جدول جو
جدول جو

معنی زیرلب - جستجوی لغت در جدول جو

زیرلب
(کَ دَ)
کنایه از سخن و خندۀپنهان و آهسته. گویند سخن زیرلب و خنده و تبسم زیرلب... و در زیرلب نیز آمده... (آنندراج) :
چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا
از رازهای رب نهانک به زیرلب.
ناصرخسرو.
تو ز شادی چند خندی نیستی آگه از آنک
او همی بر تو بخندد روز و شب در زیرلب.
ناصرخسرو.
به صد حیلت بر او خواندم فسونی
وزو جستم به زیرلب که چونی.
نظامی.
پس همی منگید با خود زیرلب
در جواب فکرتم آن بوالعجب.
مولوی.
زیرلب می دهدم وعده که کامت بدهم
غالب آن است که ما را به زبان میدارد.
سلمان (از آنندراج).
آنکه ناوک بر دل من زیرچشمی می زند
قوت جان حافظش در خندۀ زیرلب است.
حافظ.
زیرلب هرچه صراحی به قدح می گوید
در دل نازک او جمله فرومی آید.
کمال خجندی (از آنندراج).
- زیرلب خندیدن، تبسم کردن. آهسته خندیدن:
گفتم ای مه با رقیب روسیه کمتر نشین
زیرلب خندید و گفت او نیز می گوید چنین.
؟ (مجموعۀ مترادفات ص 88).
- زیرلب گفتن، بمعنی زیرزبان گفتن است که کنایه از آهسته و پوشیده حرف زدن باشد. (برهان). مثل زیرلب که در بالا گذشت. (آنندراج). آهسته و پوشیده سخن گفتن. (فرهنگ فارسی معین).
- زیرلبی، آهسته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درست به همان معنی زیرزبانی است. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده) :
ز یار لطف نهان خواستن فزون طلبی است
که دل زیاده برد خنده ای که زیرلبی است.
صائب (از فرهنگ عامیانه ایضاً).
رجوع به زیرزبانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیر لب
تصویر زیر لب
کنایه از سخن آهسته، سخنی که کسی آهسته با خود یا دیگری بگوید
فرهنگ فارسی عمید
راه آب زیر حوض یا استخر که هرگاه بخواهند آب خارج شود آن را باز می کنند
فرهنگ فارسی عمید
مجرایی است در ته مخزنهای آب که هنگام خالی کردن آب، آن را بگشایند، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، مخرجی دربسته در تک خزانه یاحوض یا آب انبار و غیره که به چاهی یا مغاکی منتهی میشود تا آنگاه که خواهند، آن را باز کنند و آبدان ازآب و لجن تهی شود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
- زیرآب زدن، باز کردن زیرآب تا آب مستعمل یا گنده فروشود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
- زیرآب کسی را زدن، اورا نزد کسی متهم کردن و بدین وسیله دست او را از عملی و جز آن کوتاه کردن، چاکری را پیش خواجه به غمازی منفور ساختن و سبب اخراج او شدن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، کسی را از سر کاری برداشتن و از خدمت معاف کردن یا بشدت بر ضرر و به ضد او اقدام کردن و او رابی آنکه بداند از جایی راندن، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)،
-، عقاید عالمی را به کفر و زندقه نسبت کردن، رای او را با دلیلی تردید کردن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
-، تعبیری است نظیر: کلک کسی را کندن و امثال آن که شاید بتوان آنرا حتی در مورد از میان برداشتن و از بین بردن کسی یا چیزی استعمال کرد، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
نام ایستگاهی است بین شاهی و تهران و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، قریۀ مهم بلوک آنند در ناحیۀ ولوپی سوادکوه و هیجدهمین ایستگاه راه آهن تهران - بندر شاه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، حد شمالی سوادکوه است و در زیرآب رود خانه راست پی و لوپی یکی میشود، (التدوین)
دهی از دهستان خسویه است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 538 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ یِ لَ)
خندۀ آرام. خنده ای که علت و موجب نفسانی او حاصل شود ولی اثر ظاهری آن آشکار نشود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زیر لب
تصویر زیر لب
کنایه از سخن و خنده پنهان وآهسته گویند
فرهنگ لغت هوشیار