جدول جو
جدول جو

معنی زیفان - جستجوی لغت در جدول جو

زیفان
(تَ)
زاف زیفاً و زیفاناً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به زیف شود. (ناظم الاطباء). تبختر در رفتار و در نهج البلاغه در وصف طاوس: ’و یمیس بزیفانه’، مراد از زیفان حرکت دم طاوس است به چپ و راست. (اقرب الموارد). رجوع به زیف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیبان
تصویر زیبان
(دخترانه)
زیبا، خوشایند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیدان
تصویر زیدان
(پسرانه)
نام نویسنده ای عرب، او نخستین نویسنده عرب است که به سبک نویسندگان اروپایی مطالب علمی وتاریخی اسلامی را به صورت رمان منتشر کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیبان
تصویر زیبان
خوش نما، خوب رو، خوشگل، برای مثال آن نگار پری رخ زیبان / خوب گفتار و مهتر خوبان (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زینان
تصویر زینان
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه، نان خوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
پیر فرتوت کهن سال بود. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصحف زرمان. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زی)
دهی از دهستان فشافویه است که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و 1077 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زی)
دانه ای که در گندم زارها روید و سیاه رنگ باشد و خوردن آن خدارت و دیوانگی آورد. (ناظم الاطباء). زؤان. شالم. شولم. شیلم. سعیع. شلمک. زوان. تلخ دانه. تلخه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :... در میان آن کشتزار، تلخ دانه انداخت که نامش زیوان گویند. (ترجمه دیاتسارون ص 218، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان جوانرود است که در بخش پاوۀ شهرستان سنندج واقع است و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
افزونی. (منتهی الارب) (آنندراج). افزونی و زیادتی. (ناظم الاطباء). رجوع به زید شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
یا ’زیدین’. نام شهری نزدیک کازرون و وجه تسمیه آنکه قبر دو زید، یعنی زید بن ثابت انصاری و زید بن ارقم انصاری دو تن از صحابۀ رسول بدانجاست. (ابن بطوطه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
موضعی است به کوفه که گویند در آن صحرائی است که ابوالغنایم بدان منسوب است. (از لباب الانساب ج 1 ص 517). موضعی است به کوفه. (از معجم البلدان). رجوع به زیدانی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زفی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ابن احمد المنصور بن محمد الشیخ، معروف به ’زیدان السعدی’ و مکنی به ابوالمعالی. از ملوک دولت اشراف السعدیین به مراکش است. پایتختش فاس بود. او در سال 1012 هجری قمری بعد از وفات پدرش به حکومت رسید. برادران وی یعنی ابوفارس و محمد المأمون بر او شوریدند و لشکر او را شکست دادند. وی به تلمسان درآمد و میان سجلماسه و درعه و سوس حرکت می کرد و گروهی از سپاهیان هزیمت یافتۀ او با وی بودند. او از مردم در مقابل شورش برادرانش یاری خواست و مردم مراکش دعوت او را اجابت کردند و در سال 1015 او را سلطان خود خواندند، ولی چیزی نگذشت که برادرش مأمون او را از سلطنت برانداخت (1016) و او مدتی درکوهها متواری گردید و در همان سال بازگشت و مراکش را گرفت و شوکت خود را نیرو داد و در سال 1017 هجری قمری بر فاس استیلاء یافت ولی یاران مأمون او را در سال 1018 از فاس بیرون راندند و سلطان زیدان همچنان بر مراکش و اطراف آن حکومت کرد تا آنکه بسال 1037 درگذشت. وی مردی فاضل و در فقه عالم بود و در ادب معرفت داشت و کتابی در تفسیر قرآن کریم دارد. او را اشعاری است.. رجوع به الاستقصاء سلاوی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زاد زیداًو زیداً و زیداً و زیداناً و زیادهً. رجوع به زیاده شود. (ناظم الاطباء). رجوع به زیاده و زید شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُهْ)
رجوع به زیخ شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شهری است میان ساحل دریای فارس و ارجان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
زیبا بود، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 365) (از اوبهی) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، زیبا به زیادت نون، (شرفنامۀ منیری)، زیبا و خوب، (صحاح الفرس) (از غیاث)، زیبا و خوش آیند، (برهان) (آنندراج)، زیبا و خوشنما و آراسته و پیراسته، (ناظم الاطباء) :
آن نگار پریرخ زیبان
خوب گفتار و مهتر خوبان،
معروفی (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
زاب، زابات، ناحیتی به افریقیه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، گروه واحه های الجزایر در ایالت ’باتان’، در دامنۀجبال اوره، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام ابراهیم. (از برهان) (از آنندراج). نام ابراهیم خلیل. (ناظم الاطباء). براساسی نیست و رجوع به زربان و زروان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زُ)
رفتن. رجوع به زحف شود، غیژیدن کودک. رجوع به زحف و زحوف شود، غیژیدن تیر که فرود نشانه افتد، تا نشانه. رجوع به زحف و زحوف شود، سپلکشان رفتن شتر از ماندگی. رجوع به زحف و زحوف و زحوف شود، حرکت بکندی و سنگینی. رجوع به زحف و زحوف شود، پیش گردیدن ملخ. رجوع به زحف و زحوف شود، خسته شدن. اعیاء. خستگی. رجوع به زحف و زحوف شود، کشانیدن چیزی را بمدارا و نرمی. رجمع به زحف و زحوف شود
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ)
عطاء بن اسید السعدی، مکنی به ابومرقیال یکی از رجازۀ عرب. رجوع به معجم المطبوعات و المعرب جوالیقی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ)
زن کوتاه بالا، کمان زودانداز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شترمادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَیْ یِ)
شیفه. دیدبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ضیف، (منتهی الارب)، رجوع به ضیف شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرد دراز باریک میان لاغرشکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کثرت ملخها که هنوز بالهای آنها درست نشده باشد، کثرت مردم، ملخی که در آن خطوط مختلف سپید و زرد بهم رسیده باشد، ملخی که از رنگ نخستین که سیاه و زرد بود منسلخ شده مایل بسرخی گردیده باشد، ملخهای لاغر سرخ زادۀ سال اول، گیاهی است کوهی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
ماه، (جهانگیری) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، قمر و ماه، (ناظم الاطباء)، این کلمه مصحف زبرقان است و عربی است، (یادداشت ایضاً)، بمعنی قمر تصحیف است و صحیح زبرقان، عربی است نه فارسی، (فرهنگ رشیدی)، رجوع به زبرقان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیفان
تصویر عیفان
بیزار دلاشوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیفان
تصویر شیفان
دیده بان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیفان
تصویر سیفان
دراز و باریک مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیفان
تصویر خیفان
ملخ از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیغان
تصویر زیغان
کند بینی، شگ گمان
فرهنگ لغت هوشیار
زیبنده شایسته زیبای گاه (شایسته تخت سلطنت)، نیکو جمیل قشنگ خوشگل: دختری زبیا مقابل زشت بدگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیدان
تصویر زیدان
افزونی، نام شهری است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذیفان
تصویر ذیفان
زهر کشنده
فرهنگ لغت هوشیار