جدول جو
جدول جو

معنی زیرخوان - جستجوی لغت در جدول جو

زیرخوان(خوا / خا)
نامی است از نامهای ماه. (جهانگیری چ هند ص 305) :
آسمان درگاه دستوری که سر بر آستانش
هفت اختر از زحل تا زیرخوان آورده اند.
مظهری (از جهانگیری).
رجوع به زیرقان و زبرقان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زندخوان
تصویر زندخوان
خوانندۀ کتاب زند، پیشوای زردشتی، کنایه از بلبل، هرپرندۀ خوش آواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیرخواه
تصویر خیرخواه
ویژگی آنکه خیر و خوبی دیگران را می خواهد
فرهنگ فارسی عمید
میز دراز صندوق مانند که جلو دکان می گذارند و فروشنده پشت آن می ایستد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گورخوان
تصویر گورخوان
آنکه در گورستان بر سر گور مردگان قرآن بخواند، برای مثال حلوا سه چار صحن شب جمعه چند بار / بهر ریا به خانۀ هر گورخوان شود (سعدی۳ - ۹۵۷)، کسی که هنگام دفن میّت تلقین بخواند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرخوار
تصویر شیرخوار
ویژگی بچه ای که غذای اصلی او شیر است
فرهنگ فارسی عمید
(اِ کُ نَ دَ / دِ)
آنکه در شبیه خوانی نقش شمربن ذی الجوشن قاتل امام حسین (ع) را دارد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آنکه سود دیگران را بر خود مقدم دارد. مقابل خودخواه
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مفعول واقع شدن در مباشرت جنسی و این لفظ اعم از بغل خوابی است، چه بغل خوابی بیشتر بل همیشه در مورد جنس مخالف استعمال می شود. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
نام پرده ای از موسیقی که در آخر شب سرایند. (غیاث). رجوع به زیرخرد شود
لغت نامه دهخدا
(خَ کَدَ / دِ)
نیکوخواه. (از آنندراج) طالب و رغبت خوبی و نیکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عشرخواننده. طفل نوآموز قرآن خوان، چرا که طفل را اول ده آیت بطریق تبرک سبق دهند. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
وز چوب زدن رباب فریاد
چون کودک عشرخوان برآورد.
خاقانی.
از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشرخوان.
خاقانی.
زآن پس که چار صحف قناعت بخوانده ای
خود را ز لوح بوالطمعی عشرخوان مخواه.
خاقانی.
، قاری قرآن، که قرأت کننده و حافظ کلام اﷲباشد. (برهان قاطع). قاری کلام اﷲ شریف، شخصی که بر گور مرده قرآن خواند. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، مردم معزول شده. (برهان قاطع). معزول. (آنندراج) (غیاث اللغات). معزول از شغل و عمل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ زَ دَ / دِ)
که دیر بخوابد. که شب زنده دار باشد:
دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین
خوش عنان وکش خرام و پاکزاد و نیکخوی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سورۀ بقره و آل عمران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به صیغۀ تثنیه، سورۀ بقره و آل عمران. (ناظم الاطباء). رجوع به زهرا و زهراء شود
لغت نامه دهخدا
(زَ خوا / خا)
خوانندۀ زند. زردشتی. (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی زندباف است که تابعان زردشت باشد. (برهان). زندباف. زندلاف. زنددان. (انجمن آرا) (آنندراج). تابعان زردشت را گویند و این جماعت را مجوس نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). قاری و خوانندۀ کتاب زند و پیشوای زردشتیان. (ناظم الاطباء) :
چو آتشخانه گر پر نور شد باز
کجا شد زندت و آن زندخوانت.
ناصرخسرو.
در تو شاها محراب مدح خوان تو گشت
چنانکه باشد محراب زندخوان آتش.
رشید وطواط (از فرهنگ جهانگیری).
آتش زمن بنهفت دم، کز زندخوانم دید کم
مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم.
خاقانی.
سخندانان دلت را مرده دانند
اگرچه زندخوانان زنده خوانند.
خاقانی.
رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن و مزدیسنا ص 141 و 183 شود، بلبل. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : زندباف و زنددان و زندواف، یعنی بلبل به جهت مناسبت خوشخوانی اهل زند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از بلبل. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). جانوری معروف که آنرا زندباف، زندلاف، زندواف، مرغ چمن، مرغ سحر، مرغ شبخوان، هزارآواز و هزاردستان نیز گویند. به تازیش بلبل و عندلیب و هزار خوانند. (شرفنامۀ منیری) :
زندواف زندخوان چون عاشق هجرآزمای
دوش بر گلبن همی تا روز، نالۀزار کرد.
فرخی.
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان در بستمی.
خاقانی.
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
خاقانی.
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زندخوان آمد برون.
خاقانی.
