جدول جو
جدول جو

معنی زنجور - جستجوی لغت در جدول جو

زنجور
(زُ)
نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زنجور
سیماهی از ماهیان
تصویری از زنجور
تصویر زنجور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنجفر
تصویر زنجفر
شنگرف، یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجرف، شنجرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجیر
تصویر زنجیر
حلقه های فلزی ریز یا درشت به هم پیوسته شبیه رشته یا طناب، سلسله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجور
تصویر گنجور
صاحب گنج، خزانه دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجور
تصویر رنجور
رنج کشیده، آزرده، دردمند، بیمار، غمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجار
تصویر زنجار
زنگار، ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، ژنگار، اکسید دو کوئیور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجرو
تصویر زنجرو
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، کنجیده، بارزد، بیرزد، بیرزه، بریزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنبور
تصویر زنبور
حشرۀ کوچکی از راستۀ نازک بالان، چهار بال نازک و نیش زهرآلود
زنبور عسل: در علم زیست شناسی مگس انگبین، نوعی زنبور کوچک به رنگ زرد یا قهوه ای که موم و عسل تولید می کند، منج، منگ، کبت
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
مرد کوچک سر سست خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
زنجفر. (دزی ج 1 ص 695). رجوع به زنجفر شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ)
معروف است و به عربی سلسله گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). کوچه، مصرعه، سبزه، طره از تشبیهات اوست. (آنندراج). سلسله و رسن فلزی و مرکب از حلقه های درهم قرار گرفته. (از ناظم الاطباء). و آن رسنی است فلزی، مرکب از حلقه های متصل بهم. پهلوی ’زنجیر’، در اوراق مانوی (به پارتی) ’زنیچی هر’ سلسله. (حاشیۀ برهان چ معین). سلسله و آن طناب گونه ای است از آهن یا فلزی جز آن که از حلقه های درهم افکنده کرده اند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای است مرکب از حلقۀ فلزی متصل بهم. سلسله. (فرهنگ فارسی معین) :
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بکردار زنجیر مرغول موی.
رودکی.
فری زآن زلف مشکینش چو زنجیر
فتاده صدهزاران کلج بر کلج.
شاکر بخاری.
کلاهی دگر بود مشکین زره
چو زنجیر گشته گره بر گره.
فردوسی.
بزد بر کمربند کلباد بر
بر آن بند زنجیر پولاد بر.
فردوسی.
یکی حلقه زرین بدی ریخته
از آن چرخ کار اندر آویخته
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
بیاراسته طوق یوز از گهر
بدو اندر افکنده زنجیر زر.
فردوسی.
صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم
که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم.
فرخی.
رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش.
منوچهری.
نه بپرورد نشان باشد آژیر همی
نه رهاشان کند از حلقۀ زنجیر همی.
منوچهری.
و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها در او نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150).
ترا خط قید علومست و خاطر
چو زنجیر، مر مرکب لشکری را.
ناصرخسرو.
به چشم نهان بین، عیان جهان را
که چشم عیان بین، نبیند نهان را
جهانست به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.
ناصرخسرو.
به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان چون به بنداندریم.
ناصرخسرو.
خاقانی از هوایت در حلقۀ ملامت
زنجیرها گسسته وز یکدیگر بریده.
خاقانی.
زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم
دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم.
خاقانی.
رحم کن زین بیش زنجیرم مکش
زآنک بیزار است این مجنون ز تو.
عطار.
ای عجب در عهد ما ظالم کجاست
کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست.
مولوی.
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان.
سعدی (گلستان).
بر سفره نشان آنکه ترا دشمن جان است
زنجیر سگ هرزه مرس لقمۀ نان است.
سعدی.
صید بیابان عشق گر بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او.
سعدی.
ورت زنجیر آهن بست تقدیر
نباشد چاره شیران را ز زنجیر.
امیرخسرو دهلوی.
طرۀ زنجیرم از ریحان بود شاداب تر
می چکد آب حیات از ظلمت سودا مرا.
صائب (از آنندراج).
نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست
مصرعۀ زنجیر ما سودائیان پیچیده ست.
صائب (از آنندراج).
مرو از راه برون بر اثر نکهت زلف
که سر از کوچۀ زنجیر برون می آرد.
صائب (از آنندراج).
سبزه زنجیر می روید زصحرای جنون
سیر دارد گر نسیمی بی سلاسل بگذرد.
اسیر (ایضاً).
- زنجیر افکندن، زنجیر انداختن. (آنندراج). به بند کشیدن. دربند آوردن. مقید ساختن. در اسارت آوردن:
کس رهایی از سر زلفش کجا دارد نصیر
زلف او بر پای دل می افکند زنجیر را.
نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
- زنجیرالدراهم، زنجیل الدراهم. در نقودالعربیه این کلمه در شمار سکه های جدید آمده که بعد از عصر عباسی متداول گردیده است. رجوع به نقودالعربیه و زنجیل شود.
- زنجیر انداختن، زنجیر افکندن:
لبت از خط زده بر پای مسیحازنجیر
زلفت انداخته بر گردن بیضا زنجیر.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زنجیرباف، در تداول خراسان، به معنی زنجیرساز است و این کلمه در بازی معروفی بدینسان شروع می شود: اوستا (یا عمو) زنجیرباف... زنجیر مو بافتی... پشت کوه انداختی...
- زنجیربان، نگهبان محبوسان و بندیان. (آنندراج). زندانبانی که مأمور زنجیر کردن متهمان و محکومان است. (فرهنگ فارسی معین) :
چو مرغ دل به آن زلف آشیان کرد
پریشانی مرا زنجیربان کرد.
ملازمان ناطق (از آنندراج).
- زنجیر بریدن، از بند رها شدن. از بند بدر آمدن. از قید در آوردن. از قید و بند رهایی دادن:
بریدند زنجیر شیران من
دلیرند بر خون دلیران من.
نظامی (از آنندراج).
- زنجیر بستن، مقید ساختن. در بند آوردن:
زنی دیگر به زنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته.
(ویس و رامین).
- ، گرداگرد چیزی را فراگرفتن:
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر.
نظامی.
پروین ز چه پنهان شد در لعل شکربارش
زنجیر که بست از شب گرد مه رخسارش.
بدرچاچی (از آنندراج).
- زنجیرپاره کردن، زنجیر بریدن:
زخم ما چون ماه نو تا گوشۀ ابرو نمود
تیغ چون دیوانگان زنجیر جوهر پاره کرد.
صائب (از آنندراج).
- زنجیرجعد، آنکه زلفهای وی بشکل زنجیر باشد. (ناظم الاطباء). زنجیرزلف. که زلفش چون زنجیر، مرغول و مجعد و حلقه در حلقه باشد:
هم بت زنجیرجعدی هم بت زنجیرزلف
هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان.
منوچهری.
رجوع به زنجیرزلف شود.
- زنجیرخائی، خائیدن زنجیر. زنجیر بریدن. زنجیر خائیدن. نرم کردن زنجیر:
چو قفل آزمائی به هرمس رسید
به زنجیرخائی درآمد کلید.
نظامی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنجیرخائیدن، جویدن و سودن و نرم کردن زنجیر. بریدن آن را:
گرچه از شمشیر او بالین بستر ساختست
همچنان زنجیر می خاید ز جوهر خون من.
صائب (ازآنندراج).
- زنجیرخانه، زندانی که متهم و محکوم را در آن زنجیر کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- زنجیر خم، ظاهراً زنجیری که بر دسته و گردن خم ها می بستند استواری را. و صاحب آنندراج و بهار عجم بیت زیر را شاهد این ترکیب آورده بی آنکه در بارۀ آن بشرح و تفسیری پردازند:
مغنی ز خمخانه مندل بساز
ز زنجیر خم ها جلاجل بساز.
ملا طغرا (از آنندراج).
- زنجیر داد، زنجیری که بر در ملوک و سلاطین بستندی تا وقت و بی وقت دادخواه آمده و حرکت دادی و ایشان آگاه شده بداد او رسیدندی و در اصل واضع آن نوشیروان است. (آنندراج). زنجیری بود معلق بر در قصر سلطنتی نوشیروان که هر ستم رسیده و مظلومی چون آن زنجیر را حرکت می داد، می توانست برای درخواست عدالت بدون واسطه بر شخص شاهنشاه ورود کند. (ناظم الاطباء) :
ز زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم
ندانم رشتۀ ظلم است یا زنجیر دادست این.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به ترکیب زنجیر عدل شود.
- زنجیردار، کسی که زنجیر دارد. ظاهراً از ملازمان دربار امرا و پادشاهان است:
تو ای شاه بتان گیسو بدستم ده مگر باشم
بدین حضرت یکی از جملۀ زنجیردارانت.
میرحسن دهلوی (از آنندراج و بهار عجم).
- زنجیر داشتن، بمعنی در زنجیر داشتن. (آنندراج) (بهار عجم) :
لطف در قید نگاه دلنشین دارد مرا
ناز او زنجیر از چین جبین دارد مرا.
رضی دانش (ایضاً).
- زنجیر در پای کسی داشتن، مقید داشتن او را و نسبت آن به مرغ نادر است. (آنندراج) :
محال است اینکه معنی رم کند از شوخی لفظم
اگر عنقاست دارم از نفس زنجیر در پایش.
ناصر علی (از آنندراج).
- زنجیر زدن، در زنجیر کشیدن. در زنجیر داشتن:
عاشق دیوانه را زنجیر می باید زدن
یا چو طفلان سنگ بر این تیر می باید زدن.
خان خالص (از آنندراج).
- ، در تداول مردم، عمل زنجیرزن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زنجیرزلف، زنجیرجعد. که زلفش چون زنجیر حلقه در حلقه باشد. مرغول موی:
هم بت زنجیرجعدی هم بت زنجیرزلف
هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان.
منوچهری.
گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش
زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31).
چه زنخ زنجیرزلف است او، دل پرجرم من
چون بدین زنجیر شد بسته بدان چه در سزد.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زنجیر جعد شود.
- زنجیر زلف، حلقه های زلف که چون زنجیر باشد. سلسلۀ گیسو و زلف. موی مرغول:
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته.
خاقانی.
- زنجیرزن، دسته ای که در محرم زنجیر به پشت و دوش می زدند عزاداری را. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ، زنجیر ساختن. (بهار عجم) (آنندراج). ترسیم آن.
- زنجیرساز، آنکه زنجیرها را بسازد و آن عبارت از آهنگران است. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که زنجیر می سازد. (ناظم الاطباء) :
به زنجیرسازان بشارت دهید
که ما نیز دیوانه خواهیم شد.
سراج المحققین (از آنندراج و بهار عجم).
- زنجیر سر، زنجیری که قلندران ولایات بر سر پیچند. (بهار عجم) (آنندراج) :
ز زنجیر سر طاق شد طاقتم
که زنجیری حلقۀ حیرتم.
طاهر وحید (از آنندراج و بهار عجم).
- زنجیرسوز، سوزندۀ زنجیر. پاره کننده زنجیر و بند:
به زلف خود مشومغرور و عالم را مزن برهم
حذر از نالۀ زنجیرسوز بی گناهان کن.
صائب (از بهار عجم و آنندراج).
- زنجیر شکستن، زنجیر بریدن. شکستن و پاره کردن زنجیر:
من مسکین ز سودای تو صد زنجیر بشکستم
ولی یک رشتۀ پیوند نتوانیم بگسستن.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم و آنندراج).
آوازه شد بلند ترا از جنون ما
زنجیر چون شکست صدای جرس شود.
محمد اسحاق شوکت (ایضاً).
نگذشت گر به سلسلۀ زلف او صبا
دیوانه از کجا شد و زنجیر چون شکست.
محمدقلی میلی (ایضاً).
و بر این تقدیر تغلیط این مصرع:
توبه گر زنجیر باشد این هوا خواهد شکست
از قلت تتبع بود. (بهار عجم) (آنندراج).
- زنجیر شوق در گردن بودن، کنایه از نهایت دلبستگی داشتن نسبت به کسی یا چیزی:
نه خود را بر آتش بخود می زنم
که زنجیر شوق است در گردنم.
سعدی (بوستان).
- زنجیرصبر کسی را گسستن، کنایه از بی آرام ساختن و در ناشکیبایی افکندن اوست:
زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی.
خاقانی.
- زنجیر عامان، حلقه و رسته مردم عوام. سلک مردم عامی. جمع مردم:
شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بوده ست از این آشفته نامان.
نظامی.
- زنجیر عدالت، زنجیر عدل. زنجیری که در اصل واضع آن انوشیروان است. (آنندراج) (بهار عجم). زنجیر داد:
زنجیر عدالتت به عالم رقمی است
فرمان بدر کردن هر جا ستمی است
آرایش روزگار امروز از دوست
بر روی زمانه زلف پر پیچ و خمی است.
کلیم (از آنندراج و بهار عجم).
از شاه جهان، جهان ببرگ و ساز است
کوس عدلش بسی بلندآواز است
زنجیر عدالتش سراپا چشم است
پیوسته به راه دادخواهان باز است.
کلیم (ایضاً).
پیچ و تاب عشق زنجیرعدالت میشود
می رسد آخر به جایی بی قراریهای ما.
صائب (ایضاً).
عجب رسمی است در ملک بتان فطرت که شاهانش
جدا از خود نمی سازند زنجیر عدالت را.
میرزا معز فطرت (ایضاً).
رجوع به ترکیب بعد و ترکیب زنجیرداد شود.
- زنجیر عدل، زنجیر عدالت. (آنندراج) (بهار عجم). زنجیر داد:
چون زنند اهل تظلم دست در زنجیر عدل
آنچنان دلها در آن زلف دراز آویخته.
صائب (از بهار عجم).
مطلب تمیز ظالم و مظلوم کردن است
زنجیر عدل بهر تماشا نبسته اند.
فتجاولد کاظم بیک اصفهانی (ایضاً).
- زنجیرک، زنجیر خرد. (آنندراج). مصغر زنجیر یعنی زنجیر کوچک. (ناظم الاطباء).
- ، نازک کاری که نویسندگان در تحریرات خود و حجاران در حجاری بکار می برند. (ناظم الاطباء). رجوع به زنجیره شود.
- زنجیرکاری، ساختن بصورت زنجیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنجیره شود.
- زنجیر کردن،اسیر کردن. (آنندراج). بند کردن با زنجیر. (ناظم الاطباء). بستن با زنجیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
درد دل زآن بیشتر دارم که تدبیرش کنی
دل از آن دیوانه تر دارم که زنجیرش کنی.
جلال امیری (از آنندراج و بهار عجم).
دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبرهست
می کنم یکهفته اش زنجیر و عاقل میشود.
ملا وحشی (ایضاً).
دل بسته به طرۀ گرهگیر
صد شیر به موی کرده زنجیر.
فیاض (از آنندراج).
- زنجیر کشیدن، زنجیر برداشتن. (بهار عجم) (آنندراج). بردن و حمل کردن زنجیر:
چون منی را طاقت چندین علائق از کجاست
فیل نتواند کشیدن اینقدر زنجیر را.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم و آنندراج).
به زور دست ز هم نفخ صور نگسلدش
ز دود حفظ تو گر در هوا کشد زنجیر.
حسین ثنائی (از بهار عجم و آنندراج).
- زنجیرگاه کشتی، ظاهراً محل توقف کشتی است. بندرگاه. محلی که کشتی را بر ساحل با زنجیر استوار بندند تا بر اثرامواج و حرکت آب از جای منحرف نگردد:
چو شد کشتی ما ز زنجیرگاه
کنون ما و زنجیر دهلیز شاه.
امیرخسرو (از بهار عجم و آنندراج).
- زنجیر گذاشتن بر چیزی، بند کردن آن. مقید ساختن آن. از حرکت بازداشتن آن:
چون درآرد شوق گلگشت چمن از جا مرا
می گذارد ضعف، زنجیر گران بر پا مرا.
میرزا رضی دانش (از بهار عجم و آنندراج).
- زنجیرگر، زنجیرساز. (بهار عجم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
حسن زنجیرگری می کند از پیچش زلف
عقل را مژده که شایستۀ زنجیر شدیم.
واله هروی (از بهار عجم و آنندراج).
- زنجیر گسستن، زنجیر گسیختن. زنجیر گسلیدن. پاره کردن آن. شکستن و پاره کردن زنجیر:
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر.
خاقانی.
باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر بخواهد گسست.
نظامی.
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
بسا زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد.
صائب (از بهار عجم و آنندراج).
علی عالی اعلی که در کف غضبش
شود گسیخته چون رشتۀ دوتا زنجیر.
علی خراسانی (ایضاً).
بر هم گسلم هر دم از زلف تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه.
جمال الدین سلمان (ایضاً).
- زنجیرموی، از اسمای محبوب است. (بهار عجم) (آنندراج). زنجیرجعد. (ناظم الاطباء). آنکه مویی بلند و مجعد دارد. زنجیرزلف:
بت زنجیرموی از سیمگون دست
به زنجیر زرش بر مهره می بست.
نظامی.
شنیدم ده هزارش خوب رویند
همه شکرلب و زنجیرمویند.
نظامی.
بت زنجیرموی از گفتن او
برآشفت ای خوشا آشفتن او.
نظامی.
مگر زنجیرمویی گیردم دست
وگرنه سر به سودایی برآرم.
حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
پیچ و تاب رشتۀ جان را مسلسل می کنی
قصۀ زنجیرمویان از من مجنون مپرس.
صائب (از بهار عجم).
بازمی بینم گرفتار جنون دل را مگر
آن پری رخسارۀ زنجیرموی من رسید.
آصفی (از بهار عجم).
- زنجیر نوشیروان، همان زنجیر داد که ساختۀ نوشیروان بود. (بهار عجم) (آنندراج). زنجیر عدل:
دل بری ای زلف جانان و ستم بر جان کنی
از چه معنی خویشتن زنجیر نوشروان کنی.
امیرمعزی (از بهار عجم و آنندراج).
رجوع به ترکیب زنجیر عدل شود.
- زنجیر نهادن بر چیزی، مقید ساختن آن. در بند قراردادن آن:
سرو دیوانه شده ست از هوس بالایش
می رود آب که زنجیر نهد بر پایش.
کمال خجند (از بهار عجم و آنندراج).
، مخفی نماند چنانکه طوق، حلقۀ آهنین را گویند که بر گردن مجرمان نهند و بمعنی حلقۀ غیر آهنین مجاز است، چون طوق گلوی فاخته و کبوتر و مانند آن. همچنین زنجیر حلقۀ چند آهنین که با هم پیوسته باشند و اطلاق آن بر مطلق ریسمان مجاز است، چنانکه در بوستان در باب دوم در حکایت:
’به ره بر یکی پیشم آمد جوان
به تک در پیش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند
که می آید اندر پست گوسفند
سبک طوق و زنجیر ازو باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد’.
پس اعتراض بعضی بر این شعر...:
غزالی را اگر تصویر کردی
ز بیم رم به پا زنجیر کردی
که غزال را زنجیر نمی کنند، شتر را می کنند از عدم تتبع و قلت تدبیر باشد. (آنندراج) ، آهنی باشد که به جهت زمین شیار کردن بر سر قلبه نصب کنند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) ، تخته ای که زمین شیار کرده را بدان هموار سازند و به این معنی بجای جیم خای نقطه دار هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). تختۀ شیار که زمین غلۀ نو رسته را به آن هموار کنند. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، (اصطلاح حکماء) مسئله دور و تسلسل معروف است. (آنندراج) (انجمن آرا) ، فیل را نیز به اعتباری زنجیر نویسند چنانکه شتر را نفر و اسب را سر. (برهان) (آنندراج). واحدی بر شمارش حیوانات خاصه حیوانات وحشی که در بند آرند، چون فیل و پلنگ و جز اینها، چنانکه گویند: دویست زنجیر فیل، یعنی دویست مربط فیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خلقی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج زنجیر خوارزمشاه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344) ، گاوآهن، چین های در سطح آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
انگشتک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در عربی صدا را گویند که از زدن انگشت ابهام بر انگشت سبابه برآید. (فرهنگ جهانگیری). در عربی صداو آوازی باشد که از زدن انگشت ابهام بر انگشت سبابه و وسطی برآید. (برهان) ، سپیدی که بر ناخن نوجوانان ظاهر شود. زنجیره بالهاء مثله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ)
زنگار، معرب است. (منتهی الارب). معرب زنگار است و آن دو نوع می باشد معدنی و عملی و بهترین آن معدنی است از کان مس آورند. (برهان). بالفتح زنگار معرب است چرا که فعلان به فتح اول مختص به رباعی مضاعف است در غیر آن جائز نیست، چنانکه خلخال و سلسال. (آنندراج). مأخوذ از فارسی زنگ و زنگار: و زنگارالحدید، زنگ آهن. (ناظم الاطباء). معرب زنگار. (فرهنگ فارسی معین). بفارسی زنگار گویند و معدنی او از کان مس بهم می رسد ودهنۀ مسی عبارت از اوست و مصنوع او را اقسام است یکی را زنجار مجرود نامند و آن زنگ مس است که سرپوش مس را بر ظرف سرکۀ کهنه به نهجی منطبق سازند که مانع از صعود بخار سرکه گردد و بعد از هر ده روز از آن سرپوش زنگ را بتراشند و جمع کنند و یکی را زنجار دودی نامند و او را صفایح مس که هر روز سرکه بر آن پاشیده در سرداب بگذارند تا زنگ گرفته هر پنج مثقال زنگ او را با سرکۀ کهنه در همان مس بسایند تا غلیظ گردد و شب یمانی و ملح اندرانی و بورۀ سرخ از هر یک چهار مثقال اضافه نموده در آفتاب خشک کرده به هیئت فتیله بسازند... و بهترین او معدنی و دودی است... (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، ترجمه صیدنه، کتاب المفردات قانون ابوعلی سینا، الجماهر بیرونی و اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ / زُ جَ / جِ / جُ)
زنجرف است معرب شنگرف. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از فارسی شنگرف. شنجرف. (ناظم الاطباء). از احجار عملی است، از زیبق و زرنیخ و کبریت سازند. (نزهه القلوب). به فارسی شنگرف نامند. معدنی او از معدن جیوه و طلا و مس بهم می رسد و بعضی او را کبریت احمر دانسته اند و مصنوع او از زیبق و کبریت است... و از جملۀ سموم قتاله است و رادع اورام حاره و قابض تر از شادنج و قاطع نزف الدم... (تحفۀ حکیم مؤمن)... آنچه مخلوق بود به یونانی مینیون گویند و آن حجرالزیبق است و آنچه مصنوع بود به یونانی قیناباری گویند... (اختیارات بدیعی). رجوع به قیناباری، مینیون، ترجمه ابن البیطار ج 1 ص 224، اختیارات بدیعی، تحفۀ حکیم مؤمن، شنجرف، شنگرف و نشوءاللغه ص 94 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ / زَ جُ / زُ جُ)
نام صمغی است که گاهی ورق طلا و نقره را بدان حل کنند و آن را عنزروت و انزروت هر دو خوانند. (برهان) (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). انزروت. (تحفۀ حکیم مؤمن) (ناظم الاطباء) ، بعضی گویند نام گیاهی است. (برهان) (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ناقۀ بسیارشیر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خناجر
لغت نامه دهخدا
(زِ)
شهری است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ)
کبت انگبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مگسی با نیش دردناک. (ازاقرب الموارد). رجوع به زنبور معنی دوم و ترکیب زنبور عسل شود، مرد سبک و چست ظریف حاضرجواب، خرکرۀ توانا بر بار بردن، موش بزرگ، کودک حاضر جواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درختی است مانند درخت چنار و انجیر حلوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تین حلوانی. انجیر حلوانی و این از درختهای صحرائی است و آن نوعی انجیر باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درختی است بزرگ به طول چنار و عرضی ندارد. (؟) برگ آن از لحاظ شکل و بوی مانند برگ گردو است و گل آن مانند گل عشر سفید سیر. و بار آن مانند زیتون است چون برسد سیاهی آن بیشتر شود و بسیار شیرین گردد و آن را چون خرما خورند. هستۀ آن چون سنجد است و آن دهان را چون شاه توت رنگین کند و این درخت را بسیار غرس کنند. ج، زنابیر. یکی آن زنبوره است. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَمْ)
کبت و زیبود و جانور کوچکی پرنده و دارای دو بال که موسه و کلیز نیز گویند. و زنبور عسل را کبت انگبین و برمور و برمر نیز گویند و درممالک ما زنبور بر دو قسمت است یکی کوچک و زرد شبیه به کبت انگبین و دیگری بزرگتر و سرخ و همه اقسام آن دارای زهر. و بنابر آن نباید در پی آزار آنها برآمد، زیرا که به ناچار جهت دفاع خواهند گزید. و چون کسی را گزیدند ابتدا باید نیش آنرا که غالباً در محل گزیدگی می ماند برآورد و سپس آن محل را با آب خالص و یا نمک و بهتر از آن با عرق شراب شستشو نمود و بعد باآمونیاک مایع نطول کرد. (ناظم الاطباء). از زنبور عربی، حشره ای است از راستۀ نازک بالان که دارای چهار بال نازک است. تغییر شکل این حشره کامل است. زنبوران معمولاً بطور اجتماع با تشکیلات منظم می زیند و در سوراخها و شکافهای دیوارها یا زمین لانه هائی برای خود تهیه می کنند که فاقد ذخیرۀ غذایی است. زنبور دارای سوزن زهرآلودی است موسوم به نیش که به کیسۀ زهر مرتبطاست و حشره برای دفاع یا بی حس کردن شکار و احیاناًکشتن آن از نیش خود استفاده می کند. در تداول عوام، زنبور به دو نوع از این حشره اطلاق شود: زنبورهای زردرنگ که کوچکترند و زنبورهای سرخ رنگ که درشت تر می باشند. از لحاظ زندگی و طرز تغذیه هر دو نوع یکسانند، ولی از کلمه زنبور بیشتر مراد زنبور زردرنگ است. زنبور زرد. زنبور تخمی. (فرهنگ فارسی معین) :
زنبور (به ترتیب از چپ براست) : نر، ماده، عقیم.
هوا پر ز زنبور شد تیزپر
خدنگین تن و آهنین نیشتر.
اسدی.
تا پدید آید اشتر و خر و گاو
مار و ماهی و کژدم و زنبور.
ناصرخسرو.
شاخ زنبور بر انگور تو افکندستی
چون نیت کردی کانگور بدهقان ندهی.
ناصرخسرو.
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور.
ناصرخسرو.
با ناوک تدبیرش و با نیزۀ غمزش
چون خانه زنبور شود سد سکندر.
معزی.
هرکه چون زنبور خدمت را میان پیشت نبست
تیر چرخ او را جگرخون خانه زنبور کرد.
عبدالواسع جبلی.
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهن جان چه کنم.
خاقانی.
شور و غوغا شعار زنبور است
شور و غوغا که اختیار کند.
خاقانی.
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ
نه چو زنبور کز او سوزش و غوغا شنوند.
خاقانی.
ای چو زنبور کلبۀ قصاب
که سر اندر سر دهن کردی.
خاقانی.
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت.
نظامی.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند
چگونه شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم.
سعدی.
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با کسی در عمر خودناخورده نیش.
سعدی.
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
سعدی.
- پردۀ زنبور، نام یکی از پرده های موسیقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پرده ای است از موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین).
- چوب به لانۀ زنبورکردن، نادانسته یا دانسته خود را در بلیۀ سخت دچار کردن. خود را گرفتار مشکلی سخت کردن.
- زنبور خرمایی، زنبور سرخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زنبور سرخ شود.
- زنبور خون آلوده، ظاهراً زنبور سرخ است:
برآرم زین دل چون خان زنبور
چو زنبوران خون آلوده غوغا.
خاقانی.
- زنبور درشت، ظاهراً زنبور سرخ:
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن.
سعدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زنبور سرخ شود.
- زنبور زرد، زنبور. (فرهنگ فارسی معین). زنبور معمولی.
- زنبور زدن، نیش زدن زنبور.
- زنبور سرخ، گونه ای زنبور که از زنبورهای زرد درشت تر است و طول اندامش تا 3 سانتیمتر میرسد و بیشتر در حفره های پوسیدۀ تنه درختان و شکاف دیوارها لانه دارد. نیش وی از زنبورهای زرد دردناکتر است. زنبور گاوی. زنبور خرمائی. (فرهنگ فارسی معین). این مگس قوی (زنبور سرخ) اسباب خارج شدن کنعانیان از حضور بنی اسرائیل گردید... (قاموس کتاب مقدس). زنبور درشت سرخ رنگ که تنته نیز گویند. (ناظم الاطباء). زنبور کافر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب
عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته.
خاقانی.
نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی
نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده.
خاقانی.
نوع سرخ او را (زنبور را) سمیت غالب تر و طلای او جهت برص و اورام بارده با عسل و نمک نافع و گزیدن او صاحبان امراض مزمنۀ عصبانی را مثل فالج و امثال آن به غایت نافع و از مجریات دانسته اند. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به زنبور کافر شود.
- ، کنایه از اخگر آتش. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی).
- زنبور سیاه، بوز. (فرهنگ فارسی معین). نوعی زنبور: ضماد مطبوع نوع سیاه او (زنبور) در روغن زیتون جهت برص و بهق و... مؤثر و گویند آشامیدن خشک ساییده او به قدریک درهم موجب فربهی است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- زنبور شهد، نحل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنبور عسل شود.
- زنبورصفت، بر صفت زنبور. که شیوۀ زنبور دارد. مردم آزار. نیش زن:
اختران بینم زنبورصفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم.
خاقانی.
- زنبور طلایی، سوسک طلایی. (فرهنگ فارسی معین).
- زنبور کافر، نوعی از زنبور. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنبور سرخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هر آنگه که نیشی بمردم فروزد؟
خاقانی.
زنبور کافر از پی غوغا بکین تست
بر عنکبوت یکتنه تهمت چه می بری.
خاقانی.
به اول نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش.
خاقانی.
رجوع به ترکیب زنبورصفت و زنبور سرخ شود.
- زنبور گاوی، زنبور سرخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب زنبور سرخ شود.
- زنبور گیلی، نوعی زنبور منسوب به گیلان:
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
به زنبوره زنبور کردند ریش.
نظامی.
- زنبور منقش، نوعی زنبور:
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان.
خاقانی.
- زنبور نیش، در شاهد زیر ظاهراً تیری با پیکان ثاقب و باریک چون نیش زنبور:
به زنبورۀ تیر زنبور نیش
شده آهن وسنگ را روی ریش.
نظامی.
- زنبوروار، مانند زنبور از جهت سر و صدا وشور و غوغا:
زنبور خانه طمع آلوده شد مشور
زنبوروار بیش مکن زین و آن فغان.
خاقانی.
، مگس شهد و آن را منج گویند. (شرفنامۀ مینری). بر دو قسم است (زنبور، مگس عسل) دشتی و اهلی، اما دشتی غالباً در صخره ها ودرخت ها مأوا گزیند و اگر کسی وی را خشمناک سازد بروی هجوم آورد. و زنبور عسل در نواحی بلاد مقدسه بسیار است. (قاموس کتاب مقدس). در بهار عجم نوشته که زنبور بالفتح مگس شهد و به ضمتین معرب آن. (آنندراج). کبت انگبین. زنبوری که عسل دهد. زنبور عسل. منج انگبین. نحله. نحل: هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامۀ منسوب به خیام) :
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
عافیت زآن عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن.
خاقانی.
بدان هوس که دهن خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصد که قی کند زنبور.
ظهیر.
هرکه باشد قوت نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال
هرکه چون زنبور وحیستش نفل
چون نباشد خانه او پر عسل.
مولوی (مثنوی دفتر ششم ص 439).
آنچه حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
خانه ها سازد پر از حلوای تر
حق بر او آن علم را بگشود در.
مولوی.
- زنبور انگبین، نحل. زنبور عسل. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنبور عسل، حشره ای است از راستۀ نازک بالان که دارای نژادهای مختلف است که از روی رنگشان تمیز داده میشوند. زنبور عسل ممکنست سیاه، قهوه ای، زرد و طلایی و دو رنگ باشد. بعضی نژادهای آن خونسرد و ملایم و برخی بسیار عصبانی و موذیند. حشره ای است اجتماعی در بعض امکنه به تعداد 30 تا 40 هزار در یکجا و به کمک هم زندگی می کنند. در هر اجتماع زنبور عسل یک ماده موسوم به ملکه یا ’شاهنگ’ وجود دارد که درازی بدنش در حدود 2 سانتیمتر و مخروطی شکل است و بالهایش به انتهای بدن نمیرسد.
ملکه، قریب 4 یا 5 سال عمر می کند. بقیۀ ماده زنبورهای یک مستعمره، ماده های عقیم و موسوم به ’عمله’ می باشند و طول بدنشان بین 12 تا 14 میلیمتر و انتهای بدنشان بیضی است. در هر اجتماع زنبور عسل بین 500 تا 5000 زنبور نر وجود دارد. بالهای زنبورهای نر از انتهای بدن هم می گذرد و قدشان بین 15تا 17 میلیمتر است و عمرشان 3 تا 4 ماه است. عمر زنبورهای کارگر تابستانی بین 6 تا 8 هفته و عمر کارگرهای زمستانی بین 6 تا 8 ماه است. ملکه و نرها کار نمی کنند و حتی بدون کمک کارگران تغذیه هم نمی توانند بکنند. از فواید زنبور عسل تهیۀ عسل و موم است. زنبور انگبین. منگ انگبین. نحل. (فرهنگ فارسی معین) :
از خانه مار آید زنبور عسل بیرون
گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش.
خاقانی.
رجوع به زنبور شود.
- امثال:
علم بی عمل زنبور بی عسل است.
سعدی.
رجوع به جغرافیای اقتصادی کیهان ص 217 و جانورشناسی عمومی ج 1 ص 47 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان سوسن است که در بخش ایذۀ شهرستان اهواز واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(طَ جَ)
دهی از دهستان چالان چولان شهرستان بروجرد در 12 هزارگزی جنوب باختری بروجرد و 2 هزارگزی خاور شوسۀ بروجرد در جلگه، گرمسیر با 354 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنوات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت. راه آن شوسه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جامه دان خرد، نوعی از شیشه که در آن ذرور نگاه دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نای گلو. خشک نای. ج، حناجر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رجوع به حنجود شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منجور
تصویر منجور
انبه
فرهنگ لغت هوشیار
خزانه دار، بندار، خزانچی، بایگان، خازن، انباردار، خاصگی، حافظ گنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنجور
تصویر قنجور
کله پوک مرد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته زنگار زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس، نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند. یا زنگار معدنی زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجفر
تصویر زنجفر
پارسی تازی گشته شنگرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجیر
تصویر زنجیر
رشته ایست مرکب از حلقه های فلزی متصل بهم، سلسله
فرهنگ لغت هوشیار
جانور کوچک پرنده و دارای دو بال که موسه و کنیز نیز گویند، و نیش آن زهر آلود است ور بر چند قسم است که معروفتر آن زنبور عسل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجور
تصویر رنجور
بیمار، دردمند، مریض، نا خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبور
تصویر زنبور
((زَ))
زنبور سیاه، زنبور طلایی، زنبور عسل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنجیر
تصویر زنجیر
((زَ))
رشته ای است فلزی متصل به هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنجور
تصویر رنجور
((رَ))
رنج کشیده، دردمند، بیمار، غمگین، آزرده، رنجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنجور
تصویر گنجور
((گَ وَ))
خزانه دار
فرهنگ فارسی معین