جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ میدهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ میدهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
نوعی سنگ آهن به رنگ قهوه ای که در طب قدیم ساییدۀ آن را برای تحلیل ورم و معالجۀ جرب به کار می برده اند، برای مثال خمی از خماهن برانگیخته / به خم ها سکاهن بر او ریخته (نظامی۵ - ۷۹۴)
نوعی سنگ آهن به رنگ قهوه ای که در طب قدیم ساییدۀ آن را برای تحلیل وَرَم و معالجۀ جرب به کار می برده اند، برای مِثال خُمی از خماهن برانگیخته / به خُم ها سکاهن بر او ریخته (نظامی۵ - ۷۹۴)
وقت، هنگام، روزگار، عصر، کنایه از اجل، مرگ، برای مثال تو را خود زمان هم به دست من است / به پیش روان من این روشن است (فردوسی۴ - ۲۵۰۴) کلمۀ «زمان» در فارسی و عربی مشترک است و هر دو از آرامی ماخوذ است زمان خواستن: وقت خواستن، مهلت خواستن زمان دادن: وقت دادن، مهلت دادن
وقت، هنگام، روزگار، عصر، کنایه از اجل، مرگ، برای مِثال تو را خود زمان هم به دست من است / به پیش روان من این روشن است (فردوسی۴ - ۲۵۰۴) کلمۀ «زمان» در فارسی و عربی مشترک است و هر دو از آرامی ماخوذ است زمان خواستن: وقت خواستن، مهلت خواستن زمان دادن: وقت دادن، مهلت دادن
روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). روزگار. (ناظم الاطباء). روزگار و سبکسیر و دون از صفات اوست. (آنندراج). پورداود در ذیل ’زروان، زمانه’ آرد:... چنانکه در فروردین یشت فقرات 53 و 55 و زامیاد یشت فقرۀ 26 و یسنا 62 فقرۀ 3... و چندین بار زروان در ردیف ایزدان دیگر شمرده شده و از آن فرشتۀ زمانۀ بی کرانه اراده گردیده است... و در رسالۀ فارسی علمای اسلام ’زمان درنگ خدای’ شده است از این دو صفت بخوبی پیداست که از برای زمانه آغاز و انجامی شمرده نشده و آن را همیشه پایدار یا به عبارت دیگر جاودانی و فناناپذیر دانسته اند. رجوع به خرده اوستا ص 91، 92 و زروان در همین لغت نامه شود: ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر اوباشگونه و تو ازو باشگونه تر. شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمانه از این هر دوان بگذرد تو بگوال چیزی کزو نگذرد. شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمانه اسب و تو رائض به رای خویشت تاز زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز. رودکی (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). آه از این جور بد زمانۀ شوم همه شادی او غمان آمیغ. رودکی (یادداشت ایضاً). زمانه پندی آزاده وار داد مرا زمانه را چو نکو بنگری همه پند است. رودکی (یادداشت ایضاً). نباشد زین زمانۀ بد شگفتی اگر بر ما بیاید آذرخشا. رودکی (یادداشت ایضاً). بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال. دقیقی. چگونه یابند اعدای او قرار کنون زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار. دقیقی. خمار دار همه ساله با کیار بود بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار. دقیقی. آس شدم زیر آسیای زمانه نیسته خواهم شدن همی بکرانه. کسائی. مردم اندرخور زمانه شده ست نرد چون شاخ گشته شاخ چو نرد. کسائی. از این زمانۀ جافی و گردش شب و روز شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف. کسائی. نفرین کنم ز درد، فعال زمانه را کو داد کبر و مرتبت این گو فشانه را. شاکر بخاری. شاکر نعمت نبودم یافتی تا زمانه زد مرا ناگاه کوست. بوشعیب (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ز