روزگار. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمانه. روزگار. (غیاث). به فارس دون از صفات اوست. (آنندراج) : تا خوی او چنین بود او را به روز و شب ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن. فرخی. دوش نامد چشمم از فکرت فراز تا چه می خواهد زمن جافی ز من. ناصرخسرو. مقتدای حکمت و صدر زمن کزبعد او گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی. خاقانی. چون کرد طلب قبلۀ ارباب زمن آن اژدر افعی دهن رویین تن گل را چو نشانه کردبر شاخ چمن رنگ از رخ گل پرید زنگ از دل من. کلیم (از آنندراج). ، عصر. عهد. دور. دوره. دوران: گر مایه فضلست بس کار نیست فرزند فضلست آن چراغ زمن. فرخی. چو دید اندر او شهریار زمن برافتاد از بیم بروی جشن. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین که پادشاه زمینست و شهریار زمن. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 388). نصیر دین شرف دولت، احمد بن علی سر معالی عین الکفاهصدر زمن. سوزنی. موسیا در پیش فرعون زمن نرم باید گفت قولا لیناً. مولوی. دور جوانی بشد از دست من آه و دریغ آن زمن دلفروز. سعدی (گلستان). ، چون با زمین آید ظاهراً کنایه از آسمان باشد: چشم بینش کف بخشش رگ غیرت رخ حسن شاه برهان که سرافراز زمین و زمن است. ظهوری (از آنندراج). ، بمعنی آفت. (غیاث). رجوع به زمانه شود، مخفف از من. (ناظم الاطباء). رجوع به ’ز’ و ’من’ شود، وقت، قلیل باشد یا کثیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وقت. (غیاث). مخفف زمانه. (از اقرب الموارد). ج، ازمان، ازمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
روزگار. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمانه. روزگار. (غیاث). به فارس دون از صفات اوست. (آنندراج) : تا خوی او چنین بود او را به روز و شب ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن. فرخی. دوش نامد چشمم از فکرت فراز تا چه می خواهد زمن جافی ز من. ناصرخسرو. مقتدای حکمت و صدر زمن کزبعد او گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی. خاقانی. چون کرد طلب قبلۀ ارباب زمن آن اژدر افعی دهن رویین تن گل را چو نشانه کردبر شاخ چمن رنگ از رخ گل پرید زنگ از دل من. کلیم (از آنندراج). ، عصر. عهد. دور. دوره. دوران: گر مایه فضلست بس کار نیست فرزند فضلست آن چراغ زمن. فرخی. چو دید اندر او شهریار زمن برافتاد از بیم بروی جشن. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین که پادشاه زمینست و شهریار زمن. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 388). نصیر دین شرف دولت، احمد بن علی سر معالی عین الکفاهصدر زمن. سوزنی. موسیا در پیش فرعون زمن نرم باید گفت قولا لیناً. مولوی. دور جوانی بشد از دست من آه و دریغ آن زمن دلفروز. سعدی (گلستان). ، چون با زمین آید ظاهراً کنایه از آسمان باشد: چشم بینش کف بخشش رگ غیرت رخ حسن شاه برهان که سرافراز زمین و زمن است. ظهوری (از آنندراج). ، بمعنی آفت. (غیاث). رجوع به زمانه شود، مخفف از من. (ناظم الاطباء). رجوع به ’ز’ و ’من’ شود، وقت، قلیل باشد یا کثیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وقت. (غیاث). مخفف زمانه. (از اقرب الموارد). ج، ازمان، ازمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ میدهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ میدهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
مرغی باشد از جنس عقاب و رنگش بسرخی مایل بود و بعضی گویند مرغی است سیاه و از غلیواج بزرگتر و آن را دوبرادران خوانند. و بعضی گویند جانوریست شکاری بغایت پاکیزه منظر از جنس چرغ و آنچه رنگش به سرخی زندبهتر است و آنچه در صحرا تولک و کریز کرده باشد، یعنی پرهای خود را ریخته باشد به کاری نیاید و آنرا به عربی زمج خوانند. و بعضی دیگر گفته اند که همای است و آن را استخوان رند می گویند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پرندۀ گوشتخوار که دوبرادران و به تازی زمّج گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود
مرغی باشد از جنس عقاب و رنگش بسرخی مایل بود و بعضی گویند مرغی است سیاه و از غلیواج بزرگتر و آن را دوبرادران خوانند. و بعضی گویند جانوریست شکاری بغایت پاکیزه منظر از جنس چرغ و آنچه رنگش به سرخی زندبهتر است و آنچه در صحرا تولک و کریز کرده باشد، یعنی پرهای خود را ریخته باشد به کاری نیاید و آنرا به عربی زمج خوانند. و بعضی دیگر گفته اند که همای است و آن را استخوان رند می گویند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پرندۀ گوشتخوار که دوبرادران و به تازی زُمَّج گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن