جدول جو
جدول جو

معنی زنطر - جستجوی لغت در جدول جو

زنطر
(تَ)
بسیار شجاع و دلیر شدن، بسیار مغرور بودن. بسیار گستاخ (تجبر شدید). (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کمربندی که مسیحیان ذمی به حکم مسلمانان بر کمر می بسته اند تا از مسلمانان بازشناخته شوند، نوار یا گردن بندی که مسیحیان با صلیب کوچکی به گردن خود آویزان می کردند، کستی
فرهنگ فارسی عمید
هوی و هوس. (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا
در مصر شب کلاه کشیشان. ج، زنوط. (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا
(قِطِ)
سختی و بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داهیه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به قنطیر شود، مرغی است مایل بسیاهی که بانگ کند و دبسی نیز خوانند آنرا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). فاخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُ)
پر کردن چیزی را، زنار بستن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بن خوشۀ خرما باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) ، نام کرم سیاهرنگی هم هست که آن را زلو می گویند، خون از بدن می مکد. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری). زلو و علق. (ناظم الاطباء). رجوع به زلو و زالو و دیوچه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عاقل و هوشیار و دانا و زیرک. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(زُنْ نَ)
زنار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به زنار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَعْ عُ)
دزی این کلمه را خشمگین شدن معنی کرده است. رجوع به ج 1 ص 605 شود
لغت نامه دهخدا
(زَمْ بَ)
آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک، خشت و مانند آن کنند و از جایی به جایی برند. زنبه. (فرهنگ فارسی معین). چهارچوب باشد، مانند: نردبان دو پایه که میان آن را به ریسمان یا نوار چرم ببافند و از خاک و خشت و امثال آن پر کنند و دو کس برداشته از جایی بجایی برند و به عربی منقل خوانند. (برهان). زنبل. زنبه. (حاشیۀ برهان چ معین). زنبل. گلیمی یا تخته ای که بر دو زبر آن چوب تعبیه نموده، خاک کشند و آن را خاک کش نیز گویند. (آنندراج). مربعی که با دو بازو بود و خاک و سرگین و امثال آن را دو کس، یکی از پیش و یکی در پس گرفته کشند و نیز خشت زنان گل تربدان نقل کنند. (شرفنامۀ منیری). افزاری چارچوب مانند که در آن خاک و خشت و جز آن ریخته و دو کس برداشته از جایی به جایی برند و به تاری منقل گویند. (از ناظم الاطباء). زنبل. (فرهنگ فارسی معین) :
ز کشتمندان زآن روستای بلخ هنوز
همی کشند سر وپای کشته بر زنبر.
عنصری.
همی ریزد میان باغ لؤلؤها به زنبرها
همی سوزد میان راغ عنبرها بمجمرها.
منوچهری.
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.
منوچهری.
حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه در قصر عارفان به اشارت ایشان زنبر می کشیدند. (انیس الطالبین). من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا را پاک کرده بودم و به زنبر کشیده... سهل کاری کرده ای که به زنبر کشیده ای. (انیس الطالبین ص 27). و تشها و زنبرها پیش ایشان بود. (انیس الطالبین ص 27).
می کشد خاک خانه خصمش
فعلۀ کین به توبره و زنبر.
فخری (از آنندراج).
، انگشت دان که به تازیش منقل خوانند و بدین دو معنی زنبل مترادف آن است. (شرفنامۀ منیری) ، مشکی را نیز گفته اند که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کرده باشند و بدان آب کشند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) ، زرشک را نیز گویند و آن چیزی باشد ترش مزه که در آش وطعام کنند و خورند و به عربی انبرباریس خوانند. (برهان). زرشک و انبرباریس. (ناظم الاطباء). در فرهنگ بمعنی زرشک و انبرباریس آورده. (آنندراج) ، نام یکی از آلات جنگ است. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). و گویند یکی از آلات جنگ است. (آنندراج). یکی از ادوات جنگ. (از ناظم الاطباء) :
توان بردن هنوز از جای جنگت
دریده زهرۀ سگزی به زنبر.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 20).