کار زمانه چو آگه شدند ز فرمان بگشتند و بی ره شدند. فردوسی. زمانه فرودآرد او را ز تخت بتابد به یکباره زو روی بخت. فردوسی. زبد دست ضحاک تازی ببست بمردی ز چنگ زمانه نجست. فردوسی. مرا دخل و خورد ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی. فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نه هرچه نظم شود مدح شاه را شاید نه برنهاد زمانه بهر سری افسر. عنصری. ای بارخدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لطفت بار زمانه. منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بار خویش حامل. منوچهری. دینار دهد نام نکو بازستاند داند که علی حال زمانه گذرانست. منوچهری. عادت زمانه همین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند. (تاریخ بیهقی). که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن خدای عز و جل واقف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). تا چه بازی کند نخست حریف تا چه دارد زمانه زیر گلیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). چند بنالی که بد شده ست زمانه عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون. ناصرخسرو. چون دید زمانه که غره گشتم بشکست بدست جفا نهالم. ناصرخسرو. ای بی وفا زمانه تو مر ما را هرچند بی وفائی دربایی. ناصرخسرو. چند بگشت این زمانه بر سر من گرد جهان کرده خنگ سار مرا. ناصرخسرو. این چنین رنج کز زمانه مراست هیچ دانی که در زمانه کراست. مسعودسعد. تا ترا بندگی زمانه کند خدمتت چرخ بی بهانه کند. مسعودسعد. این عقل در یقین زمانه گمان نداشت کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت. مسعودسعد. یاراست با زمانه بهر کرده آدمی بدها بدو زمانه نه تنها کند همی. مسعودسعد. هر شبی کآن زمانه بر تو شمرد روزی از زندگانی تو ببرد. سنائی. زمانه بزرگی ازو یافت آری صدف را بزرگی فزاید ز گوهر. ادیب صابر. می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). و زمانۀ عز و شرف آن را انقیاد آورده است. (کلیله و دمنه). نیست بی غم در این زمانه نشاط نیست بی شب در این جهان یک روز. عبدالواسع جبلی. زمانه مادر اقبال گشت و زاد ترا نظیر تو نتواند که شد عجوز و عقیم. سوزنی. هستی تو زمانه و، اگر نه بچه معنی بر اهل زمان از تو مضاراست و منافع. وطواط. غبنا و حسرتا که رساند بمن همی یک سود را زمانه به خروارها زیان چندین هزار آفت و یک ذره منفعت چندین هزار گردن و یکپاره گرد ران. وطواط. از سخن های عذب شکر طعم در دهان زمانه نوش منم. انوری. نیست اندر زمانه محمودی ورنه هر گوشه ای و عنصری ییست. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 360). تا پشت وفا زمانه بشکست کس راستی از زمان ندیده ست. خاقانی. ارجو که مرا بدولت او دشوار زمانه گردد آسان. خاقانی. از زمانه بترس خاقانی که زمانه زمان نخواهد داد. خاقانی. زمانه نغز گفتاری ندارد وگر دارد چو تو باری ندارد. نظامی. باغ زمانه که بهارش تویی خانه غم دان که نگارش تویی. نظامی. که تا گیتی است گیتی بنده بادت زمانه، سال و مه فرخنده بادت. نظامی. عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم که سایلان نتوانند سایلان را دید. اثیراومانی. غم زمانه خورم یا فراق یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم. سعدی. بدخواه ترا زمانه بدخواه بس است او را ز زمانه عمر کوتاه بس است گر چاه کند که من در آن چاه افتم آن چاه کننده را همان چاه بس است. ؟ (کتاب قرهالعین). - زمانه پناه، پناه مردم از آسیب های روزگار: همت شیرمردی هم اورنگ و پند زمانه پناهی زمانه گزند. فردوسی. - زمانه خورده، کهن سال. پیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زمانه خورده زمین را، به طبع در یکسال جوان و پیر کند دور آفتاب دوبار. مسعودسعد (یادداشت ایضاً). - زمانه داری، زمانه سازی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زمانه سازی شود. - زمانه ساز، کسی که موافق و سازگار با روزگار باشد. (ناظم الاطباء). آنکه بمقتضای رسم و عادت زمانیان معاش کند. (آنندراج). ابن الوقت. چاپلوس برای جلب قلوب و مال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زمانه ساز شو تا دیر مانی زمانه ساز مردم دیر مانند. ؟ (از صحاح الفرس یادداشت ایضاً). تسلیم می کند به ستم ظلم رادلیر جرم زمانه ساز فزون از زمانه ست. صائب (از آنندراج). رجوع به زمانه سازی شود. - ، منافق و متقلب. (ناظم الاطباء). - زمانه سازی، نفاق. ریا. دورنگی. (ناظم الاطباء). ابن الوقتی. گربزی. زیرکی. رفتار با مردم به تملق و تبصبص و چاپلوسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - ، احتیاج و ضرورت. (ناظم الاطباء). - ، درماندگی. (ناظم الاطباء). - زمانه سیر، زمان سیر. (آنندراج). سریعالسیر: زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی بعالمیت رساند که اندروفرداست. انوری (از آنندراج). - زمانه گزند، که به زمانه گزند رساند و آن را ناتوان سازد: همت شیری مردی هم اورنگ و پند زمانه پناهی زمانه گزند. فردوسی. ، روز: دگر روز چون تاج بنمود مهر زمانه درآمد ز خم سپهر. فردوسی. ، عصر. دور. (ناظم الاطباء). عهد. عصر. عصر حاضر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : که شاه زمانه مرا یادباد همیشه تن و جانش آباد باد. فردوسی. ایا کریم زمانه علیک عین اﷲ تویی که چشمۀ خورشید را بنورضوی. منوچهری (دیوان ص 126). اوستاد اوستادان زمانه عنصری عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن. منوچهری. بونصر نامۀ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید یگانه زمانه شد. (تاریخ بیهقی). یگانه زمانه شدستی ولیکن نشد هیچکس را زمانه یگانه. ناصرخسرو. شاه زمانه ای و زمانه بتوست شاد بی یاری از ملوک که یزدانت یار باد. مسعودسعد. این جور مکن که از تو نپسندد سلطان زمانه خسرو والا. مسعودسعد. عمر عادل زمانه تویی شاید ار نیست باب تو خطاب. سوزنی. فضلای زمانه را یک یک چرخ زیر رکاب من رانده ست. خاقانی. چون رد زمانه آب کرم هیچ جا نماند جای تیمم است به خاک در سخاش. خاقانی. در زمانه، پناه خویش الا در شاه جهان نمی یابم. خاقانی. یا وفا خود نبود در عالم یا کسی اندرین زمانه نکرد. سعدی. در این زمانه، رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینۀ غزل است. حافظ. ، دنیا. عالم. (ناظم الاطباء). دنیا. جهان. گیتی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : سه روز و شب زین نشان جنگ بود زمانه بر آن جنگشان تنگ بود. فردوسی (یادداشت ایضاً). مرا آرزو در زمانه یکیست که آن آرزو بر تو دشوار نیست. فردوسی. که اندر زمانه مرا کودکیست که آزار او بر دلم خوار نیست. فردوسی. که ای شاه پیروز با فرّ و داد زمانه بفرمان تو شاد باد. فردوسی. شکستی کز آن گونه دیده ندید نه گوش زمانه بدانسان شنید. فردوسی. نوشته یافتم اندر سمرها ز گفت راویان اندر خبرها که بود اندر زمانه شهریاری به شاهی کامکاری بختیاری. شمسی (یوسف و زلیخا). باد بقای تو در زمانه به شادی اعدا غمگین و، شادمان به تو احباب. سوزنی. در زمانه کار کار عشق تست از سر این کار نتوان درگذشت. خاقانی. زمانه حیدر اسلام خواندش پس از این که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد. خاقانی. خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد. خاقانی. ای که گفتی مرو اندرپی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی. سعدی. - زمانه دیده،دنیادیده. مجرب: کار آن پادشا گزیده بود که حکیم و زمانه دیده بود. سنائی. ، گردش افلاک. (ناظم الاطباء). ، اجل. مرگ. هوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نگر تا نترسید از مرگ وچیز که کس بی زمانه نمرده ست نیز. فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که او را زمانه نیامد فراز چه پیچی تو او را به سختی دراز. فردوسی (یادداشت ایضاً). نوشته مگر بر سرم دیگر است زمانه بدست جهان داور است. فردوسی (یادداشت ایضاً). زمانه به مردن به کشتن یکیست وفا با سپهر روان اندکیست. فردوسی (یادداشت ایضاً). و جاماسب حکیم گفته بود که او را [اسفندیار را] زمانه بر دست رستم باشد. (مجمل التواریخ و القصص، یادداشت ایضاً). - زمانه فرازآمدن، رسیدن اجل. مردن: رخت برگیر از این سرای کهن پیش از آن کآیدت زمانه فراز. سنائی. - زمانه فرازرسیدن کسی را، مردن او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گفت: یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. (مجمل التواریخ، یادداشت ایضاً). ، عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : مرا بیش از این زندگانی نبود زمانه نه کاهد نه خواهد فزود. فردوسی (یادداشت ایضاً). - زمانه اسپری شدن، زمانه سپری شدن. عمر اسپری شدن. عمر گذشتن. عمر پایان یافتن: مرا گر زمانه شده ست اسپری زمانم ز بخشش فزون نشمری. فردوسی. - زمانۀ حال، وقت حاضر و همین حالا. (ناظم الاطباء). - زمانه سر آمدن،عمر پایان یافتن. مرگ فرارسیدن: خم آورد پشت دلیر جوان زمانه سر آمد نبودش توان. فردوسی. که بر من زمانه کی آید به سر کراباشد این تاج و تخت و کمر. فردوسی. ، وقت. هنگام. (ناظم الاطباء) : تا دل به وصال تو رسد روزی در عهدۀ آن زمانه بایستی. خاقانی. ، بخت. طالع. (ناظم الاطباء). سرنوشت: زمانه نبشته دگرگونه داشت چنان کو گذارد بباید گذاشت. فردوسی. بهمه معانی رجوع به زمان و ترکیبهای آن شود
روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). روزگار. (ناظم الاطباء). روزگار و سبکسیر و دون از صفات اوست. (آنندراج). پورداود در ذیل ’زروان، زمانه’ آرد:... چنانکه در فروردین یشت فقرات 53 و 55 و زامیاد یشت فقرۀ 26 و یسنا 62 فقرۀ 3... و چندین بار زروان در ردیف ایزدان دیگر شمرده شده و از آن فرشتۀ زمانۀ بی کرانه اراده گردیده است... و در رسالۀ فارسی علمای اسلام ’زمان درنگ خدای’ شده است از این دو صفت بخوبی پیداست که از برای زمانه آغاز و انجامی شمرده نشده و آن را همیشه پایدار یا به عبارت دیگر جاودانی و فناناپذیر دانسته اند. رجوع به خرده اوستا ص 91، 92 و زروان در همین لغت نامه شود: ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر اوباشگونه و تو ازو باشگونه تر. شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمانه از این هر دوان بگذرد تو بگوال چیزی کزو نگذرد. شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمانه اسب و تو رائض به رای خویشت تاز زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز. رودکی (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). آه از این جور بد زمانۀ شوم همه شادی او غمان آمیغ. رودکی (یادداشت ایضاً). زمانه پندی آزاده وار داد مرا زمانه را چو نکو بنگری همه پند است. رودکی (یادداشت ایضاً). نباشد زین زمانۀ بد شگفتی اگر بر ما بیاید آذرخشا. رودکی (یادداشت ایضاً). بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال. دقیقی. چگونه یابند اعدای او قرار کنون زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار. دقیقی. خمار دار همه ساله با کیار بود بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار. دقیقی. آس شدم زیر آسیای زمانه نیسته خواهم شدن همی بکرانه. کسائی. مردم اندرخور زمانه شده ست نرد چون شاخ گشته شاخ چو نرد. کسائی. از این زمانۀ جافی و گردش شب و روز شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف. کسائی. نفرین کنم ز درد، فعال زمانه را کو داد کبر و مرتبت این گو فشانه را. شاکر بخاری. شاکر نعمت نبودم یافتی تا زمانه زد مرا ناگاه کوست. بوشعیب (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ز کار زمانه چو آگه شدند ز فرمان بگشتند و بی ره شدند. فردوسی. زمانه فرودآرد او را ز تخت بتابد به یکباره زو روی بخت. فردوسی. زبد دست ضحاک تازی ببست بمردی ز چنگ زمانه نجست. فردوسی. مرا دخل و خورد ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی. فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نه هرچه نظم شود مدح شاه را شاید نه برنهاد زمانه بهر سری افسر. عنصری. ای بارخدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لطفت بار زمانه. منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بار خویش حامل. منوچهری. دینار دهد نام نکو بازستاند داند که علی حال زمانه گذرانست. منوچهری. عادت زمانه همین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند. (تاریخ بیهقی). که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن خدای عز و جل واقف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). تا چه بازی کند نخست حریف تا چه دارد زمانه زیر گلیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). چند بنالی که بد شده ست زمانه عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون. ناصرخسرو. چون دید زمانه که غره گشتم بشکست بدست جفا نهالم. ناصرخسرو. ای بی وفا زمانه تو مر ما را هرچند بی وفائی دربایی. ناصرخسرو. چند بگشت این زمانه بر سر من گرد جهان کرده خنگ سار مرا. ناصرخسرو. این چنین رنج کز زمانه مراست هیچ دانی که در زمانه کراست. مسعودسعد. تا ترا بندگی زمانه کند خدمتت چرخ بی بهانه کند. مسعودسعد. این عقل در یقین زمانه گمان نداشت کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت. مسعودسعد. یاراست با زمانه بهر کرده آدمی بدها بدو زمانه نه تنها کند همی. مسعودسعد. هر شبی کآن زمانه بر تو شمرد روزی از زندگانی تو ببرد. سنائی. زمانه بزرگی ازو یافت آری صدف را بزرگی فزاید ز گوهر. ادیب صابر. می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). و زمانۀ عز و شرف آن را انقیاد آورده است. (کلیله و دمنه). نیست بی غم در این زمانه نشاط نیست بی شب در این جهان یک روز. عبدالواسع جبلی. زمانه مادر اقبال گشت و زاد ترا نظیر تو نتواند که شد عجوز و عقیم. سوزنی. هستی تو زمانه و، اگر نه بچه معنی بر اهل زمان از تو مضاراست و منافع. وطواط. غبنا و حسرتا که رساند بمن همی یک سود را زمانه به خروارها زیان چندین هزار آفت و یک ذره منفعت چندین هزار گردن و یکپاره گِرد ران. وطواط. از سخن های عذب شکر طعم در دهان زمانه نوش منم. انوری. نیست اندر زمانه محمودی ورنه هر گوشه ای و عنصری ییست. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 360). تا پشت وفا زمانه بشکست کس راستی از زمان ندیده ست. خاقانی. ارجو که مرا بدولت او دشوار زمانه گردد آسان. خاقانی. از زمانه بترس خاقانی که زمانه زمان نخواهد داد. خاقانی. زمانه نغز گفتاری ندارد وگر دارد چو تو باری ندارد. نظامی. باغ زمانه که بهارش تویی خانه غم دان که نگارش تویی. نظامی. که تا گیتی است گیتی بنده بادت زمانه، سال و مه فرخنده بادت. نظامی. عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم که سایلان نتوانند سایلان را دید. اثیراومانی. غم زمانه خورم یا فراق یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم. سعدی. بدخواه ترا زمانه بدخواه بس است او را ز زمانه عمر کوتاه بس است گر چاه کند که من در آن چاه افتم آن چاه کننده را همان چاه بس است. ؟ (کتاب قرهالعین). - زمانه پناه، پناه مردم از آسیب های روزگار: همت شیرمردی هم اورنگ و پند زمانه پناهی زمانه گزند. فردوسی. - زمانه خورده، کهن سال. پیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زمانه خورده زمین را، به طبع در یکسال جوان و پیر کند دور آفتاب دوبار. مسعودسعد (یادداشت ایضاً). - زمانه داری، زمانه سازی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زمانه سازی شود. - زمانه ساز، کسی که موافق و سازگار با روزگار باشد. (ناظم الاطباء). آنکه بمقتضای رسم و عادت زمانیان معاش کند. (آنندراج). ابن الوقت. چاپلوس برای جلب قلوب و مال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زمانه ساز شو تا دیر مانی زمانه ساز مردم دیر مانند. ؟ (از صحاح الفرس یادداشت ایضاً). تسلیم می کند به ستم ظلم رادلیر جرم زمانه ساز فزون از زمانه ست. صائب (از آنندراج). رجوع به زمانه سازی شود. - ، منافق و متقلب. (ناظم الاطباء). - زمانه سازی، نفاق. ریا. دورنگی. (ناظم الاطباء). ابن الوقتی. گربزی. زیرکی. رفتار با مردم به تملق و تبصبُص و چاپلوسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - ، احتیاج و ضرورت. (ناظم الاطباء). - ، درماندگی. (ناظم الاطباء). - زمانه سیر، زمان سیر. (آنندراج). سریعالسیر: زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی بعالمیت رساند که اندروفرداست. انوری (از آنندراج). - زمانه گزند، که به زمانه گزند رساند و آن را ناتوان سازد: همت شیری مردی هم اورنگ و پند زمانه پناهی زمانه گزند. فردوسی. ، روز: دگر روز چون تاج بنمود مهر زمانه درآمد ز خم سپهر. فردوسی. ، عصر. دور. (ناظم الاطباء). عهد. عصر. عصر حاضر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : که شاه زمانه مرا یادباد همیشه تن و جانش آباد باد. فردوسی. ایا کریم زمانه علیک عین اﷲ تویی که چشمۀ خورشید را بنورضوی. منوچهری (دیوان ص 126). اوستاد اوستادان زمانه عنصری عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن. منوچهری. بونصر نامۀ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید یگانه زمانه شد. (تاریخ بیهقی). یگانه زمانه شدستی ولیکن نشد هیچکس را زمانه یگانه. ناصرخسرو. شاه زمانه ای و زمانه بتوست شاد بی یاری از ملوک که یزدانت یار باد. مسعودسعد. این جور مکن که از تو نپسندد سلطان زمانه خسرو والا. مسعودسعد. عمر عادل زمانه تویی شاید ار نیست باب تو خطاب. سوزنی. فضلای زمانه را یک یک چرخ زیر رکاب من رانده ست. خاقانی. چون رد زمانه آب کرم هیچ جا نماند جای تیمم است به خاک در سخاش. خاقانی. در زمانه، پناه خویش الا در شاه جهان نمی یابم. خاقانی. یا وفا خود نبود در عالم یا کسی اندرین زمانه نکرد. سعدی. در این زمانه، رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینۀ غزل است. حافظ. ، دنیا. عالم. (ناظم الاطباء). دنیا. جهان. گیتی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : سه روز و شب زین نشان جنگ بود زمانه بر آن جنگشان تنگ بود. فردوسی (یادداشت ایضاً). مرا آرزو در زمانه یکیست که آن آرزو بر تو دشوار نیست. فردوسی. که اندر زمانه مرا کودکیست که آزار او بر دلم خوار نیست. فردوسی. که ای شاه پیروز با فرّ و داد زمانه بفرمان تو شاد باد. فردوسی. شکستی کز آن گونه دیده ندید نه گوش زمانه بدانسان شنید. فردوسی. نوشته یافتم اندر سمرها ز گفت راویان اندر خبرها که بود اندر زمانه شهریاری به شاهی کامکاری بختیاری. شمسی (یوسف و زلیخا). باد بقای تو در زمانه به شادی اعدا غمگین و، شادمان به تو احباب. سوزنی. در زمانه کار کار عشق تست از سر این کار نتوان درگذشت. خاقانی. زمانه حیدر اسلام خواندش پس از این که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد. خاقانی. خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد. خاقانی. ای که گفتی مرو اندرپی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی. سعدی. - زمانه دیده،دنیادیده. مجرب: کار آن پادشا گزیده بود که حکیم و زمانه دیده بود. سنائی. ، گردش افلاک. (ناظم الاطباء). ، اجل. مرگ. هوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نگر تا نترسید از مرگ وچیز که کس بی زمانه نمرده ست نیز. فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که او را زمانه نیامد فراز چه پیچی تو او را به سختی دراز. فردوسی (یادداشت ایضاً). نوشته مگر بر سرم دیگر است زمانه بدست جهان داور است. فردوسی (یادداشت ایضاً). زمانه به مردن به کشتن یکیست وفا با سپهر روان اندکیست. فردوسی (یادداشت ایضاً). و جاماسب حکیم گفته بود که او را [اسفندیار را] زمانه بر دست رستم باشد. (مجمل التواریخ و القصص، یادداشت ایضاً). - زمانه فرازآمدن، رسیدن اجل. مردن: رخت برگیر از این سرای کهن پیش از آن کآیدت زمانه فراز. سنائی. - زمانه فرازرسیدن کسی را، مردن او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گفت: یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. (مجمل التواریخ، یادداشت ایضاً). ، عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : مرا بیش از این زندگانی نبود زمانه نه کاهد نه خواهد فزود. فردوسی (یادداشت ایضاً). - زمانه اسپری شدن، زمانه سپری شدن. عمر اسپری شدن. عمر گذشتن. عمر پایان یافتن: مرا گر زمانه شده ست اسپری زمانم ز بخشش فزون نشمری. فردوسی. - زمانۀ حال، وقت حاضر و همین حالا. (ناظم الاطباء). - زمانه سر آمدن،عمر پایان یافتن. مرگ فرارسیدن: خم آورد پشت دلیر جوان زمانه سر آمد نبودش توان. فردوسی. که بر من زمانه کی آید به سر کراباشد این تاج و تخت و کمر. فردوسی. ، وقت. هنگام. (ناظم الاطباء) : تا دل به وصال تو رسد روزی در عهدۀ آن زمانه بایستی. خاقانی. ، بخت. طالع. (ناظم الاطباء). سرنوشت: زمانه نبشته دگرگونه داشت چنان کو گذارد بباید گذاشت. فردوسی. بهمه معانی رجوع به زمان و ترکیبهای آن شود
