الارب). رجوع به ’شعبه’ شود، از یک ببالا یا کمتر از هزار. (منتهی الارب) ، دو مردیا یک مرد. پس به معنی نفس باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گروه مردم. (غیاث اللغات از منتخب). گروه. دسته. تیره. جماعت: ودّت طائفه من اهل الکتاب. (قرآن 62/3) ، یعنی خواستند جماعتی از اهل کتاب. (تفسیر ابی الفتوح رازی). و قالت طائفه، یعنی گفتندگروهی، و جماعت را برای آن طائفه خوانند تشبیها بالرفقه الطائفه فی الاسفار. (تفسیر ابی الفتوح، آل عمران آیۀ 65) ، آنان که در رای دین یکی بوده و از دیگران ممتازند. ج، طوایف: از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند بروی استادم بر کشند... و آن طائفه از حسد وی هر کسی نسختی کرد. و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). خلعتهای تاش و طاهر و طائفۀ که بجنگ گوهر آگین شهر رفته بودند... بفرستیم. (تاریخ بیهقی). سخن حکمتی از حجت بپذیری گر تو از طایفۀ حیدر کرّاری. ناصرخسرو. هر طایفه ای بمن گمانی دارند من ز آن خودم هر آنچه هستم هستم. خیام. و چون یکچندی بگذشت و طائفه ای از امثال خود را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). بدانکه هر طائفه ای را منزلتی هست. (کلیله و دمنه). هر طائفه ای که دیدم در ترجیح دین خویش سخنی میگفتند. (کلیله و دمنه). بیهقی چون بسر حد ولایت فارس رسید، طائفه ای از لشکر عضدالدوله بخدمت او رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). طائفه ای از جهه متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی از آن نهاده. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طائفۀ جوانان صاحبدل همدم من بودند. (گلستان). با طائفۀ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان) ، طائفه من اللیل، پاسی از شب. پاره ای از شب، ناحیه، جانب چیزی. (منتهی الارب) ، کاو کرانی که در خرمن بود. (مهذب الاسماء)
تأنیث طائف. پاره. گروه از هر چیزی. الشباب شعبه من الجنون، ای طائفه منه. (منتهی الارب). رجوع به ’شعبه’ شود، از یک ببالا یا کمتر از هزار. (منتهی الارب) ، دو مردیا یک مرد. پس به معنی نفس باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گروه مردم. (غیاث اللغات از منتخب). گروه. دسته. تیره. جماعت: ودّت طائفه من اهل الکتاب. (قرآن 62/3) ، یعنی خواستند جماعتی از اهل کتاب. (تفسیر ابی الفتوح رازی). و قالت طائفه، یعنی گفتندگروهی، و جماعت را برای آن طائفه خوانند تشبیها بالرفقه الطائفه فی الاسفار. (تفسیر ابی الفتوح، آل عمران آیۀ 65) ، آنان که در رای دین یکی بوده و از دیگران ممتازند. ج، طوایف: از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند بروی استادم بر کشند... و آن طائفه از حسد وی هر کسی نسختی کرد. و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). خلعتهای تاش و طاهر و طائفۀ که بجنگ گوهر آگین شهر رفته بودند... بفرستیم. (تاریخ بیهقی). سخن حکمتی از حجت بپذیری گر تو از طایفۀ حیدر کرّاری. ناصرخسرو. هر طایفه ای بمن گمانی دارند من ز آن خودم هر آنچه هستم هستم. خیام. و چون یکچندی بگذشت و طائفه ای از امثال خود را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). بدانکه هر طائفه ای را منزلتی هست. (کلیله و دمنه). هر طائفه ای که دیدم در ترجیح دین خویش سخنی میگفتند. (کلیله و دمنه). بیهقی چون بسر حد ولایت فارس رسید، طائفه ای از لشکر عضدالدوله بخدمت او رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). طائفه ای از جهه متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی از آن نهاده. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طائفۀ جوانان صاحبدل همدم من بودند. (گلستان). با طائفۀ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان) ، طائفه من اللیل، پاسی از شب. پاره ای از شب، ناحیه، جانب چیزی. (منتهی الارب) ، کاو کرانی که در خرمن بود. (مهذب الاسماء)
تأنیث هائف. رجوع به هائف شود، شتر ماده ای که از فرط عطش بسوی باد سموم روی آورد. (از اقرب الموارد). شتر تشنه که بسوی باد سموم دهان گشاده دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
تأنیث هائف. رجوع به هائف شود، شتر ماده ای که از فرط عطش بسوی باد سموم روی آورد. (از اقرب الموارد). شتر تشنه که بسوی باد سموم دهان گشاده دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
یک ساف. (شرح قاموس) (قطر المحیط). رجوع به ساف شود، سائفه. سوفه. زمینی است میان ریگ و زمین سخت. (شرح قاموس). زمین میان ریگ و درشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). الارض بین الرمل و الجلد. (قطر المحیط) ، احمق، شدید العطش. (ذیل اقرب الموارد)
یک ساف. (شرح قاموس) (قطر المحیط). رجوع به ساف شود، سائفه. سَوفه. زمینی است میان ریگ و زمین سخت. (شرح قاموس). زمین میان ریگ و درشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). الارض بین الرمل و الجلد. (قطر المحیط) ، احمق، شدید العطش. (ذیل اقرب الموارد)
مونث سائل سپید پیشانی، سپید بینی مونث سایل، سپیدی پیشانی و قصبه بینی که باعتدال باشد، یا نفس سایله. خون جهنده. یا صاحب نفس سایله. جانداری که چون سر او را ببرند خون از رگهای وی بجهد حشرات ماهیها
مونث سائل سپید پیشانی، سپید بینی مونث سایل، سپیدی پیشانی و قصبه بینی که باعتدال باشد، یا نفس سایله. خون جهنده. یا صاحب نفس سایله. جانداری که چون سر او را ببرند خون از رگهای وی بجهد حشرات ماهیها