جدول جو
جدول جو

معنی زنطار - جستجوی لغت در جدول جو

زنطار
(زُ)
عالی. ج، زناطیر، دلیر. شجاع. (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کمربندی که مسیحیان ذمی به حکم مسلمانان بر کمر می بسته اند تا از مسلمانان بازشناخته شوند، نوار یا گردن بندی که مسیحیان با صلیب کوچکی به گردن خود آویزان می کردند، کستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگار
تصویر زنگار
ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، زنجار، ژنگار، اکسید دو کوئیور
زنگار معدنی: در علم شیمی زاج سبز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنطار
تصویر قنطار
واحد اندازه گیری وزن، برابر با حدود صد رطل، مال بسیار، پوست گاو پر از زر، برای مثال به قنطار زر بخش کردن ز گنج / نباشد چو قیراطی از دسترنج (سعدی۱ - ۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجار
تصویر زنجار
زنگار، ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، ژنگار، اکسید دو کوئیور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنهار
تصویر زنهار
هنگام تنبیه و تحذیر به کار می رود، بپرهیز، برحذر باش، برای مثال زینهار از قرین بد زنهار / و قنا رّبنا عذاب النّار (سعدی - ۱۰۰) زنهار، دروغ نگو، مهلت، عهد و پیمان، امان، پناه
به زنهار داشتن: کسی را امان دادن و در پناه خود گرفتن
به زنهار کسی درآمدن: به کسی پناه بردن و از او امان گرفتن
زنهار خوردن: کنایه از عهد شکستن، پیمان شکستن، برای مثال من دل به تو دادم که به زنهار بداری / زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار (فرخی - ۱۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
(زِ / زَ)
زنگار، معرب است. (منتهی الارب). معرب زنگار است و آن دو نوع می باشد معدنی و عملی و بهترین آن معدنی است از کان مس آورند. (برهان). بالفتح زنگار معرب است چرا که فعلان به فتح اول مختص به رباعی مضاعف است در غیر آن جائز نیست، چنانکه خلخال و سلسال. (آنندراج). مأخوذ از فارسی زنگ و زنگار: و زنگارالحدید، زنگ آهن. (ناظم الاطباء). معرب زنگار. (فرهنگ فارسی معین). بفارسی زنگار گویند و معدنی او از کان مس بهم می رسد ودهنۀ مسی عبارت از اوست و مصنوع او را اقسام است یکی را زنجار مجرود نامند و آن زنگ مس است که سرپوش مس را بر ظرف سرکۀ کهنه به نهجی منطبق سازند که مانع از صعود بخار سرکه گردد و بعد از هر ده روز از آن سرپوش زنگ را بتراشند و جمع کنند و یکی را زنجار دودی نامند و او را صفایح مس که هر روز سرکه بر آن پاشیده در سرداب بگذارند تا زنگ گرفته هر پنج مثقال زنگ او را با سرکۀ کهنه در همان مس بسایند تا غلیظ گردد و شب یمانی و ملح اندرانی و بورۀ سرخ از هر یک چهار مثقال اضافه نموده در آفتاب خشک کرده به هیئت فتیله بسازند... و بهترین او معدنی و دودی است... (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، ترجمه صیدنه، کتاب المفردات قانون ابوعلی سینا، الجماهر بیرونی و اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
(نُطْ طا)
مترس که در باغ و کشت نصب کنند تا وحوش و طیور از آن ترسند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مترسک نصب شده در کشتزار. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه) ، جمع واژۀ ناطر. رجوع به ناطر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بسیار شجاع و دلیر شدن، بسیار مغرور بودن. بسیار گستاخ (تجبر شدید). (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا
(زُنْ نا)
هر رشته را گویند عموماً. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). ریسمانی است به ستبری انگشت از ابریشم که آن را بر کمر بندند و این غیر از کستیح است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). مأخوذ از تازی هر رشته ای عموماً، هر حلقه و رشته ای که بر میان قدح و ساغر بندند. (ناظم الاطباء).
- زنار ساغر، کنایه از موج پیالۀ شراب است. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). آن خطی که از شراب سرتاسر پیاله رود. (شرفنامۀ منیری).
- ، خطی را نیز گویند منحنی که از شراب در پیاله معلوم می شود تا پر شدن پیاله. (برهان) (آنندراج). خطی از شراب درپیاله که معلوم می کند پر شدن پیاله را. (ناظم الاطباء).
- ، حلقه ای که از شراب در پیاله باقی می ماند. (ناظم الاطباء).
- زنار سلیمانی، خطی باریک که در میان مهرهای سلیمانی می باشد. (آنندراج).
- زنار قدح، خط قدح. (غیاث) (آنندراج).
- ، موج شراب در قدح. (ناظم الاطباء).
- زنار مینا، خطی که از مینای نیم پر بهم رسد. (آنندراج) (از بهار عجم).
، آنچه ترسایان بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). رشته مانندی که ترسایان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). نشان ترسایان. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که ترسایان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). علامت خاصی است که عیسویان راست... (فرهنگ مصطلحات عرفا). خیوط غلاظ که ترسایان بر میان، بالای همه جامه ها بستندی تمییز از مسلمانان را. ج، زنانیر. رجوع به معالم القربه ص 13 شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از یونانی ’زوناری’، از یونانی قدیم ’زوناریون’ مصغر ’زونه’ بمعنی کمربند و منطقه، زنار کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بوده اند داشته باشند تا بدین وسیله از مسلمانان ممتاز گردند، چنانکه یهودیان مجبور بوده اند عسلی (وصلۀ عسلی رنگ) بر روی لباس خود بدوزند. (حاشیۀ برهان چ معین) :
وز ایشان بسی نیز ترسا شدند
به زنار پیش سکوبا شدند.
فردوسی.
به زنار و شماس و روح القدس
کز این پس مرا خاک در اندلس.
فردوسی.
چو زنار قسیس شد سوخته
چلیپای مطران برافروخته
کنون روم و قنوج ما را یکیست
چو آواز کیش مسیح اندکیست.
فردوسی.
نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم.
سوزنی.
بس ریشگاوی ای خر زنار منطقه
ای قلیه و کباب تو خوک مخنقه
سالاربار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس باربرنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز
زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه
نگر به مور که او مؤمنی است با زنار.
مجیر بیلقانی.
عید مسیح رویش و عودالصلیب زلف
رومی سلب حمایل و زنار در برش.
خاقانی.
گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کنند
زنار کفر خوکخوران طیلسان اوست.
خاقانی.
ساقی صنم پیکر شده باده صلیب آور شده
قندیل ازو ساغر شده تسبیح زنار آمده.
خاقانی.
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا.
خاقانی.
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار در انداختند.
نظامی.
تاکی از صومعه خمار کجاست
خرقه بفکندم زنار کجاست.
عطار.
- زنارآویز، ترسا. مسیحی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ای خم ّ شکسته بر سر چاه کمیز
با سوزن سوفار درشت سرتیز
مستیز که با او نه برآئی به ستیز
نی تو نه چو تو هزار زنارآویز.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
، کستی و کشتی. (صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنچه مجوس بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج)... رشته ای را که آتش پرستان با خود دارند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). رشته مانندی که... مجوسان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). در کتابهای فارسی گاه زنار به کستی (کشتی) زرتشتیان اطلاق شده است. (حاشیۀ برهان چ معین). کمربندی که زردشتیان بکمر بندند... (فرهنگ فارسی معین). رشته ای که... آتش پرستان بر میان بندند و موسخ و کستی نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
بگویش که گفت او به خورشید و ماه
به زنار زردشت و فر و کلاه.
فردوسی.
یکی نیک مرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار
پرستنده با فرو برز کیان
به زنارکی شاه بسته میان.
فردوسی.
کمندی که بر جای زنار داشت
که آن در پناه جهاندار داشت.
فردوسی.
دو دستش به زنار بستم چو سنگ
بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ.
فردوسی.
اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسان شان را ز زنار مجوسی ده نشان.
خاقانی.
گر پرده در اندازی در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم.
خاقانی.
بمغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار.
خاقانی.
و معتصم در این سال خادمی را از کبار درگاه او پیش اصفهبد قارن بن شهریار ملک الجبال فرستاد به تهنیت آنکه اسلام قبول کرده بود و زنار او فرمود گسست. (تاریخ طبرستان).
چه زنار مغ در میانت چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق.
سعدی (بوستان).
- زنار خونی بر میان بستن، میان را به زنار خونین بستن. در شواهد زیر ظاهراً کنایه از کمر قتل بستن. آمادۀ انتقام و خونخواهی شدن آمده است:
همی کوه از خون گودرزیان
به زنار خونی ببندد میان.
فردوسی.
فرنگیس بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست.
فردوسی.
به زنار خونین ببسته میان
خروشنده مانند شیر ژیان.
فردوسی.
میان را به زنار خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست.
فردوسی.
، رشته ای که بت پرستان با خود دارند. (از برهان). رشته مانندی که بت پرستان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). آنچه... و وثنی برمیان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). میان بند کافران. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که... بت پرستان و برهمنان بر میان بندند. (از ناظم الاطباء) :
زنار اگرچه قیمتی باشد
خیره کمری مده به زناری.
ناصرخسرو.
اگر توئی بخرد ناصبی مسلمانی
ترا که گفت که ماشیعت اهل زناریم.
ناصرخسرو.
دست بدان حقۀ دینار کرد
زلف بتان حلقۀ زنار کرد.
نظامی.
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک
هر شکن اززلف تو بتخانه ای است.
عطار.
کی رسد از دین سر موئی به تو
زیر هر موئیت زناری دگر.
عطار.
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از خانه میان بسته به زنار برآمد.
سعدی.
زنار بود آنچه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری.
سعدی.
هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست
مؤمن و سجادۀ خود، کافر و زنار خویش.
اوحدی.
نخواهد کرد ترک بت پرستی ها دل زارم
که چون سنگ سلیمانی ست مادرزاد زنارم.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
هجوم زیردستان قد رعنا را کند کافر
ز طوق قمریان زنار سرو بوستان دارد.
صائب (از آنندراج).
- زنار اززیر خرقه گشادن، کنایه از افشای راز کردن و رسوا نمودن کسی را. (آنندراج) :
حافظ این خرقه که داری تو ببینی روزی
که چه زنار ز زیرش به جفا بگشایند.
حافظ (از آنندراج).
- زنار از کمر گشادن، زنار از میان گشادن. مقابل زنار بستن و پوشیدن. (آنندراج). باز کردن زنار از کمر. مقابل زنار بستن. (فرهنگ فارسی معین) :
از کمر زنار در بتخانه می باید گشود.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنار از میان گشادن، زنار از کمر گشادن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) :
نه دین بجای و نه ایمان، به سوی خویشم خوان
مگر ز شرم تو بگشایم از میان زنار.
عرفی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زنار بریدن، معروف. (آنندراج). زنار پاره کردن. بریدن و پاره کردن زنار:
قیصر بر درگه تو سوزد ناقوس
هر قل در خدمت تو برد زنار.
فرخی.
تسبیح بت تو شد ظهوری
زنار بریدنی ضرور است.
ظهوری (از آنندراج).
- زنار گسستن، معروف. (آنندراج) :
دوئی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت
دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنار گسلاندن، زنار بریدن. زنار گشادن:
برهمنی که به زنار بود نازش او
ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار.
مسعودسعد.
- زنار گشادن، زنار گسلاندن. زنار بریدن:
الهی بر نظامی کار بگشای
ز نقش کافرش زنار بگشای.
نظامی.
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار.
سعدی.
، (اصطلاح تصوف) بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین ودر کشف اللغات می گوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد عبادت راست و درست باید کرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنار بستن شود، ونیز کنایت از زلف معشوق است. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ناظم الاطباء) ، رشتۀ متصل به صلیب که مسیحیان بگردن خود آویزند. (فرهنگ فارسی معین). نوار مانندی از کتان یا ابریشم که کشیشان از دور گردن خود گذرانیده و دو سر آنرا از طرف جلو آویزان می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
تازگی عود بخور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، پوست گاو پر از زر. (برهان) ، مقدار چهل اوقیه از زر یاهزار اوقیه از آن یا دوصددینار یاهزار دو صد اوقیه یا هفتاد هزار دینار یا هشتادهزار درهم یا یکصد رطل از زر یا از سیم یاهزار دینار یا یک پوست گاو پر از زر یا از سیم. (منتهی الارب). ج، قناطیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وزن چهل اوقیه از طلا یاهزار و دویست دینار یاهزار و دویست اوقیه و گویند هفتادهزار دینار و گویند هشتادهزار درهم و گویند صد رطل طلا یا نقره و گویند هزار دینار و گویند مشک گاو پر از طلا یا نقره و گویند مال فراوان بر روی هم. (اقرب الموارد). و قنطار در شام صد رطل است. (اقرب الموارد) ، ساداوران است و آن چیزی است مانند صمغ و در درون بیخ درخت گردکان میباشد. خون را ببندد و قطع اسهال کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
امان و مهلت باشد. (برهان). پناه و امان و مهلت. (غیاث). امان. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری). زینهار. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). امان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) :
درست است و اکنون به زنهار اوست
پرآزار جان و پر از درد پوست.
فردوسی.
همه لشکر آید به زنهارما
ازین پس نجویند پیکار ما.
فردوسی.
پذیرفتش او را به زنهار خویش
که هرگز نیاردش آزار پیش.
فردوسی.
همی کرد از آن بوم وبر خارسان
ازو خواست زنهار دو شارسان.
فردوسی.
به زنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بی شبانی رمه.
فردوسی.
ز چنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او نباکم و گویم مرا به روزه بخر.
فرخی.
و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند به خدمت و زنهار آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 705).
دگر یکسر از زین فروریختند
به زنهار از او خواهش انگیختند.
اسدی.
به هر گوشه تاراج و پیکار خاست
خروشیدن و بانگ و زنهار خاست.
اسدی.
ز هفتم زمین گرد پیکار خاست
ز دیو و پری بانگ زنهار خاست.
اسدی.
هر آن کز غم جان وبیم گناه
به زنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چواز چنگ یوز، آهو اندر حرم.
اسدی.
یکی در آنکه جگر گردد از در حمیت
یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279).
زانکه دین را دام دارد، بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد، صید را زنهار نیست.
ناصرخسرو.
به زنهار خدایم من به یمگان
نکو بنگر گرفتارم مپندار.
ناصرخسرو.
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگر جای جویی تو در زینهاری.
ناصرخسرو.
ای شاه پیش تو به زنهارآمدم... شاه جواب داد که زنهار است ترا به خون و مال. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). گفت بلی دیشب دوسوار از کافر ترکان به هزیمت در اینجا آمدند و این جایگاه زنهار است و بامداد هر دو برفتند. (اسکندرنامه ایضاً).
لیک من درطوق خدمت چون کبوتر بد دلم
پیش شهبازی چنان زنهار چون باشد مرا.
خاقانی.
نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال
که در حریم جلالت همی به زنهارم.
خاقانی.
از دست غم هجر به زنهار وصالش
صدبار فغان کردم و یکبار نپذرفت.
خاقانی.
گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او
خورشید دردیدار او چون ذره دیدار آمده.
خاقانی.
با تیغ و کفن به زنهار باید رفتن و در کرم و رحمت او کوفتن. (ترجمه تاریخ یمینی). به زنهار بیرون آمدو خود را در سم مرکب سلطان انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336).
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم.
نظامی.
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آنوقت که در سایۀ زنهار تو باشم.
سعدی.
- در زنهار کسی بودن، در پناه و امان او قرار گرفتن.
- زنهار آمدن، به زنهار آمدن، به امان آمدن. تسلیم شدن. طلب پناهندگی کردن: به زنهار آمدند و به شعار سلطان مجاهرت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای.
نظامی.
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت.
سعدی.
پیش دگری نمی توان رفت
از تو به تو آمدم به زنهار.
سعدی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنهارآمده، به زنهار آمده، امان یافته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند چه مرده و چه گریخته و چه به زنهار آمده. (قابوسنامه).
- زنهار خواستن.رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارخواه.رجوع به همین کلمه شود.
- زنهار دادن. رجوع به همین کلمه شود.
- زنهاردار. رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارگیر. رجوع به همین کلمه شود.
،
{{صوت}} در شواهد زیر بمعنی الامان و پناه بر تو آمده است:
این خلق بکردند به یکره چو ستوران
روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار.
ناصرخسرو.
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم.
نظامی.
یارب زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود.
نظامی.
از هرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت.
حافظ.
،
{{اسم}} کفالت و ضمانت، ملجاء و پناهگاه و ملاذ، حمایت و حفاظت و مدافعه و دستگیری. (ناظم الاطباء)، عهد و پیمان را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث) (از شرفنامۀ منیری) (از آنندراج) :
چو بینم که دلشان پر از داد هست
به زنهارشان دست گیرم بدست.
فردوسی.
وگر تو شوی کشته بر دست من
به زنهار یزدان کز آن انجمن
نمانم که یکتن بپیچد ز درد
وگر بیند از تیره خاک نبرد.
فردوسی.
عهد و زنهار بسی بود میان من و تو
عهد من مشکن وزنهار فراموش مکن.
سلمان ساوجی (از جهانگیری).
- زنهار بجای آوردن، وفای عهد کردن. عهد و پیمان را بکار بستن: یزدگرد... مردی بزرگ و با سیاست... ملکی در روم بمرد به عهد او اندر و پسری طفل داشت او را وصیت کرد به یزدجرد که پادشاهی بر وی نگاه دارد... و چون پسرش بزرگ شد زنهار بجای آورد... (مجمل التواریخ و القصص).
- زنهارخوار. رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارخواری. رجوع به همین کلمه شود.
- زنهار شکستن. رجوع به همین کلمه شود.
،
{{صوت}} البته. (جهانگیری). و برای تأکید نیز آید. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث). در مقام تأکیدهم گفته میشود چنانکه زنهار شراب نخوری، یعنی البته نخواهی خورد. (برهان). برای تأکید نیز آمده. (آنندراج). و بمعنی البته و تأکید در فعل و ترک فعل نیز آمده. (آنندراج). حذر و تأکید. (از شرفنامۀ منیری). الحذر. خدا را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلمه غیر موصول بمعنی خبر دار و دور باش و الحذر و آگاه باش و البته و حکماً و فی الواقع و براستی و درستی. (ناظم الاطباء) :
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک.
بدو گفت زنهار بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش.
فردوسی.
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده به هیچکس از باغ من گلی زنهار.
فرخی.
خدایگان جهان را در این سخن غرض است
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار.
فرخی.
زنهار تا نگویی از من حدیث من
تو بر زبان خویش دگر باره زینهار
زیرا که هست حشمت او بیش از آنکه تو
با او سخن مواجهه گویی و آشکار.
منوچهری.
ور زی تو جهان به طاعت آید
زنهار بدان مباش مغرور.
ناصرخسرو.
جز غدر ناید زین جهان زنهار ناصح مشمرش
تیره شمر روشنش را حنظل گمان بر شکرش.
ناصرخسرو.
بیاموز آنچه نشناسی تو زنهار
که بر کس نیست از آموختن عار.
ناصرخسرو.
دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
و تو در پای غفلت... با آفریدگار خویش برآمده ای و خویشتن را به آتش دوزخ سپرده ای، زنهارزنهار هزار زنهار از آن روز بزرگ بترس. (قصص الانبیاء). و آدم گفت که گاو به خدا می نالد، زنهار من می ترسم. (قصص الانبیاء). دو چیز بزرگ میان شما گذاشتم یکی قرآن که کلام حق است و یکی خاندان نبوت من، زنهار مخالفت نکنید. (قصص الانبیاء). آنگه رسول فرمود که زنهاربر ایشان سبقت نکنید تا متفرق نشوید. (قصص الانبیاء). گفت زنهار با کس مگوی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
طیبتی شاعرانه کردم من
تا نبندی دل اندرین زنهار.
مسعودسعد.
زود خبر کن مرا نگارا زنهار
تا به چه پیش آمداین فراق ستمگر.
مسعودسعد.
زنهار تا آسیبی بدو (به گاو) نزنی. (کلیله و دمنه). زنهار تا چون ماهیخوار نکنی. (کلیله و دمنه) .اما زنهار که ایشان را رافضی نشاید خواندن. (کتاب النقض ص 390).
یک تن ز اولیای من از بهر خون من
زنهار خصم وار مگیرید دامنش.
سوزنی.
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تویی زنهار.
مجیر بیلقانی.
گاهی که کنی عهد و وفا با یاران
زنهار وفای عهد خود واجب دان.
خاقانی.
عشق ار بکشد یک ره صدبار کند زنده
هان تا دل از این کشتن زنهار نیندیشد.
خاقانی.
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار.
خاقانی.
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من.
خاقانی.
احرام شکن بسی است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار.
نظامی.
سر و سنگ است نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار.
نظامی.
ندا برداشته دارندۀ بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار.
نظامی.
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار.
نظامی.
... بیست دینارم میدهند که به جایی دیگر روم و قبول نمی کنم. امیر بخندید و گفت زنهار نستانی که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). زنهار بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی. (گلستان).
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی.
سعدی.
که زنهاراگر مردی آهسته تر
که چشم و بناگوش و روی است و سر.
سعدی.
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسۀ سر ما پر شراب کن.
حافظ.
ظاهربینان چو دم زنند از یاری
زنهار که یار خویششان نشماری.
ابوالحسن فراهانی.
،
{{اسم}} امانت. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (غیاث) (شرفنامۀ منیری) :
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری به زنهار دار.
فردوسی.
برفت و بماند این سخن یادگار
تو این یادگارش به زنهار دار.
فردوسی.
به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من.
فردوسی.
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهاردار.
فردوسی.
من دل به تو دادم که به زنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار.
فرخی.
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگهدار.
(ویس و رامین).
هر آنکس که زنهار خواهد نهاد
خدایا بدست تو بایدش داد
که زنهار زان سان رسانی تو باز
که داری جهان را همه بی نیاز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به زنهار گیتی مده دل نه رازت
که گیتی نه راز و نه زنهار دارد.
ناصرخسرو.
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند.
ناصرخسرو.
بردی دل خاقانی از آنسان که تو دانی
میدار به زنهارش از آنسان که تو داری.
خاقانی.
مده ای خواجه بی گرو زنهار
ترک را جبه کرد را دستار.
اوحدی.
، دیانت. (برهان) (ناظم الاطباء) .عقیده و دین و مذهب. (ناظم الاطباء)، احتیاط، ایذاء و تصدیع، رنج و الم، استهزاء و مسخره و ریشخند. (ناظم الاطباء)، ترس و بیم. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). ترس و بیم و خوف و هراس. (ناظم الاطباء). بیم و خوف. (غیاث)، شکوه و شکایت. (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث). شکایت. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج).
- زنهار بردن، زینهار کردن. شکوه کردن. شکایت کردن:
روزی از دوست برده ام زنهار
چند از آن روز کردم استغفار
نکند دوست زینهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست.
سعدی (گلستان).
،
{{صوت}} پرهیز و اجتناب. (برهان). احتراز و پرهیز و اجتناب. (ناظم الاطباء). پرهیز. (جهانگیری) (غیاث) :
بدانکه دشمنت اندر قضا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.
سعدی.
، حسرت و افسوس. (برهان) (جهانگیری) (غیاث). دریغ و دریغا و افسوس. (ناظم الاطباء) :
هر مبارز که بر او روی نهاد
خورد بر جان گرامی زنهار.
فرخی.
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است.
سعدی.
یکباره به ترک ما بگفتی
زنهار نکویی این نه نیکوست.
سعدی.
،
{{اسم}} شتاب و تعجیل. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (جهانگیری) (آنندراج). شتاب و جلد. (غیاث)، درنگی و تأخیر و مهلت و توقف، شک. (ناظم الاطباء)، هوش و آگاهی. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (جهانگیری). دانش و آگاهی و اطلاع و بصیرت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مزیدعلیه زنگ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است. (آنندراج). زنگ فلزات و آیینه و جز آن. (ناظم الاطباء). زنجار. (منتهی الارب). اسم فارسی زنجار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است. (از فرهنگ فارسی معین). زنگ. زنجار. ژنگار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گرددبه زنگار کند.
فردوسی.
بشستش بدین گونه بر آب پاک
وزو دور شد گرد و زنگار و خاک.
فردوسی.
چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330).
بیاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد زآینه زنگار.
فرخی.
تو گفتی گرد زنگار است بر آیینۀ چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.
فرخی.
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب.
منوچهری.
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
منوچهری.
نداشت سود از آن کاینۀسعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
با علم و عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.
ناصرخسرو.
و فرق میان او (خارصینی) و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه).
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد ز آینه پاک.
نظامی.
رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن، آن نور را ادراک کن.
مولوی.
دل آینۀ صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد.
سعدی.
نبود عجب ار ز بیم تیغت
آهن برهد ز ننگ زنگار.
عمادی شهریاری.
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند.
صائب (از آنندراج).
حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت.
صائب (ایضاً).
- زنگار آهن، زنجار الحدید. زعفران الحدید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود.
- زنگاربسته، زنگارخورد و زنگارخورده. تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. (آنندراج). زنگ زده و زنگ خورده. (ناظم الاطباء) :
ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای
بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر.
سوزنی.
- زنگارخورد، زنگارخورده. خورده شده از زنگ و زنگ زده. (از ناظم الاطباء). زنگاربسته. (از آنندراج) :
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگارخورد.
فردوسی.
هنوز آهنی نیست زنگارخورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد.
فردوسی.
تا برگ همچو غیبۀزنگارخورد شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان.
فرخی.
شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوی درعها گشته زنگارخورد.
اسدی.
تیغ جهانگیران زنگارخورد
آینه صاحب خبران پر ز زنگ.
مسعودسعد.
از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکام بداندیش چند باید بود.
جمال الدین عبدالرزاق.
- زنگار خوردن، زنگار گرفتن. زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها:
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.
سعدی (بوستان).
- زنگارخورده،زنگارخورد. زنگاربسته. (از آنندراج). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده. (از فهرست ولف). تیره و تار. مقابل درخشان:
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر.
فردوسی.
مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست
زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد.
انوری.
از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو
تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام.
جمال الدین عبدالرزاق.
مس زنگارخورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گریز.
خاقانی.
زنگارخورده چند کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد.
خاقانی.
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده کی بنماید جمال دوست.
سعدی.
- زنگارزد، زنگارزده:
شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود
چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم.
خاقانی.
- زنگار زدن، زنگارگرفتن. تیره شدن. زنگ زدن:
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
- زنگار زدودن، پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زنگار گرفتن، طبع. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زنگ زدن. کدر شدن:
از سهم تو زنگار گرفت آینۀ چرخ
کز آینۀ مملکه زنگار زدایی.
خاقانی.
از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت
شب هجران توام آینۀ زانوها.
طالب آملی (از آنندراج).
، بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید:
تو گفتی بر این سالها برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت.
فردوسی.
سخن را تا نداری صاف و بی رنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار.
ناصرخسرو.
هوا رو به سیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از اطراف خاور.
ناصرخسرو.
زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم
که بیالاید زو دلت به زنگارش.
ناصرخسرو.
بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت).
دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک
کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او.
خاقانی.
الحقد صداءالقلوب، کینه زنگار سینه است. (راحه الصدور راوندی).
به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ
ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ.
نظامی.
آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل.
سعدی.
- از زنگار زدودن، پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش:
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا.
فردوسی.
سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت. (نقض الفضایح ص 9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
- زنگارگیر، مستعد قبول زنگ. کدرشونده. که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر:
گر مرا آیینۀ خاطر شود زنگارگیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی.
سوزنی.
، اکسید مس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نامی است که به انواع ’استات مس’، به سبب رنگ سبزآنها داده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار.
فرخی.
و آن قطرۀ باران که برافتد بر خوید
چون قطرۀ سیمابست افتاده به زنگار.
منوچهری.
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار.
منوچهری.
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نشود دشت چو زنگار به فروردین.
ناصرخسرو.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه).
آز در دل کنی شودآتش
سرکه بر مس نهی دهد زنگار.
خاقانی.
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی.
زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا
سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان.
خاقانی.
هنر بایدکه صورت می توان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.
سعدی (گلستان).
- زنگارفام، آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون. سبز رنگ. (فرهنگ فارسی معین) :
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضۀ زنگارفام.
سعدی.
با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغهاﷲ می کنی.
حافظ.
- زنگار معدنی، زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). توتیای سبز. (الفاظ الادویه).
، آفتی غله را. زنگ گندم و جو: تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها، یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غلۀ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص 163). رجوع به زنگ شود
لغت نامه دهخدا
(زِمْ)
کبت انگبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درختی است بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درختی چون چنار. (ازاقرب الموارد) ، انجیر حلوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
شهری است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زِ ری یَ)
اسهال خونی. (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا
کمربند یکه مسیحیان ذمی بحکم مسلمانان بر کمر میبسته اند تا از مسلمانان باز شناخته شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبار
تصویر زنبار
مگس گوشتخوار، انجیره از درختان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنهار
تصویر زنهار
امان و مهلت، پناه و امان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنطار
تصویر قنطار
واحد قیاس وزن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته زنگار زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس، نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند. یا زنگار معدنی زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس، نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند. یا زنگار معدنی زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنار
تصویر زنار
((زُ نّ))
رشته ای که مسیحیان به وسیله آن صلیب را به گردن آویزند، کستی، شالی که زردشتیان به کمر بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قنطار
تصویر قنطار
((قَ))
وزنی در حدود صد رطل، مال بسیار و پوست گاو که پر از زر باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنهار
تصویر زنهار
((زِ))
پناه، امان، مهلت، ضمانت، امانت، شبه جمله که برای تنبیه و تحذیر گویند به معنای دور باش، حذر کن، زینهار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگار
تصویر زنگار
((زَ))
زنگ فلزات، آیینه و جز آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنهار
تصویر زنهار
امنیت، امان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زنگار
تصویر زنگار
اکسید
فرهنگ واژه فارسی سره
اکسید، زنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پناه، زینهار، امان، مهلت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند زنار در دست داشت، دلیل که در دین و اعتقاد ضعیف بود. اگر زنار درمیان بسته بود و بیننده مستور بود، بیم آن است که کافر شود. اگر بیند زنار را از میان ببرید و بینداخت، دلیل که ازکار بد توبه کند و به خدای تعالی بازگردد و بر گناه پشیمانی خورد و راه صلاح اختیار کند. جابر مغربی
اگر کسی بیند که زنار درمیان داشت، اگر مستور و با امانت بود، دلیل که انصاف از خصم بیابد. اگر خداوند خواب مستور نباشد، به زودی توبه باید کرد، که این علامت بد باشد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
زنگار درخواب، غم و اندوه است و خوردن آن، دلیل بر هلاکت کند، فی الجمله دردین زنگار هیچ خیر و منفعت نباشد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
فریاد ناشی از ترس یا درد، درد همراه با لرزش بدن، متورم –
فرهنگ گویش مازندرانی