جدول جو
جدول جو

معنی زمچک - جستجوی لغت در جدول جو

زمچک
(زَ چَ)
پرنده ای است غیرمعلوم. (برهان) (آنندراج). زمنج. (فرهنگ رشیدی). پرندۀ کوچک. (ناظم الاطباء). رخمه. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زمنج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنچک
تصویر زنچک
زن بدکار، روسپی، فاحشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمخک
تصویر زمخک
زمخت، ناهنجار، بی تناسب، بدون ظرافت، کلفت، درشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیچک
تصویر زیچک
زویج، نوعی خوراک که از تکه های رودۀ گاو یا گوسفند پر شده از پیه و گوشت تهیه می شود، زونج، زنّاج، لکانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مچک
تصویر مچک
عدس، ماش
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
بمعنی زاج است مطلقاً، چه زاج سفید را زمچ بلور می گویند. (برهان) (آنندراج). زاج. (ناظم الاطباء). زاغ. زاک. زمه. زاج. شب. نک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمج. (شرفنامۀ منیری).
- زمچ بلور، زاج سفید را گویند و به عربی ’شب یمانی’ خوانند به تشدید بای ابجد. (برهان). زاج سفید. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج بلور شود.
، رنگ سیاه صباغی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ)
قحبه. زن فاحشه. (آنندراج). زن فاحشه و روسپی. زن ناپارسا و ناپاک. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مُ / زُ مُ)
طعم عفص. (برهان) (از جهانگیری). طعمی باشد که آنرا زمخت نیزگویند. پوربهای جامی راست... (جهانگیری) ، گره سخت، مرد بخیل و ناکس باشد. (برهان) (از جهانگیری). زمخت. (ناظم الاطباء) (آنندراج). بخیل و ممسک و ناکس و همان زمخت و بمعنی اخیر پوربها گوید... لیکن در این بیت زمخت نیز توان گفت و خواند. (رشیدی). و احیاناً به سبب گرفتگی مردم بخیل را نیز گویند. (جهانگیری). زمخگ. رجوع به زمخت شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
زیجک. (ناظم الاطباء). همان زونج مرقوم، یعنی رودۀ گوسفند که خشک کنند و بریان سازند. (رشیدی). رودۀ گوسفند باشد که با برنج و گوشت و دیگر مصالح پر کرده خشک سازند و در زمستان به وقت حاجت می پزند و بخورند. (جهانگیری) (از برهان) (از غیاث). همان رودۀ گوسفند که آن را خشک کرده وبریان کنند و بخورند و به چندین تبدیل و تحریف و تصحیف بیان کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). قیاس شود با زویچ و زویش. (از فرهنگ فارسی معین) :
کیپا و شیردان شده در خوان فراخ و تنگ
سختو و زیچک آمده بریان فراخ و تنگ.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری).
، رودۀ برۀ شیرخواره که آن را پاک کرده در هم پیچیده بر سیخ کباب کنند. (غیاث). بعضی گویند رودۀ برۀ شیرخواره است که آن را پاکیزه کنند و در هم پیچند مانند نارنجی و چندی از آن را بر سیخ کشند و کباب کنند و آن را بریان فقرا خوانند. (برهان). رجوع به زیجک و زونج و زویخ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ چَ)
به معنی عدس باشد و آن غله ای است که در آشها کنند و گاهی هریسه نیز پزند. (برهان) (آنندراج). عدس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) :
بر آتش نظر دل زیرک ترین خصم
جوشی بر آن قیاس که در زیربا مچک.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به مجک شود، بعضی گویند بادام کوهی است و آن تلخ می باشد و آن را بریان کرده در آش بیمار به جای روغن بکار برند. (برهان). بعضی گویند بادام کوهی تلخ است که بریان کرده در غذاهای دوایی بجای روغن بکار برند. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برانگیختن کسی را بر کسی تا سخت خشمگین شود بر وی، پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ مِ)
بن دم جانور پرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). دم غزۀ مرغ و دم مرغ و بن دم آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
مرغی باشدسرخ رنگ و بزرگ شبیه به عقاب و بعضی گویند شکره است و آن پرنده ای باشد شکاری کوچکتر از باشه. (برهان). شکره و باز شکاری. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود
لغت نامه دهخدا
عدس ماش: بر آتش حسد دل زیرکترین خصم جوشد بر آن قیاس که در زیر با مچک. (سوزنی) توضیح بعضی مچک را بادام کوهی تلخ دانسته اند که آنرا بریان کرده در شور با و غذا های دوایی بجای روغن بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمچ
تصویر زمچ
صمغ (مطلقا)، زاج زاگ
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که طعم مگس داشته باشد (مانند هلیله مازو) گس عفص، درشت ناهنجار، بخیل ممسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمک
تصویر زمک
خشم، خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مچک
تصویر مچک
((مَ چَ))
عدس، ماش
فرهنگ فارسی معین
نوعی برنج نامرغوب، انگشت، زشت
فرهنگ گویش مازندرانی