جدول جو
جدول جو

معنی زلیفه - جستجوی لغت در جدول جو

زلیفه
(زُ لَ فَ)
بطنی است به یمن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

جای بند در کمر شلوار که بند را از آن می گذرانند و به کمر می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلیف
تصویر زلیف
زلیفن، ترس، بیم، تهدید، کینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلیفن
تصویر زلیفن
ترس، بیم، برای مثال از لب تو مر مرا هزار امید است / وز سر زلفین هزار زلیفن (فرخی - ۲۶۹)، تهدید، کینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
عنوان هر یک از جانشینان پیغمبر، رهبر مذهبی برخی جوامع مسیحی شرقی، خمیرگیر، قائم مقام، جانشین، داروغه
فرهنگ فارسی عمید
(خَ فَ)
آنکه بجای کسی باشد در کاری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). از پس کسی آینده و در کاری قائمقام کسی شونده. (غیاث اللغات). قائمقام. جانشین. پیره. (ناظم الاطباء). خلیفه: و اذ قال ربک للملائکه اًنی جاعل فی الارض خلیفه قالوا ا تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لاتعلمون. (قرآن 30/2). شاپور سپاه عجم گرد کرد که بجنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وی بشناسد کس را امین ندید که بزمین روم شود و این خبرها بازداند و بازآرد خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا می روم. (ترجمه طبری بلعمی). ملک شهرهای هند و زمین مکران و هر پادشاهی که نزدیک ملک عجم بود به بهرام دادو همه مهتران پادشاهی خویش را بر آن گواه کرد. بهرام آن شهرها بملک بازداد و گفت: تو خلیفۀ من باش براین شهرها و خراج بمن فرست. چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد مردمان را بار داد و خطبه کرد و ایشان را وعده های نیکو... را خلیفه کرد بر مملکت و کار تدبیر همه به وی سپرد. (ترجمه طبری بلعمی). خواجه خلیفۀ ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهراه چه حاجت است. (تاریخ بیهقی). امیرگفت خواجه خلیفۀ ماست و معتمدتر. (تاریخ بیهقی).
هم خلیفه ست از محمد هم ز حق چون آدمش
سر اًنی جاعل ٌ فی الارض در شان آمده.
خاقانی.
جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفۀ طیور داور مالک رقاب.
خاقانی.
نفست آنجا خلیفۀ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده.
خاقانی.
- خلیفۀ کتّاب، ارشد مکتب خانه. شاگردی که در مکتب خانه های قدیم ارشد مکتب خانه بود:
دلش خلیفۀ کتاب علم الاسماء
خاقانی.
مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفۀ کتاب.
خاقانی.
بعید و نشره و آدینه و نماز دگر
بحق مهر زبان و سر خلیفۀ کتاب.
خاقانی.
، ولیعهد. (غیاث اللغات) ، سلطان بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خلائف، خلفاء.
- خلیفۀ زمین، قبلۀ عالم. شاهنشاه. (ناظم الاطباء).
، لقب حکامی است که پس از پیغمبر اسلام بر ممالک اسلامی حکم رانده اند و در تاریخ اسلام خلفای مشهور: خلفای راشدین (ابوبکر و عمر و عثمان و علی) و خلفای اموی (از معاویه تا مروان بن حکم) و خلفای عباسی و خلفای فاطمی اند و فاطمیان بر مصر و آن نواحی اسلامی حکم میراندند. و نیز شاخه ای از امویان سالها بر نواحی اسپانیا حکومت کردند و حوزۀ غرب تمدن اسلامی رااداره نمودند. رجوع به خلفای اموی و خلفای راشدین شود: خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند. (تاریخ بیهقی). و به خلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی). بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاه و فقهاء و علماء و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی). خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسۀ حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را. (تاریخ بیهقی).
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.
خاقانی.
سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم.
خاقانی.
خاصه که بغداد خنک خاص خلیفه ست
نعل بها زیبدش بهای صفاهان.
خاقانی.
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصۀ خلیفه و سقا برآورم.
خاقانی.
معز خلیفۀ مصر کس بدو فرستاد و دختر او را از بهر پسر خویش عزیز می خواست. (ترجمه تاریخ یمینی).
سر ملوک جهان پادشاه روی زمین
خلیفۀ پدر و عم به اتفاق امم.
سعدی.
به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت دربغداد.
سعدی (گلستان).
- خلیفۀ بغداد، خلیفه ای که مستقر خلافتش بغداد است:
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامۀ او خلیفۀ بغداد.
فرخی.
- امثال:
از کیسۀ خلیفه بخشیدن، از مال غیر عطا دادن.
من اینجا و خلیفه در بغداد، مثلی است که درباره اشخاص متکبر زنند.
، خمیرگیر در اصطلاح نانوایی. (یادداشت بخط مؤلف) ، هر یک از دو عدسی که در سبحه است. (یادداشت بخطمؤلف). شیخک سبحه و آن بزرگترین دانۀ سبحه است که بر سر دانه ها کشند، از درجات کشیشان است در مشرق. (یادداشت بخط مؤلف). مقام اسقفی بزرگ که ارامنه دارا میشوند، نایب استاد و معلم. (ناظم الاطباء). مبصر (یادداشت بخط مؤلف) ، لقب حضرت آدم. (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زِلْ لی یَ)
زیلو. (دهار). گستردنی. معرب زیلو. ج، زلالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به زیلو شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
ابن عدی بن عمرو بن مالک بن عامر بن بیاضۀ بیاضی. نام او را ’خلیفه بن عدی...’ نیز آورده اند. ابن اسحاق و موسی بن عقبه وی را جزو کسانی آورده اند که در غزوۀ بدر شرکت جستند. و ضرار بن صرد به نقل ازعبدالله بن ابی رافع گوید که وی در جنگ صفین همراه علی (ع) بوده است. (از الاصابۀ ابن حجر ج 4، قسم اول)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
ناقه و گوسپند که علوفه به خوردن دهی آن را و به چرا نگذاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر ماده یا گوسفندی که برای فربه شدن، بدان علف دهند و به چرا فرستاده نشود. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). مفرد و جمع در آن یکسان است. (از اقرب الموارد). پروار. و نیز رجوع به علوفه و معلفه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ لُ)
یکسو گردانیدن و دور کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
شتر مادۀ سریع تیزرفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ فَ)
تهدید بود یعنی ترسانیدن. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 360). تهدید کردن. ترسانیدن. (برهان) (آنندراج). تهدید و تخویف و سبب ترسیدن شدن. (ناظم الاطباء). ترسانیدن. (شرفنامۀ منیری). تهدید. بیم کردن. (اوبهی). تهدید. (فرهنگ رشیدی).
- زلیفن بستن، کینه کشیدن. انتقام گرفتن. (فرهنگ فارسی معین).
- زلیفن کردن، تهدید کردن. تحذیر کردن:
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن کردنش بهتر زلفین.
منوچهری.
کرده ست ایزد زلیفنت به قران در
عذر بیفتاد از آنکه کرد زلفین.
ناصرخسرو.
، ترسیدن. بیم کردن. (برهان) (آنندراج). ترس و بیم. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). ترسیدن. (اوبهی) :
از لب تو مر مرا هزار امید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن.
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 360).
، کینه و انتقام. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انتقام. (فرهنگ رشیدی) ، چرخی را نیز گویند که بدان پنبه دانه را از پنبه جدا کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
سلیمان در غضب شد گویی از باد
که بستش دست و پا اندر زلیفن.