، محفه و پالکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بَ / زُمْ بُ)
نوعی از پارچۀ نرم که دارای پرزهای دراز باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بُ)
آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری بنوعی دست بر آن زند که آن باد با صدا از دهان بجهد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنبغل شود
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بُ)
کودک حاضرجواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خفیف ظریف سریع الجواب. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود. خرد و ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صغیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کوهپایۀ بخش نوبران شهرستان ساوه است و 252 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
سپیدی که بر ناخن نوجوانان پیدا گردد و فوف نیز گویند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). این معنی را ذیل زنجیر و زنجیره آورده اند. رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
دزی درذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل زنجار (زنگار) و همچنین زنجیر آورده است. رجوع به دزی ج 1 ص 606 شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
عالی. ج، زناطیر، دلیر. شجاع. (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا
(زُ طَ)
تسمه. تازیانۀ مجازات. شلاق. ج، زنط. (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا
(زُنْ نا)
هر رشته را گویند عموماً. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). ریسمانی است به ستبری انگشت از ابریشم که آن را بر کمر بندند و این غیر از کستیح است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). مأخوذ از تازی هر رشته ای عموماً، هر حلقه و رشته ای که بر میان قدح و ساغر بندند. (ناظم الاطباء).
- زنار ساغر، کنایه از موج پیالۀ شراب است. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). آن خطی که از شراب سرتاسر پیاله رود. (شرفنامۀ منیری).
- ، خطی را نیز گویند منحنی که از شراب در پیاله معلوم می شود تا پر شدن پیاله. (برهان) (آنندراج). خطی از شراب درپیاله که معلوم می کند پر شدن پیاله را. (ناظم الاطباء).
- ، حلقه ای که از شراب در پیاله باقی می ماند. (ناظم الاطباء).
- زنار سلیمانی، خطی باریک که در میان مهرهای سلیمانی می باشد. (آنندراج).
- زنار قدح، خط قدح. (غیاث) (آنندراج).
- ، موج شراب در قدح. (ناظم الاطباء).
- زنار مینا، خطی که از مینای نیم پر بهم رسد. (آنندراج) (از بهار عجم).
، آنچه ترسایان بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). رشته مانندی که ترسایان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). نشان ترسایان. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که ترسایان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). علامت خاصی است که عیسویان راست... (فرهنگ مصطلحات عرفا). خیوط غلاظ که ترسایان بر میان، بالای همه جامه ها بستندی تمییز از مسلمانان را. ج، زنانیر. رجوع به معالم القربه ص 13 شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از یونانی ’زوناری’، از یونانی قدیم ’زوناریون’ مصغر ’زونه’ بمعنی کمربند و منطقه، زنار کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بوده اند داشته باشند تا بدین وسیله از مسلمانان ممتاز گردند، چنانکه یهودیان مجبور بوده اند عسلی (وصلۀ عسلی رنگ) بر روی لباس خود بدوزند. (حاشیۀ برهان چ معین) :
وز ایشان بسی نیز ترسا شدند
به زنار پیش سکوبا شدند.
فردوسی.
به زنار و شماس و روح القدس
کز این پس مرا خاک در اندلس.
فردوسی.
چو زنار قسیس شد سوخته
چلیپای مطران برافروخته
کنون روم و قنوج ما را یکیست
چو آواز کیش مسیح اندکیست.
فردوسی.
نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم.
سوزنی.
بس ریشگاوی ای خر زنار منطقه
ای قلیه و کباب تو خوک مخنقه
سالاربار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس باربرنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز
زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه
نگر به مور که او مؤمنی است با زنار.
مجیر بیلقانی.
عید مسیح رویش و عودالصلیب زلف
رومی سلب حمایل و زنار در برش.
خاقانی.
گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کنند
زنار کفر خوکخوران طیلسان اوست.
خاقانی.
ساقی صنم پیکر شده باده صلیب آور شده
قندیل ازو ساغر شده تسبیح زنار آمده.
خاقانی.
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا.
خاقانی.
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار در انداختند.
نظامی.
تاکی از صومعه خمار کجاست
خرقه بفکندم زنار کجاست.
عطار.
- زنارآویز، ترسا. مسیحی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ای خم ّ شکسته بر سر چاه کمیز
با سوزن سوفار درشت سرتیز
مستیز که با او نه برآئی به ستیز
نی تو نه چو تو هزار زنارآویز.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
، کستی و کشتی. (صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنچه مجوس بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج)... رشته ای را که آتش پرستان با خود دارند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). رشته مانندی که... مجوسان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). در کتابهای فارسی گاه زنار به کستی (کشتی) زرتشتیان اطلاق شده است. (حاشیۀ برهان چ معین). کمربندی که زردشتیان بکمر بندند... (فرهنگ فارسی معین). رشته ای که... آتش پرستان بر میان بندند و موسخ و کستی نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
بگویش که گفت او به خورشید و ماه
به زنار زردشت و فر و کلاه.
فردوسی.
یکی نیک مرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار
پرستنده با فرو برز کیان
به زنارکی شاه بسته میان.
فردوسی.
کمندی که بر جای زنار داشت
که آن در پناه جهاندار داشت.
فردوسی.
دو دستش به زنار بستم چو سنگ
بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ.
فردوسی.
اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسان شان را ز زنار مجوسی ده نشان.
خاقانی.
گر پرده در اندازی در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم.
خاقانی.
بمغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار.
خاقانی.
و معتصم در این سال خادمی را از کبار درگاه او پیش اصفهبد قارن بن شهریار ملک الجبال فرستاد به تهنیت آنکه اسلام قبول کرده بود و زنار او فرمود گسست. (تاریخ طبرستان).
چه زنار مغ در میانت چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق.
سعدی (بوستان).
- زنار خونی بر میان بستن، میان را به زنار خونین بستن. در شواهد زیر ظاهراً کنایه از کمر قتل بستن. آمادۀ انتقام و خونخواهی شدن آمده است:
همی کوه از خون گودرزیان
به زنار خونی ببندد میان.
فردوسی.
فرنگیس بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست.
فردوسی.
به زنار خونین ببسته میان
خروشنده مانند شیر ژیان.
فردوسی.
میان را به زنار خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست.
فردوسی.
، رشته ای که بت پرستان با خود دارند. (از برهان). رشته مانندی که بت پرستان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). آنچه... و وثنی برمیان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). میان بند کافران. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که... بت پرستان و برهمنان بر میان بندند. (از ناظم الاطباء) :
زنار اگرچه قیمتی باشد
خیره کمری مده به زناری.
ناصرخسرو.
اگر توئی بخرد ناصبی مسلمانی
ترا که گفت که ماشیعت اهل زناریم.
ناصرخسرو.
دست بدان حقۀ دینار کرد
زلف بتان حلقۀ زنار کرد.
نظامی.
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک
هر شکن اززلف تو بتخانه ای است.
عطار.
کی رسد از دین سر موئی به تو
زیر هر موئیت زناری دگر.
عطار.
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از خانه میان بسته به زنار برآمد.
سعدی.
زنار بود آنچه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری.
سعدی.
هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست
مؤمن و سجادۀ خود، کافر و زنار خویش.
اوحدی.
نخواهد کرد ترک بت پرستی ها دل زارم
که چون سنگ سلیمانی ست مادرزاد زنارم.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
هجوم زیردستان قد رعنا را کند کافر
ز طوق قمریان زنار سرو بوستان دارد.
صائب (از آنندراج).
- زنار اززیر خرقه گشادن، کنایه از افشای راز کردن و رسوا نمودن کسی را. (آنندراج) :
حافظ این خرقه که داری تو ببینی روزی
که چه زنار ز زیرش به جفا بگشایند.
حافظ (از آنندراج).
- زنار از کمر گشادن، زنار از میان گشادن. مقابل زنار بستن و پوشیدن. (آنندراج). باز کردن زنار از کمر. مقابل زنار بستن. (فرهنگ فارسی معین) :
از کمر زنار در بتخانه می باید گشود.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنار از میان گشادن، زنار از کمر گشادن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) :
نه دین بجای و نه ایمان، به سوی خویشم خوان
مگر ز شرم تو بگشایم از میان زنار.
عرفی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زنار بریدن، معروف. (آنندراج). زنار پاره کردن. بریدن و پاره کردن زنار:
قیصر بر درگه تو سوزد ناقوس
هر قل در خدمت تو برد زنار.
فرخی.
تسبیح بت تو شد ظهوری
زنار بریدنی ضرور است.
ظهوری (از آنندراج).
- زنار گسستن، معروف. (آنندراج) :
دوئی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت
دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنار گسلاندن، زنار بریدن. زنار گشادن:
برهمنی که به زنار بود نازش او
ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار.
مسعودسعد.
- زنار گشادن، زنار گسلاندن. زنار بریدن:
الهی بر نظامی کار بگشای
ز نقش کافرش زنار بگشای.
نظامی.
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار.
سعدی.
، (اصطلاح تصوف) بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین ودر کشف اللغات می گوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد عبادت راست و درست باید کرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنار بستن شود، ونیز کنایت از زلف معشوق است. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ناظم الاطباء) ، رشتۀ متصل به صلیب که مسیحیان بگردن خود آویزند. (فرهنگ فارسی معین). نوار مانندی از کتان یا ابریشم که کشیشان از دور گردن خود گذرانیده و دو سر آنرا از طرف جلو آویزان می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَطْ یَ لَ)
باغبانی نمودن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نخلستان و موستان و کشتزار را حفاظت کردن. (از اقرب الموارد). بیدار ماندن و پاسداری کردن موستان و زراعت را. (از المنجد). نطاره. (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء) ، عین چیزی را حفاظت کردن. (از متن اللغه). نطاره. (متن اللغه). به معنی مراقبت هم آمده است. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
پتیار (بلا)، کبوک از پرندگان قنطوریون بنگرید به قنطوریون بلا داهیه سختی، فاخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجر
تصویر زنجر
پارسی تازی گشته زنجره زنجیره سپیدی که برناخن نوجوانان برآید
فرهنگ لغت هوشیار
کمربند یکه مسیحیان ذمی بحکم مسلمانان بر کمر میبسته اند تا از مسلمانان باز شناخته شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنر
تصویر زنر
کستی نهادن، پر کردن آوند را
فرهنگ لغت هوشیار
شیر بیشه خرده ریزه، چابک، زود پاسخ (حاضر جواب) آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک خشت و مانند آن کنند و از جایی به جای دیگر برند زنبه، مشکی که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان آب کشند. آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن بزند که آن باد با صدا از دهان او بجهد زنبغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنطر
تصویر قنطر
((قِ طِ))
بلا، سختی، فاخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنار
تصویر زنار
((زُ نّ))
رشته ای که مسیحیان به وسیله آن صلیب را به گردن آویزند، کستی، شالی که زردشتیان به کمر بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنبر
تصویر زنبر
((زَ بَ))
ظرفی مستطیل شکل که هر گوشه آن یک دستگیره دارد و به وسیله آن خاک، خشت و مانند آن راجابه جا کنند
فرهنگ فارسی معین
بلا، سختی، محنت، فاخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند زنار در دست داشت، دلیل که در دین و اعتقاد ضعیف بود. اگر زنار درمیان بسته بود و بیننده مستور بود، بیم آن است که کافر شود. اگر بیند زنار را از میان ببرید و بینداخت، دلیل که ازکار بد توبه کند و به خدای تعالی بازگردد و بر گناه پشیمانی خورد و راه صلاح اختیار کند. جابر مغربی
اگر کسی بیند که زنار درمیان داشت، اگر مستور و با امانت بود، دلیل که انصاف از خصم بیابد. اگر خداوند خواب مستور نباشد، به زودی توبه باید کرد، که این علامت بد باشد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب