جدول جو
جدول جو

معنی زهدفروش - جستجوی لغت در جدول جو

زهدفروش
(فَ دَ / دِ)
زهدفروشنده. متظاهر به زهد. کسی که تظاهر به زهد و تقوی کند بی آنکه زاهد باشد:
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن.
حافظ.
نوبت زهدفروشان گرانجان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست.
حافظ.
رجوع به زهد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خودفروش
تصویر خودفروش
روسپی، خودنما، خودستا، لاف زن، برای مثال بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود / خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست (حافظ - ۱۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
(زُ فُ)
عمل زهدفروش:
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بی خردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست.
حافظ.
رجوع به زهد و زهدفروش و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ یَ دَ / دِ)
بمعنی بادپر است. آنچه بعضی محققین گمان برده اند که بادفروش فارسی تراشیدۀ اهل هند است از عدم اعتنا بود، چرا که شاعر مذکور به هند نیامده و بدخشانی الاصل و همدانی المولد است. نصیرای بدخشانی گوید:
بسان بادفروشان چه بادپیمائی
که در شرافت ذات از گروه ابراری.
(از آنندراج: بادپران).
متکبر. لاف زن. رجوع به بادبر، بادپر، بادغن، بادفر، فیاش، بادپران، لاف زن، بادفرا و بادخوان شود.
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ زَ دَ / دِ)
لاف زننده. گزاف گوینده. فخریه کننده. (ناظم الاطباء). متکبر. آنکه از خود بیجهت راضی است. خودنما:
گفتیم ای خودفروش خود چه متاعی بگو
گر بخری شبچراغ گر بفروشی خزف.
خاقانی.
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم.
سعدی.
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را بکوی می فروشان راه نیست.
حافظ.
می خوار و رند باش ولی خودنما مباش
می نوش در طریقت ما به زخودفروش.
اسیر لاهیجی (آنندراج).
، زن فاحشه که خود را در معرض فروش قرار می دهد
لغت نامه دهخدا
(خُ کَ دَ / دِ)
دقّاق
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرفروش:
قدر گهر جز گهرفروش نداند
اهل ادب را ادیب داند مقدار.
فرخی.
در باغ کنون حریرپوشان بینی
بر کوه صف گهرفروشان بینی.
منوچهری.
رجوع به گوهرفروش شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
زهدفروش. زاهدنما. متظاهر به زهد و تقوی:
ای زهدفروشنده تو از قال و مقالی
با مرکب و با ضیعت و باسندس و مالی.
ناصرخسرو.
رجوع به زهد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
آنکه خود را در معرض استفاده شهوت کسان قرار دهد و از آنجا کسب معاش کند، متکبر خود پرست
فرهنگ لغت هوشیار
((~. فُ))
آن که خود را در معرض استفاده شهوت دیگران قرار دهد و از این طریق کسب معاش کند، فاحشه، روسپی
فرهنگ فارسی معین
تن به مزد، تن فروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچه قجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه، خودپرست، خودخواه، متکبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد