جدول جو
جدول جو

معنی زوان - جستجوی لغت در جدول جو

زوان
دانۀ گیاهی شبیه گندم که در مزارع گندم می روید، تلخه، تلخک
زبان
تصویری از زوان
تصویر زوان
فرهنگ فارسی عمید
زوان
(زَ)
بر وزن و معنی زبان است که به عربی لسان خوانند. (برهان). زوانه. (انجمن آرا) (آنندراج). زبان و لسان. (ناظم الاطباء). زبان. زفان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زوانه و زبان و زفان شود، نام دارویی است که با گوگرد بربهق طلا کنند نافع باشد و آنرا شلمک و شیلم نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چچم. شلمک. (فرهنگ فارسی معین). شلمک. شیلم. دوسر. سعیع. گرگاس. تلخه. دنقه. جلیف. بشت. شالم. تلخ دانه. زیوان. رغیدا و حب و دانۀ زن باشد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). ابوعلی سینا در کتاب ادویۀ مفردۀ قانون زوان راگندم دیوانه میداند: ان الزوان اسم یوقعه الناس علی شیئین، احدهما حب شبیه بالحنطه یتخذ منه الناس الخبز و یقولون ان الزوان الکنیت (؟) و قوم آخرون یسمون به شیئاً مسکراً ردیاً یقع فی الحبوب. (کتاب ادویۀ مفرده چ تهران ص 188، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نزد اکثر شیلم است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته و گوید که آن دانه ای است مایل به سیاهی و اندک سبزی مثل ماش و کوچک و طولانی و سرش باریک و در غلافی منحنی مثل غلاف شمشیر و مسکر قوی بلاتفریح و قسمی پهن نیز می باشد... و با سمیت و قوه جاذبه و خمارش جهت بیرون آوردن پیکان و امثال آن از بدن به غایت مؤثر و خوردن او موجب سبات شدید و مصلحش ربوب حامضه و طلای او با عسل جهت رویانیدن موی داءالثعلب و تحلیل اورام و کماداو جهت دردسر بارد مفید است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). منتهی الارب در ’زون’ این کلمه را [ز / ز / ز] ضبط داده و دانۀ تلخ که با گندم آمیزد معنی کرده وهمچنین در ’زٔن’ زؤان را بصورت [ز آ / ز آ / زآ] آورده و دانه ای که به گندم آمیخته شود معنی کرده است و ناظم الاطباء زوان و زؤان را مستقل از معنی قبل دانسته و افزاید: دانۀ تلخ که در گندم زارها روید و با گندم آمیزد - انتهی. زوان [ز / ز] هو الحب المر الذی یخالط البر و هی الدنقه. زؤان [ز آ /ز آ / ز آ] لغاتی در زوان. (تاج العروس) : غسق،نوعی از گندم مانند زوان و نحو آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
زوان
(زَ نِنْ)
جمع واژۀ زانیه. (از اقرب الموارد). و رجوع به زوانی شود
لغت نامه دهخدا
زوان
(زُ)
زبان و لسان، شعله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زوان
عضو طولانی و نسبتا طویل و متحرک که در حفره دهانی قرار دارد و در انتها به وسیله قسمتی بنام) بند زبان (بکف دهان و استخوان لامی چسبیده و نوک آن آزاد است و جهت اعمال بلع و مکالمه و تغییرات صدا بکار میرود و ضمنا عضو اصلی حس ذایقه است لسان. یا بن زبان قسمت انتهایی زبان که به کف دهان متصل میشود انتهای زبان. یا بند زبان مهار زبان. یا زبان کوچک شراع الحنک. یا زبان گاو نوعی پیکان تیر شکاری، گاو زبان. یا زبان زبان قسمت آزاد ابتدای زبان که متحرک است و میتواند از دهان خارج شود نوک زبان. یا زبان به چیزی باز کردن آنرا به زبان آوردن بدان تفوه کردن، یا زبان تر کردن سخن گفتن، لقمه در دهان گذاشتن، گفتار تقریر بیان. یا زبان بی سر سخن بیهوده. یا زبان حال وضع و حال شخص که از اندیشه و نیت و احوال درونی او حکایت میکند. یا زبان دل زبان حال. یا زبان گلها اروپاییان هر گلی را رمز و نشانه امری دانسته اند که آنرا زبان گلها نامیده اند. بدین طریق با فرستادن یک گل میتوان منظور خود را به طرف فهماند مثل گل سرخ نشانه عشق و گل بنفشه نشانه بی مهری است، هر یک از فلسهایی که در قاعده سنبله های گلهای تیره غلات وجود دارد. شلمک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