داود شیرازی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
ابن عبدالواحد، مکنی به ابوعطا. از تابعان بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوعطا خلیفه بن عبدالواحد شود
شاعری است ترک و او راست: خسرو شیرین به ترکی
لغت نامه دهخدا
(زَ طَ)
لقمۀ لغزنده از عصیده و مانند آن. لغت مولده است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمۀ هورین و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و زنان سیاه چادربافی. راه مالرو و ساکنین از طایفۀ خلیفه که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ فَ)
تخم دوایی است که آنرا بفارسی آهو دوستک خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لی فَ)
بسیارخلاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) : رجل خلیفه، مرد بسیارخلاف. امراءه خلیفه، زن بسیارخلاف. جماعه خلیفه، قوم بسیارخلاف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
پیش درآینده از جایی به جایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ فَ)
دیه نزل، قصبه ای است به دوفرسنگی قراقورم. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دیگر به دوفرسنگی قراقوم بر جانب مشرق بر گوشۀ پشته ای کوشکی ساخته اند که بوقت توجه به جانب مشتاه و مراجعت گذر بر آن باشد... و آن موضع را ترغوبالیغ نام نهاده اند. (جهانگشای جوینی ج 1ص 170). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 53 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زلیف
تصویر زلیف
ترس و وهم، ترس و بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیفه
تصویر علیفه
واستارنیدن (علوفه خوراندن)، واسان (علوفه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیفن
تصویر زلیفن
ترس، بیم
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بجای کسی باشد در کاری، از پس کسی آینده و در کاری قائم مقام کسی شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیه
تصویر زلیه
پارسی تازی شده زیلو گستردنی
فرهنگ لغت هوشیار
مرغزار، سنگ هموار، آیینه، زمین هموار نزدیکی، پایگاه، گاهمندی (منزلت)، پاره ای از آغاز شب، کاسه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیفه
تصویر زیفه
کنگره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلیفه
تصویر شلیفه
فرج زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیفه
تصویر لیفه
لیفه در فارسی یک پیشند، نرمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیفه
تصویر لیفه
((فِ))
جای بند یا کش در کمر شلوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
((خَ فِ))
جانشین، قائم مقام، پیشوای مسلمانان، جمع خلفاء، خلائف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زلیفن
تصویر زلیفن
((زَ فَ))
ترس، بیم، کینه، انتقام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
پادشاه تازی، جانشین
فرهنگ واژه فارسی سره
خدیو، سلطان، ملک، جانشین، قایم مقام، نایب، ارشد، مبصر، رهبر مذهبی ارمنیان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند خلیفه گشاده روی بود و با وی به تلطف سخن می گفت، دلیل که خیرات دینی و دنیائی به وی رسد. اگر بیند خلیفه وی را کاری فرمود از کارهای خاص، دلیل که عز و بزرگی یابد و صاحب قدر و جاه شود. اگر بیند خلیفه او را امیر نمود از ولایتی یا از ولایت مسلمانان، دلیل که بزرگی یابد و صاحب قدر و جاه شود. اگر بیند درسرای خلیفه شد، دلیل که از حاجبان و مقربان خلیفه شود. اگر بیند خلیفه چیزی از متاع دنیا به او بخشید، دلیل که منزلت یابد و در میان بزرگان نامدار شود. محمد بن سیرین
حضرت امام جعفر صادق فرماید: اگر کسی خلیفه مرده را زنده بیند که شادمان بود و با او سخن می گفت، دلیل که مرادها از او حاصل شود و عز و دولت یابد. اگر خلیفه را اندوهگین بیند، به خلاف این بود که یاد کرده شد.
اگر بیند خلیفه با او خصومت می نمود از بهر کاری که تعلق به شرع می داشت، دلیل که حاجتش روا شود و بین مردم سرفراز باشد. اگر بیند در بستر و جایگاه خلیفه خوابیده، دلیل که خلیفه او را زنی دهد یا کنیزکی و یا مالی که با زن خویش آن را هزینه کند. اگر آن بستر خلیفه معروف نبود، دلیل که او را والی کند در ولایت خویش و به قدر فراخی آن بستر، ولایت از دیارش به او سپارد. اگر بیند بر پشت اسب خلیفه نشسته بود در ولایت با او شریک بود. اگر بیند در پیش یا پهلوی خلیفه می رفت، دلیل که مقدم شغلهای او بود. اگر بیند خلیفه با او ترشروئی داشت یا خشم، دلیل کند که در دین او فساد و خلل بود. اگر بیند خلیفه شده و از اهل آن نباشد، دلیل که او را مصیبتی رسد، یا به کاری سخت افتد و دشمن بر او افسون کند. اگر بیند خلیفه او را شمشیر داد یا خلعت پوشانید، دلیل که بزرگی و پادشاهی یابد. اگر بیند خلیفه او را به کاری فرستاد، خیر و کرامت یابد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
شیون، زاری، ضجه، جیغ شیون
فرهنگ گویش مازندرانی