در آن میان که وداع گل بنفشه کنی
خبر ز نالۀ زارم به زندخوان برسان.
کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری).
، فاخته. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
بلبل شیرین زبان بر جوزبن راوی شود
زندباف زندخوان بر بیدبن شاعر شود.
منوچهری.
، هر جانور خوش آواز را هم گفته اند. (برهان). هر نوع خوش آواز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
همان خوارزار است، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ شِ / شُ مَ / مُ دَ / دَ / نَ مَ / مُ دَ / دِ)
خوانندۀ سحر. بانگ کننده به وقت سحر. مجازاً، مؤذن.
- مرغ سحرخوان، بلبل. هزار.
- ، خروس:
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم.
سعدی.
رجوع به ترکیبات مرغ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خوانندۀ شعر. انشادکننده شعر. که شعر بخواند. (از یادداشت مؤلف) :
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی
گاهی سرودگوی شد و گاه شعرخوان.
خاقانی.
سروقد و ماهروی لاله رخ و مشکبوی
چنگزن و باده نوش رقص کن و شعرخوان.
خاقانی.
آن شاهد شهدلفظ زیبا
آن شاعر شعرخوانم این است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
آنکه خواب کامل کند. آنکه زیاد میخوابد. که نیک و به اندازه بخوابد:
به اشک چشم چون خانه کورمیخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیرخواب کنند.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 95).
بخت بیدار تو داردمر رعیت را چنانک
دایه طفل نازنین را شیرسیر و سیرخواب.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خا)
دهی است از دهستان حومه بخش بافت شهرستان سیرجان دارای 9 آبادی و 1200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8) (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
چارجوی بهشت. (آنندراج) ، کنایه است ازنیل و فرات و دجله و جیحون. (آنندراج) (مصطلحات)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
شخصی که تسخیر جن کند. جن گیر. پری افسای. پری سای. پری بند. عزائم کننده پری. معزّم. افسونگر. افسون خوان. جادو: وهرکس را که رنجی باشد یا بیمار شود ضیافت کنند و پری خوان را بخوانند و رقصها کنند. (جهانگشای جوینی).
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آنکه کار پریخوان همیشه افسون است.
مولوی.
من شخص پریدارم من مرد پریخوانم.
مولوی.
هم چنانکه پریخوان در حال که افسون در شیشه خواند پری در شیشه رونماید. (بهاءالدین ولد). مرا بر خاتونی تعلق شده بود و خود را بر صفت پریخوانان می کردم و چشم می پوشیدم و میگفتم ارواح چنین میگویند. (انیس الطالبین و عدهالسالکین صلاح بن مبارک بخاری).
پری خانه سازیم بتخانه را
پریخوان در آن پیر کاشانه را.
هاتفی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
کسی که در عمل جنسی مفعول واقع شود (زن یا مرد). (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(زیرْ)
دهی از دهستان قره طقان است که در بخش بهشهر شهرستان ساری واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
نام جایی که فریدون در آنجا بر ضحاک غالب آمد. (از فرهنگ لغات ولف) (ناظم الاطباء) :
همی راندازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان.
فردوسی.
بدان کوه ضحاک را بسته سخت
سوی شیرخوان برد بیداربخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ شُ دَ / دِ)
زائرخوان. آنکه مردم را بزیارت خود دعوت کند، مجازاً کنایت از آنکه زایران و قاصدان خود را چنان نوازش کند و گرامی دارد که کسان بزیارت او راغب شوند و قصد زیارت او کنند:
امیر دوست نوازو امیر خصم گداز
امیر شاعرخواه و امیر زائرخوان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بِ خوا / خا)
صفیرزننده. نواکننده. آوازخوان. نغمه سرا:
بی مدحت تو بباغ دانش
یک مرغ صفیرخوان مبینام.
خاقانی.
رجوع به صفیر شود
لغت نامه دهخدا
آنکه بر سر قبر قرآن خواند قاری قرآن بر گور مرده: حلوا سه چار صحن شب جمعه چند بار بهر ریا بخانه هر گور خوان شود. (سعدی)، آنکه بر سر قبر تلقین میت کند ملقن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرخوار
تصویر شیرخوار
طفلی که هنوز شیر می خورد، کودک خردسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیرخواه
تصویر خیرخواه
طالب خیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهراوان
تصویر زهراوان
دو بخش آل عمران و بقره در قرآن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورخوان
تصویر گورخوان
آن که بر سر قبر قرآن خواند، قاری قرآن بر گور مرده، آن که بر سر قبر تلقین میت کند، ملقن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندخوان
تصویر زندخوان
((زَ خا))
بلبل، زرتشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیرخواه
تصویر خیرخواه
((خِ یا خَ. خا))
آن که نیکی دیگران را خواهد، خیراندیش
فرهنگ فارسی معین
از توابع قره طغان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی