جدول جو
جدول جو

معنی زورقی - جستجوی لغت در جدول جو

زورقی
(زَ / زُو رَ)
چون زورق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوعی از کلاه قلندران باشد و آن شبیه است به کشتی. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). نوعی از کلاه قلندران شبیه به کشتی. (ناظم الاطباء). کلاهی که مانند کلاه قلندران سازند و کهکاهی خوانند و درون او را پوستین گیرند و جوانان بر سر نهند. (فرهنگ رشیدی) :
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن و زورقی طرفه به سر.
سنایی (از فرهنگ رشیدی).
، نام قسمی اصطرلاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، استخوان پاشنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخوانی است که پاشنه در زیر وی نهاده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و استخوانی دیگر است آنرا زورقی گویند از سوی پس به اشتالنگ پیوسته است و پاشنه اندر زیر او نهاده و دو دندانه از پاشنه بیرون آمده است و اندر این زورقی نشسته تا استوار باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). رجوع به جواهرالتشریح میرزا علی ص 125 و 155 شود
لغت نامه دهخدا
زورقی
کهکاهی کلاهی است همانند ما کوک که غلندران بر سر نهند منسوب به زورق، نوعی کلاه قلندران که شبیه به زورق (قایق) است
فرهنگ لغت هوشیار
زورقی
نوعی از کلاه قلندران که شبیه به زورق است
تصویری از زورقی
تصویر زورقی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زورق
تصویر زورق
کشتی کوچک، کرجی
زورق زرین: کنایه از خورشید
زورق سیمین: کنایه از ماه
فرهنگ فارسی عمید
(اُ طُ بِ زَ / زُو رَ)
یکی از اقسام اصطرلاب است. (از مفاتیح خوارزمی). و رجوع به اسطرلاب شود
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ رَ)
منسوب به زرورق. مانند زرورق. به رنگ زرورق، نوعی از بهترین خرما در جیرفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
کشتی کوچک را گویند. (برهان) (آنندراج). کشتی خرد. (منتهی الارب) (غیاث). سفینه و کشتی کوچک. (ناظم الاطباء). کشتی بسیار کوچک. کرجی. قایق. (فرهنگ فارسی معین). کرجی. قفّه. طرّاده. ناوچه. بلم. لتکا. قایق. غراب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اعجمی معرب است. (المعرب جوالیقی ص 173) :
چون زورق فرکنده فتاده به جزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.
خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بفرمود تا کار برساختند
دو زورق به آب اندرانداختند.
فردوسی.
که کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
سپه را بفرمود تا هر کسی
بسازند کشتی و زورق بسی.
فردوسی.
هر کجا جنگ ساختی بر خون
بتوان راند زورق و زبزب.
فرخی.
به امیر گفتند و زورقی روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). چون عهد بسته آمد من درزورقی به میانۀ جیحون آیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 698).
که زورقش را باد کم کرده بود
ز دریا به کوه از پس آورده بود.
اسدی.
ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش تست زورق.
ناصرخسرو.
از بحر ثنای تو به شکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت به زورق نه به اشناه.
سوزنی.
مدح تو دریای ناپدیدکران است
زورق دریای ناپدیدکرانم.
سوزنی.
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کآتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند.
خاقانی.
بس زورقا که بر سر گرداب این محیط
سرزیر شد که تر نشد این سبز بادبان.
خاقانی.
در کف همچو بحر او گردون
گر محیط است زورقش دانند.
خاقانی.
با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان).
بدار ای خردمند زورق بر آب
که بیچارگان را گذشت از سر آب.
(بوستان).
- زورق زرین، کنایه از خورشید عالم آراست. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از خورشید. (فرهنگ فارسی معین). خورشید. (فرهنگ رشیدی).
- ، ماه نو. (شرفنامۀ منیری) :
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زورق سیمین، کنایه از ماه یکشبه است که به عربی هلال خوانند. (برهان) (آنندراج). ماه. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). ماه یکشبه. هلال. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زورق کش، هدایت کننده زورق. کشندۀ زورق. حرکت دهنده زورق:
سحرگه که زورق کش آفتاب
ز ساحل برافکند زورق در آب.
نظامی.
- زورق نشین، که بر زورق نشیند سفر را. مسافر زورق:
چو دریایی ز گوهر کرده زینش
نگشته وهم کس زورق نشینش.
نظامی.
، کلاهی را نیز گویند به اندام کشتی که قلندران بر سر گذارند و آن را کهکاهی هم می گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به زورقی شود
لغت نامه دهخدا
توانایی و قدرت و طاقت و نیرو، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان سلطان آباد است که در بخش حومه شهرستان سبزوار واقع است و 510 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب است به زرق که قریه ای است در شش فرسخی مرو. (از انساب سمعانی). رجوع به زرق شود
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
منسوب است به بنی زریق که بطنی است از انصار. (ازانساب سمعانی) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زاقی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فریاد و بانگ کننده و خروس. (آنندراج).
- امثال:
هو اثقل من الزواقی، لانهم کانوا یسمرون فاذا صاحت الدیکه تفرقوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به زاقی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
در تداول، به زور. به جبر. با کوشش. به جهد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زورزورکی. بزور. با فشار و جبر: زورکی وادارش کرد که خانه اش را خالی کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ قی ی)
منسوب به لورقه. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب به بورق و بوره: و اگر خلطشور و بورقی بود در مدت یک ماه سمج کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بلغم بورقی، آن است که سخت گرم باشد و طعم او از شوری به تیزی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ قی یَ)
ظاهراً شب کلاه، یا چیزی مانند آن بوده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : قال و عدل زورقیه کانت علی رأسه بیدیه و استسبل للموت. (عیون الانباء ج 2 ص 195، یادداشت ایضاً). رجوع به زورق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زورکی
تصویر زورکی
بزور با فشار و جبر: (زورکی وادارش کرد که خانه اش را خالی کند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عظم زورقی
تصویر عظم زورقی
استخوان ناوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورقی
تصویر دورقی
از ریشه پارسی نیایشگر نیایشگری که کلاه گوشی بر سر می نهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زواقی
تصویر زواقی
جمع زاقی، فریادها، بانگ کنندگان، خروسان
فرهنگ لغت هوشیار
ماکوک ماکو ناوچه کشتی بسیار کوچک کرجی قایق. یا زورق زرین خورشید. یا زورق سیمین ماه یکشبه هلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لورقی
تصویر لورقی
منسوب به لورقه از مردم لورقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زورق
تصویر زورق
((زُ رَ))
قایق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زورکی
تصویر زورکی
((رَ))
به زور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زورکی
تصویر زورکی
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
اجباری، اکراه، به جبر، جبراً، متنکراً
متضاد: اختیاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجباری، عنفاً، قسری، متنکراً
متضاد: اختیاری، دلبخواهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلم، قایق، کلک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به زور اجباری، به سختی
فرهنگ گویش مازندرانی