زوان
((زَ))
زبان
تصویری از زوان
تصویر زوان
فرهنگ فارسی معین
زوان
زبان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زوران
تصویر زوران
(پسرانه)
نام نوعی کشتی باستانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمان
تصویر زمان
(پسرانه)
جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ میدهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زروان
تصویر زروان
(پسرانه)
نام یکی از ایزدان در ایران باستان، از شخصیتهای شاهنامه، نام پرده بردار دربار انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رزوان
تصویر رزوان
نگهبان رز، باغبان و نگهبان باغ انگور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوانه
تصویر زوانه
زبانه، بیرون آمدگی زبان مانند هر چیزی مثلاً زبانۀ ترازو، زبانۀ قفل، زبانۀ ساعت، پره، شعله مثلاً زبانۀ آتش یعنی شعلۀ آتش، زبانۀ شمع یعنی شعلۀ شمع
فرهنگ فارسی عمید
(خَزْ)
نام یکی از قراء بخارا می باشد. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(اِ صَ)
تطاول کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، سرنگون شدن. به پستی رسیدن:
بزیر اندرآمد سر راستی
پدید آمد از هر سوئی کاستی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زُ نِ)
ستاره و کوکب، بخت خوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ نَ / نِ)
لیقه و پنبه و یا ابریشمی که در دوات تحریر می گذارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زانیه. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد زوان جمع زانیه آمده است: زنی الرجل... و زناءً (یأی) ، فجر فهو زان. ج، زناه و هی زانیه. ج، زوان. (اقرب الموارد). رجوع به زوان شود
لغت نامه دهخدا
(زُ نَ / نِ)
بر وزن و معنی زبانه است که زبانۀ آتش و زبانۀ شاهین ترازو وامثال آن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روان
تصویر روان
رونده، آنچه یا آنکه راه رود
فرهنگ لغت هوشیار
جزوی گوشتین واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که تواند حرکت کند و در فروبردن غذا و چشیدن و تکلم و گفتار بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوان
تصویر دوان
دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنان
تصویر زنان
سایه کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوجان
تصویر زوجان
نر و ماده تایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزوان
تصویر رزوان
محافظ باغ انگور نگهبان رز، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزوان
تصویر بزوان
دراز دستی، برجستن، خوگیری رامش، چیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه مانند زبان باشد، آلتی که در میان شاهین ترازوست، پره، شعله (آتش چراغ)، یکی از دو قالب اصلی قلمدان و آن مربوط به قسمت درونی آلت مذکور است مقابل رویه، برگ باریک و دراز
فرهنگ لغت هوشیار
بگشتن، گشتن و دور شدن ازجایی، نیست شدن، از بین رفتن، بر طرف شدن، نیستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوانه
تصویر زوانه
((زَ نِ))
زبانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنان
تصویر زنان
نسوان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روان
تصویر روان
جاری، روح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زوال
تصویر زوال
فروپاشی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زمان
تصویر زمان
زمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از توان
تصویر توان
طاقت، قدرت، قوه
فرهنگ واژه فارسی سره
زبانه
فرهنگ گویش مازندرانی
زبانی، شفاهی
فرهنگ گویش مازندرانی