خماهان. رجوع به خماهان شود. حجر حدیدی. صندل حدیدی. حجرالدم. شادنه. شاذنج. عدسیه. (یادداشت بخطمؤلف). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود: ای سرخ گل تو بسد و زرد زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ چون گهر از سنگ و کهربا ز خماهن. فرخی. به دریابار باشد عنبرتر بکوه اندر بود کان خماهن. منوچهری. و فی شمالی النیل جبل بقرب فسطاط یسمی المقطم فیه و فی نواحیه حجر الخماهن. (صورالاقالیم اصطخری). بدو در بتی از خماهنش تن. اسدی. خماهن که و آسمان لازورد. اسدی. پیروزه رنگ حلقۀ انگشتری که دید کاندر میان او ز خماهن بود نگین. لامعی. ز بسکه سوخته ای جان و رانده ای خون، گشت زمین و آب برنگ خماهن و مرجان. مسعودسعد. تیغ تو برقی است خماهن گداز اسب تو ابریست نواحی گذار. عثمان مختاری. بشب نگار نگین خماهن اندر چاه. ازرقی. کایشان نه آهنند که ریم خماهنند. سنائی. اندر سیستان یکی کوه است که آن همه خماهن است و هر خماهن که آن نیک است آن از آن کوه سیستان برخاسته. (تاریخ سیستان). فیروزۀچرخ را ز آهم جز رنگ خماهنی نیابی. خاقانی. ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام هزار چشمه چو ریمان است سینۀ من. خاقانی. بهر دو نان ستایش دونان کنم مباد کآب گهر بسنگ خماهن درآورم. خاقانی. ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب آبی چو خماهن آتشی چون سیماب. خاقانی. در پرده خماهنی ابر سکاهنی رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند. خاقانی. در کارگه نفاذ حکمت از نیل و بقم دهد خماهن. سیف اسفرنگی
خماهان. رجوع به خماهان شود. حجر حدیدی. صندل حدیدی. حجرالدم. شادنه. شاذنج. عدسیه. (یادداشت بخطمؤلف). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود: ای سرخ گل تو بسد و زرد زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ چون گهر از سنگ و کهربا ز خماهن. فرخی. به دریابار باشد عنبرتر بکوه اندر بود کان خماهن. منوچهری. و فی شمالی النیل جبل بقرب فسطاط یسمی المقطم فیه و فی نواحیه حجر الخماهن. (صورالاقالیم اصطخری). بدو در بتی از خماهنش تن. اسدی. خماهن که و آسمان لازورد. اسدی. پیروزه رنگ حلقۀ انگشتری که دید کاندر میان او ز خماهن بود نگین. لامعی. ز بسکه سوخته ای جان و رانده ای خون، گشت زمین و آب برنگ خماهن و مرجان. مسعودسعد. تیغ تو برقی است خماهن گداز اسب تو ابریست نواحی گذار. عثمان مختاری. بشب نگار نگین خماهن اندر چاه. ازرقی. کایشان نه آهنند که ریم خماهنند. سنائی. اندر سیستان یکی کوه است که آن همه خماهن است و هر خماهن که آن نیک است آن از آن کوه سیستان برخاسته. (تاریخ سیستان). فیروزۀچرخ را ز آهم جز رنگ خماهنی نیابی. خاقانی. ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام هزار چشمه چو ریمان است سینۀ من. خاقانی. بهر دو نان ستایش دونان کنم مباد کآب گهر بسنگ خماهن درآورم. خاقانی. ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب آبی چو خماهن آتشی چون سیماب. خاقانی. در پرده خماهنی ابر سکاهنی رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند. خاقانی. در کارگه نفاذ حکمت از نیل و بقم دهد خماهن. سیف اسفرنگی
وقت، هنگام، دور، عهد، مدت، فصل، مهلت، گرینویچ مرجع مقایسه ای زمان مناطق مختلف کره زمین بر مبنای نصف النهار گرینویچ که در حمل و نقل بین المللی و پرواز هواپیماها به کار رود و 5/3 ساعت عقب تر از زمان در تهران اس
وقت، هنگام، دور، عهد، مدت، فصل، مهلت، گرینویچ مرجع مقایسه ای زمان مناطق مختلف کره زمین بر مبنای نصف النهار گرینویچ که در حمل و نقل بین المللی و پرواز هواپیماها به کار رود و 5/3 ساعت عقب تر از زمان در تهران اس